سپهر نشسته بود روی تخت سفید دکتری با یه چیز اره ماند در حال باز کرد منم بالای سرش ایستاده بودمو منتظر بودم کارش تموم شه …یه لحظه یه چیری یادم اومد…زیر غدا رو خاموش کردم؟نه نکردم؟مگه میشه نکرده باشم؟بادم نمیاد شیرشو خاموش کرده باشم…اه الان دیگه سوخته غذا کارش که تموم شد بدون توجه به سپهر از اون اتاق اومدم بیرون
دکتر-خانوم صبر کنید کجا میرید با این عجله؟
برگشتم-ای وای حواسم نبود
خندید-اینقدر از دست همسرتون خسته شدید؟
برگشتم سمت سپهر-زود باش سپهر
-مگه هفت ماهه به دنیا اومدی یه لحظه صبر کن بابا هنوز خیلی خوب نمیتونست راه بره برای همین بازومو چسبید از دکتر تشکری کردیمو اومدیم از اتاق بیرون-بدو سپهر فقط بدو
-برای چی اخه
-غذا سوخت
-اوووه حالا انگار چی شده؟غذا از پای من مهمتره؟
-صد در صد اره
اخم خنده داری کرد-دستت درد نکنه
سوار ماشین شدیم…الان غذا که سوخته هیچ بوی سوختگی تا سه خیابون اونطرف ترم رفته…بیشتر گاز دادم از بین ماشینا لایی میکشیدم پنج دقیقه بیشتر طول نکشید که رسیدیم در خونه رو با ریموت باز کردم ماشینو سریع پارک کردمو پیاده شدم
سپهر هم پیاد شد-عجب دست فرمونی داری دختر
-ماییم دیگه
پریدم توی خونه زیر گازو خاموش کردم با دست گیره قابلمه رو از روی گاز برداشتمو گذاشتم توی ظرفشویی ثدای جیلیز ویلیز بلند شد سپهر اومد توی اشپزخونه-حالا چی بخوریم برای ناهار
-گشنه پلو با خورشت دل ضعفه…خب زنگ بزن با پیک غذا بیارن دیگه
-خودت زنگ بزن من هنوز باید تقویت شم
-کجا کاری سپهر خان از همین امروز تا سه ماه دیگه ازت بیگاری میکشم حالا هم واینستو منو نگاه کن زنگ بزن یه رستوران
زنگ زد برامون جوجه کباب اوردن غذاشو که خورد ظرفشو گداشت توی ظرفشویی داشت میرفت بیرون که لباسشو از پشت گرفتم-کجا اقا ظرفا دارن صداتون میزنن
با غرغر مشغول شستن ظرفا شدمنم بعد از حدود یه ماه با خیال راحنت نشستم روی مبلو لم دادم
*
تازه نشسته بودم روی مبل کنار سپهر که دردی شدید پیچید توی شکمم دستمو گذاشتم زیر شکممو فشار دادم..اونقدر تو هالو هوای درد شکمم بودم که متوجه نگاه متعجب سپهر نشده بودم دوباره صاف نشستم
-حالت خوبه؟
سعی کردم عادی باشم-اره خوبم
رفتم توی حمام توی کشوی کوچیک پایین دستشوییو گشتمو وقتی چیز مورد نظرمو پیدا کردم دست به کار شدم
کارم که تموم شد رفتم توی هالو روی مبل نشستم سپهر با دوتا فنجون چایی اومد نشست کنارم-چایی میخوری؟
چی بهتر از چایی تو این وضعیت-اره
نگاهش رفت سمت دستم که روی دلم بود-مطمئنی؟
سریع دستمو برداشتم-اره خب تو چرا گیر دادی به حال من؟
نگاهش شیطون شد بدون اینکه به روم بیارم رومو کردم یه طرف دیگه
غیر از اون فنجون چایی یه فنجون چایی دیگه هم خوردم سپهر مشغول عوض کردن کانالا بود-سپهر سپهر بزار همون کاناله
-کدوم؟
-همون که جانی دپ داشت توش بازی میکرد
چنتا کانال برگشت عقب-اینو میگی؟
-اره خودشو بزار همین باشه
-مگه تا حالا ندیدیش؟هزار بار تاحالا این فیلمو گذاشته
-چرا دیدم ولی خیلی دوستش دارم
-چرا نکنه جانی دپو دوست داری؟
استیل توی بازیو جنگیدنشو خیلی دوست داشتم داشتم با ولع نگاهش میکردم-اره خیلی
لباشو با حالت با مزه ای کج کرد سپس سریع کانالو عوض کرد-نچ ولی من اصلا خوشم نمیاد ازش خیلیم بد بازی میکنه
اعتراض کردم-ااااااااااااا سپهرررررررررر داشتم میدیدماااااا بزار همون که بود
-نچ
-چراااااااا؟
با حسادت اشکاری گفت-چون من اصلا ازش خوشم نمیاد با اون بازیش اه اه
خواستم کنترلو ازش بگیرم که نزاشت-بدش کنترلو به من
-نمیدم
-لوس بده
ابروشو با تخسی انداخت بالا-بیا ازم بگیرش جوجو
یه دستشو گرفتم اون با خنده اون یکی دستشو که کنترل دستش بود گرفت بالا روی زانوم بلند شدم دستمو هی دنبال دست سپهر میبردم اونم هی دستشو میکشید با حرص زدم مشتی زدم تو سینش-سپهر بده دیگه بدهههه
فقط ابروهاشو انداخت بالا دوباره به تقلا افتادم ایندفعه نشستم روی پاهاش…یه لحظه سپهر حواسش به حرکت من پرت شد ولی من فقط هدفم گرفتم کنترل از چنگ سپهر بود روی زانوهام روی پاهاش بلند شدم کنترلو گرفت پشتش تقریبا تو بغلش بودمو هی وول میخوردم-وقتت داره تموم میشه جوجو
-پس بدش به من
-نمیدم
ایشش بزار یکم از اون سیاست زنونم استفاده کنم اول لبامو ۰غنچه کردمو توی چشاش زل زدم اونم توی چشام خیره شد دستامو دور گردنش انداختم از گوشه ی چشم به دستش نگاه کردم دستاش داشتن شل میشدن یکی از اون لبخندای مکش مرگ ما که چال روی گونم پیدا میشد زدم به چال روی گونم خیره شد دستمو اروم اروم بردم سمت کنترل با یه حرکت سریع از دستش کشیدمش بیرونو از بغلش پریدم بیرون
تازه به خودش اومد چشمکی بهش زدم-دیدی بالاخره تونستمممم
نفس عمیقی کشید سپس خندید-فقط همین یه بار
کانالو عوض کردم-ای واااای دیدی تموم شدد سپهر خیلی بدی
خندید-بهتر اصلا این فیلما مناسب جوجو های مامانی و پر طلایی مثه تو نیس
لبامو ور چیدمو به صفحه ی تی وی چشم دوختم
-نی نی حالا گریه نکن برات برنامه کودک میزارم
پامو کوبیدم زمین در حالی که با اخم نگاهش میکردم روی مبلی نشستم…اخخخ دوباره همون درده اومد رفتم توی اتاقم تا کمی روی تختم دراز بکشم دیگه اشکم داشت در میومد چرا این دفعه اینقدر درد داشتم…عادت به قرص خوردن هم نداشتم صدای در اومد چشمامو باز نکردم-آوا؟
-هان؟
-چشماتو باز کن
-نمیخوام
-چرا گریه میکنی؟
جشمام هنوز بسته بود-گریه نمیکنم
نشست روی تخت کنارم-پس باز کن چشماتو تا ببینم گریه نمیکنی
-نمیخوام
-اخی کوچولو نکنه چون فیلمتو ندیدی داری گریه میکنی هان؟
-نخیرم
بعد از مکثی گفت-بیا این قرصو بخور
چشمام باز شدن خودمو زدم به اون راه-قرص واسه چی؟
خیلی صریح گفت-برای دل دردت
این مارمولک از کجا فهمید دیگه اه همین کم مونده بود این بفهمه
سرشو کج کرد-آوا کوچه ب علی چپ از کدوم طرفه؟ دوباره جدی شد-بیا این قرصو بخور
-اخه من که چیزیم نیس
لباشو به هم فشار داد-یعنی میخوایی بگی که تو پـ…..
وسط حرفش پریدمو نزاشتم اون منفور ترین کلمه ی دنیا رو به زبون بیاره-ااااا سپهر نگو نگو هیسسسسسسس اگه اون کلمه از دهنت در بیاد خفت میکنم
خندید
با حرص گفتم-مرررررضضضضض….اصلا…اصلا تو از کجا میدونی؟؟من اصلا سرم درد میکنه
-ااااا منم خرم اره؟؟اصلا ثابت کن
بیشتر از پیش گر گرفتمو لپام سرخ تر شد نگاهمو ازش گرفتم
دوباره قرصو گرفت جلوم-بیا
سعی کردم نگاهم به نگاهش نیفته-عادت به قرص خوردن ندارم
-حالا این دفعه رو بخور چون خیلی درد داری
-نه این به خاطر اینه که دوهفته عقب…..
بقیه ی حرفمو خوردم اصلا من چرا اینارو دارم به این میگم؟
موزیانه نگاهم کرد-خب…؟
اخمام رفت تو هم-پاشو برو بیرون بچه پرو
-بیا خوبی کن
غرولند کنان گفتم-لازم نکرده دوباره چشمامو بستم….چند لحظه توی سکوت نشست سپس…دست گرمشو روی شکمم احساس کردم چشمام باز شدن همینطور که داشت شکممو ماساژ میداد سرشو گرفت بالا لبخند مهربونی زد و گفت-میگن اینجوری دردش قابل تحمل تر میشه سپس تاپمو بیشتر کشید بالاو به کارش ادامه داد
فقط خیره نگاهش کردم…واقعا راست میگفت دردش کمتر شده بود چشمامو بسته بودمو اون در سکوت اروم اروم شکممو ماساژ میداد…کمی بعد لب باز کردم-ممنون بسه
-بهتر شد؟
ازش خجالت کشیدم نگاهمو ازش دزدیدم-اره خیلی
لبخندی زد تختو دور زدو اونطرف تخت دراز کشید چشمامو گرد کردم-بهش رو دادم پرو شد
خندیدو چشماشو بست…با پام سیخونکی بهش زدم-هی پاشو برو روی تخت خودت بخواب
همونطور که چشماش بسته بود گفت-بزار بخوابم دیگه نامرد
وقتی دید دارم خیره نگاهش میکنم خندید-چیه؟
-پاشو بور دیگه پرو
سرشو بلند کرد-نرم چیکار میکنی؟
پووفی کردمو چشمامو بستم و اونقدر خسته بودم که سریع خوابم برد
********** -آواااااا….آواااا؟؟؟
-هااان چیه؟؟
-کجایی؟
در حالی که خیلی سخت تقلا میکردم گفتم-اینجام
-چقدر من خوب فهمیدم تو کجایی
-تورو خدا ول کن تو این موقعیت
-کدوم موقعیت؟؟تو کجایی اخه جوجو؟؟
-کوفتو جوجو…تو اشپزخونم
-اسکلم کردی؟؟
-نه جون تو …تو از همون اولم اسکل بودی
-خب من الان توی اشپزخونم ولی تو اینجا نیستی
-اه خنگ
-با منی؟
-اره مگه غیر از تو خنگی توی این خونه هس؟
-معلومه تو
-خف باو
صدای خندشو شنیدم-اااااااا تو اینجا چیکار میکنی؟؟
جواب ندادمو همچنان تقلا میکردم تا حلقمو از زیر پشت یخچال بیارم بیرون جاهم که خیلی تنگ بود چون بین یخچال و سوپر اشپزخونه فقط۳۰ سانت فاصله بود…دستم به حلقه خورد خواستم با انگشت نزدیکش کنم که بیشتز رفت عقب…نفس زنون از پشت یخچال اومدم بیرون تا به کمک سپهر یخچالو بکشم جلو و حلقه رو برش دارم
دستمو گذاشتم روی سینم و یه نفس عمیق کشیدم-وااای خفه شدم
سپهر پشتم ایستاده بود-قایم موشک بازی میکنی با خودت؟؟چه سرخم شدی
-حلقم افتاد زیر این یخچال کوفتی
تک خنده ی مردونه ای کرد-خب ایکیو یخچالو میکشیدی جلو
-حتما هم میتونم یخچال به این سنگینیو تکون بدم
لبخند مهربونی زد با تحسین انداممو نگاه کرد-یادم رفته بود اینقدر ظریفی
سپس یخچالو به جلو هل داد….ای زورت تو حلقممم…خم شد حلقمو برداشت-اِ این که حلقه ی ازدواجته!!
-خب؟
اخم کوچیکی کرد-اینطوری ازش نگه داری میکنی؟…دیگه از دستت درش نمیاریاا
خواستم سربه سرش بزارم-هه اتفاقا میخواستم برای همیشه بزارمش کنار
اخماش بشتر رفت توهم-بیخود دیگه نبینم درش بیاریااا
سپس دست چپمو گرفت حلقه یو به نرمی توی دستم فرو کرد بعد دستمو گرفت بالا در حالی که به چشمام خیره شده بود یه بوسه پشت دستم زد…هل شدم ناخوداگاه دستمو کشیدم از دستش بیرون…سپهر به خودش اومدو سریع از کنارم رد شد
برگشتم-اِ سپهر بیا یخچالو برگردون سر جاش…لطفا
دوباره عقب گرد کرد بدون اینکه به من نگاه کنه با یه حرکت دوباره یخچالو برگردوند سر جاش و سپس رفت توی اتاقش
نفسمو دادم بیرون به دستم نگاه کردم دستمو بوییدم سپس لبامو گذاشتم اونجایی که لبای سپهر بهش برخورد کرده…
نشستم سر درسام فردا امتحان داشتم ولی به علت تنبلی زیاد…نچ نچ…
جزوه رو ورق زدم…-اههههه این چرا اینجوریه؟؟؟من چجوری اینو حل کردم؟
پامو دراز کردم روی مبل و گوشه ی لبمو گاز گرفتم و سعی کردم بیشتر تمرکز کنم…از هر راهی که میشد سعی کردم حلش کنم ولی نمیشد…پووووف بهتره برم از سپهر بپرسم در اتاقش باز بود ولی پشتش به من و داشت گیتار میزد….-اهممم
محل زاشتو به گیتار زدنش ادامه داد…صدای گیراش دوباره…خب درس من مهمتره..-اههههممممم
نخیر مثه اینکه عاشق صداشه…اصلا به روی خودشم نمیاره…-هوووووووووو یابوو
سرشو برگردوند-چیه پارازیت؟تازه رفته بودم تو حس
-فعلا دو دقیقه از اون حستون دست بکش بیا به من کمکم کن
گیتارشو گذاشت کنار نگاهی به جزوها و برگه های که دستم بود کرد…-چه کمکی؟
جزوه رو گرفتم جلوی صورتش سوالو نشونش دادم-اینو بام حلش کن
-نچ برو بعدا ببا الان حوصلشو ندارم
لبو لوچمو اویزون شد نشستم روبه روش-سپهررر فقط همین یه دونه
جزوه رو ازم گرفت سوالو یه دور خوند- اینو میگی؟
-اره
-چیش اینکه خیلی اسونه…نتونستی حلش کنی؟
-چرا نصفشو حل کردم بعد یهو یه جورری میشه
-از بس خنگی
لپامو باد کردمو بهش خیره شدم حیف که لان به کمکش احتیاج دارم وگرنه نشونش میدادم خنگ کیه…-خب حالا حلش کن
-کو مدادت؟
از پشت گوشم درش اوردمو دادم بهش
-بیا بشین کنارم
نشستم کنارش شروع کرد به توضیح دادنو حل کردنش…هر چی توضیح میداد متوجه نمیشدم چون اونروز جلسه رو با مهنازو ساراو مسعودو امیر پیچونده بودیم
-خب متوجه شدی؟
سرمو خاروندمو ابروهامو انداختم بالا…-نه؟
-نه
-چرا اخه؟
-خب نفهمیدم دیگه
-چرا؟مگه تو سر کلاس گوش نمیدی؟
-چرا
-خب؟
-اخه اونروز با دوستام از کلاس جیم شده بودیم
دقیق شد- جیم شده بودین؟کی؟چرا؟
-خب اخه حوصلمون سر رفته بود
اخمی میو ابرو هاش ظاهر شد-با کیا بودی؟
-با دوستام
-اینو که میدونم دقیقا با کیا؟
-با مهنازو ساراو….
-کجا؟
-دور دور دیگه با ماشین خیابونا رو متر کردیمو..
-دیگه حق نداری از اینکارو بکنی خب؟تو که مثه این دخترای بیکار نیستی .با ماشین دور دور کردن در شاءن دختری مثله تو نیس
-اخه…
-اخه ماخه نداریم دیگه از اینکارا نمیکنیا…
فقط نگاهش کردم اخمش شدت گرفت-آوا کاری نکن که خودم ببرمت دانشگاه خودم برت گردونمااا
بازم فقط نگاهش کردم پوفی کرد-بیا یه بار دیگه برات توضیح بدم
این دفعه کاملا متوجه شدم خیلی عالی توضیح میداد در حد استادای دانشگاه بالاخره دکترا داشت…هـــی کی میشد منم دکترامو بگیرم راحت شم؟
توضیحش تموم شد-فهمیدی که انشالا؟
-اوهوووم
نگاهی به جزوم کرد–بیا این سوالو حل کن ببینم
با مداد سرمو خاروندمو جزوه رو ازش گرفتم سر پنج دقیقه حلش کردم-درسته؟
-اره…حالا برو تا منم به کارام برسم
داشتم از اتاقش میرفتم بیرون که گفت-اقلا یه مرسی چیزی…
-همین که اوردم تا مشکلمو حل کنی خیلی بهت لطف کردم
-پرروو اگه دیگه بهت کمک کردم
از اتاقش رفتم بیرون به یه ساعت نکشید که دوباره به یه مشکل برخوردم… پرو پرو رفتم دم اتاقش
-چیه باز؟من دیگه بهت کمک نمیکنما
-خوبه یه بار من از تو کمک خواستم…حالا بیا این سوالو برام توضیح بده
-نچ نمیدم
یه لگد اروم به پاش زدم-هی بیا توضیح بده دیگه تو که دلت نمیخواد بیفتم؟
-چرا اتفاقا خیلی دلم میخواد بیفتی تا دیگه از این غلطا نکنی…حالا بیا بشین
-اوه چه جدی
-زود باش
تختشو دور زدمو رفتم کنارش نشستمو مدادمو بهش دادم
-ایندفعه فقط یه بار توضیح میدما؟سر کلاس بودی اینیکیو
نه نبودم ولی چون دیدم اگه بگم اره ممکنه خفم کنه به دروغ گفتم-اره
چشماشو ریز کرد-جون خودت
شونه هامو انداختم بیرون
فقط نگاهم کرد نگاهش توبیخ کننده بودو ناخوداگاه منو وادار میکرد که براش عذر بیارم-خب بیشتر اونا مال دوران مجردی بود بعد ازدواج خیلی کمتر…
-از این دیگه تکرار بشه خودم میدونمو تو…راستی شما با این همه غیبت چرا نمیفتین؟
-معلومه دیگه یا حاضری میزنیمو جیم میشیم یا میسپاریم برامون حاضری بزنن
نچ نچی کردو مشغوا توضیخ دادن شد-underestand؟
-نه umbrella
-ok
بلند شدم تا خواست چیزی بگه زودتر گفتم-بهت لطف کردم
-برووو اگه دیگه من بهت کمک کردم
با شیطنت گفتم-نکن…اونوقت منم میرم دور دور
-بیخود
خندیدم زبونی براش دراوردمو رفتم بیرون .
امروز ۲۷ مرداده و خیلی ذوق زده ام چون امروز تولد سپهره و قصد دارم بدون اینکه بفهمه براش تولد بگیرم از دو روز قبل همه رو دعوت گرفته بودم بدون اینکه خود سپهر متوجه شه قرار بود فقط جوونای جمعمون باشن یعنی یه جورایی مجردی باشه و با سیاوش هم هماهنگ کرده بودم که به موقع سپهرو بیاره خونه
این چند وقته هم که مشغله ی فکریم فقط این شده بود که کادو چی براش بخرم سپهرم که ماشاله از همه نظر چه لباسو کفشو….و چه از نظر گوشی مبایلو تبلتو لب تاپو…غنی بود…بعد از کلی و معطلی و وای چه کنم وای چه کنم به این نتیجه رسیده بودم که براش یه دست بندو گردنبند بخرم برای همین رفتم سراغ یکی از بهترین طلا فروشیای اصفهان که البته یکی از دوستای فامیلیمونم بود
یه ست طلا سفید که خیلی شیکو ظریف بود خریداری کردم از تصور تلالو زنجیر سفید روی سینه ی خوش فرمو برنزه ی سچهر دلم غنج رفت
رفتم یه جایی توی خاقانی که میدونستم کادوهارو خیلی شیکو خوشگلو باسلیقه درست میکنه…بگذریم… میز صبحونه رو برای سپهر اماده کردم سپهر دستو رو شسته اومد با تعجب نگام کرد-چرا اماده نشدی زود باش امروز من باید زود برم شرکتا کلی کار ریخته روی سرم با یه شرکتم قرارداد دارم
-سپهر میشه من امروزو نیام شرکت؟
نشست روی صندلی-واسه چی؟
بهونه ای رو که از قبل اماده کرده بودمو گفتم-اخه نه اینکه این چندروزه تعطیلی میان ترمه مهناز مهمونی دوره ای گرفته منم میخوام برم
لبخند پنهونی که روی لباش بود محود شد به نظر دلخور میومد شاید با خودش فکر کرده بود برای تولد اون نمیام…-باشه اگه دلت میخواد…
-معلومه که میخوام
سری تکون داد-کی برمیگردی؟
خبیثانه گفتم-احتمالا حدود یازده دوازده
بیچاره همون یه ذره امیدیم که داشت از بین رفت…بمیرم…آوایی خدا نکشتت نکن همچین با بچمون… دچار افسردگی حاد میشه
عین این پسر بچهای مظلوم سرشو تکون داد-باشه برو میخایی برگشتنه بیام دنبالت شبیه خطرناکه
-نه مرسی خودم میام
قاطعانه-خودم میام دنبالت فقط تو ادرسو برام اس کن…اوکی؟
-باشه تو که از همون اول حرف حرف خودته چرا دیگه میپرسی
بلند شد کیف سامسونت مشکی شیکشو به همراه کت اسپرت دودیشو از روی اپن برداشت-من رفتم…خداحافظ
-خداحافظ
صدای بسته شدن در پارکینگ که اومد از رفتنش مطمئن شدم اول باخیال راحت یه ساعت خوابیدم چون کار خاصی نداشتم دیروز که عاصفه خانوم برای تمیزکاری اومده بودو خونه رو دسته گل کرده بود غذارو هم که سفارش داده بودم
مهنازو سارا طرفای ۱۱ اومدن کمکم با شوخی خنده و مسخره بازی کارارو کردیم ساعت حدود سه بود که همه کارا شده بود به نوبتی یکیمون توی حموم اتاق خواب من و حمومی که توی راهرو بود حموم کردیم و ترگل ورگل حاضر شدیم
برای اونشب یه بلوز ساتن استخونی یقه مردونه پوشیدم با دامن تنگ مشکی که تا سر زانوم بودو کمر باریکمو به خوبی نشون میداد پوشیدم و بلوزمو توی دامنم کردم یه جوراب رنگ پای نازکم پوشیدم با کفشای پاشنه بلند مشکی
موهامم مهناز بالای گوش سمت چپمو سه تا بافت زدو بقیه ی موهامو با یه بوبان مشکی هم جنس دامنم جمع کرد بالای سرمو یه قسمتشو خوشگل ول کرد روی شونه ی سمت راستم یه ارایش مسی هم کردم سپس با عطر مارک givenchy خوش بوم که سوغاتی نیما از ایتالیا بود دوش گرفتم
خودمو توی ایینه بر انداز کردم…عالی شده بودم مهناز سوتی زد-به به عجب تیکه ای شدی نکبببببببببتی….سپس با حالت خاصی سر تاپامو یه نگاه کرد-خوررررررررردن داری
خندیدمو زدم تو سرش-گمشوووووو زنیکه هیز خرررررررررراب
بعد اشاره ای به تبپ خودش کردم-ببینم نامرد تو میخوایی دل کیو ببری با اون تیپ پسر کششششت هان؟؟هان؟هاااااان؟؟
-معلومه این همه پسر نازو مامانی دارین تو فامیلتون
-اهاااااااان بگو پسسسس ولی ببین کثافتتت من رو همه ی پسرای فامیلمون غیرت دارم نگاه چپشون کنی چشاتو از کاسه در میارم…اوکــــــــی؟؟
-نُکـــــــــــــــی
ساعت طرفای هفت بود که اولین مهمونا یعنی نیما و سوگلو نادیا و امیدو مبینا اومدن باهمه دستو روبوسی کردمو خوش امد گفتمو ازشون پذیرایی کردم امید از همون اول چشماش مهنازو گرفته بود…حقم داشت مهناز خیلی نازو با نمک بودو خوش اندام هفته ی پیشم که خانوم رفته بودن انتالیا یه حموم افتابم گرفته بودن که یه مانکن سکسی شده بودن ایشون و در کنار اینا خانوم و باوقار والبته زبون درازو شیطون بودو به دل مینشست
تقریبا همه ی مهمونا اومده بودنو همه منتظر بودن و لحظه شماری میکردن برای رسیدن سپهر…طبق قرارمون با یه تک که از طرف سیاوش بود به معنی اینکه الان سیاوش همراه سپهر به کوچه رسیدن چراغارو خاموش کردیمو همه پشت مبلا قایم شدن منم کیک دو طبقه ی کاراملیو گذاشتم روی میز دوتا فشفشه رو هم فرو کردم توش به همراه ۳۰ تا شمع ریز
و رفتم پشت یکی از مبلا قایم شدم…مهردادو مهرشاد هی پارازیت مینداختنو سعی میکردن سکوتیو که به وجود اومده بودو بشکنن…لحظه ای بعد صدای باز شدن در پارکینگ اومد….و چند دقیقه بعد….صدای چرخش کلید توی قفل…
نفسمو توی سینه حبس کردم تا از هیجان جیغ نزنم…شبح سیاوش و سپهر میون تاریکی پدیدار شد…و چراغا توسط مهناز که مسئولشون شده بود روشن شد…و لحظه ای بعد صدای سوت و دستو تولدت مبارک…
همه از پشت مبلا اومدن بیرونو منم بلند شدم…سپهر با حالت خاصی توی چشمام زل زده بود…برق شادیو از اون فاصله هم توی چشماش میدیدم…با همه دست رو بوسی کردو اومد سمت من بی حرف با محبت نگاهم کرد
لبخندی بهش زدم-تولدت مبارک
با یه لبخند بی نظیر جواب داد-ممنون خانمی حسابی غافلگیرم کردی…انتظارشو نداشتم جوجوی شیطون
از لفظ خانومی حسابی لذت بردم.. شیرین خندیدم از همون خنده هایی که چال روی گونم پیدا میشد نیما با قر رفت سمت ضبطو یه اهنگ گذاشت-صاحاب مجلسو بفرمایین وسط خجالت نکشین
و سپس یکی یکی همه رو بلند کرد و بعد رفت سمت سوگل بلندش کردو شروع کرد به رقصیدن باهاش…سپهر هم بغل گوشم گفت-من میرم لباسامو عوض کنم سپس راه افتاد سمت اتاقش چند قدمی که رفت ایستاد نگاهی به لباسام کرد و دوباره برگشت منم رفتم توی اشپزخونه تا به پذیراییم برسم داشتم توی جام ها شربت میریختم که سپهر اومد تو برگشتم تا نگاهش کنم…یه شلوار مشکی شیکو تنگ پوشیده بود با بلوز سفیدو تنگ که تا ارنج استینهاشو بالا زده بودو یه کروات باریکو بلند مشکی و کفشای ورنی شیک مثه همیشه لباساشو با من ست کرده بود-کمک میخوایی؟
با لبخند گفتم-نه تو برو پیش مهمونا
با حالت قشنگی ابروشو داد بالا-نچ نمیشه که من جوجو رو تنها بزارم
ریز خندیدم و سینی شربتو دادم دستش گرفت باهم از توی اشپزخونه اومدیم بیرون سپهر شربتو به همه تعارف کرد منم نشستم مبینا با قر اومد سمت من منو کشید بین جمعشونو با اهنگ گفت-پاشو با من برقص هستی واسه من نفـــــس…
کمی باهاشون رقصیدم با صدای زنگ در سپهر رفت سمت ایفون پیک بود که غذاهارو بیاره منم رفتم توی اشپزخونه با کمک سپهر میز شامو به بهترین نحو چیدیم سپس همه رو دعوت کردیم مشغول پذیرایی بودم که سپهر بازومو گرفت برگشتم سمتش-ببا خودتم یه چیزی بخور
-باشه
-تو بشین من برات میارم و منو نشوند روی یکی از صندلی ها چند دقیقه بعد با یه بشقاب پر از غذا اومد سمتم بشقابوئازش گرفتم-مرسی…پس خودت چی؟
نشست کنارم-باهم میخوریم
با تعجب بهش نگاه کردم…این سپهر وسواسی بود؟نوشابه ای برام ریخت-چیه؟
سرمو انداختم بالا-هیچی و دوتامون مشغول شدیم خیلی زود سیر شدم از غذا خوردن دست کشیدم به مبل تکیه دادم که سپهر گفت-سیر شدی؟بیف استراگانو خوردی؟
-نهههههه سیر شدم دارم میپکم
قاشقشو پر کرد و گرفت سمتم-فقط همینو بخور سفارشیه
خندیدم با اینکه در هال پکیدن بودم ولی سرمو گرفتم جلو بالاخره این قاشق ماله سپهر جونه دیگه ناخوداگاه چشمامو بستمو دهنمو باز کردم…سپهر بعد از مکثی قاشقو گذاشت توی دهنم…با ارامش خوشمزه ترین غذای عمرمو مزه مزه کردمو قورت دادم سپس چشمامو باز کردم چشمام توی چشمای تب دار سپهر افتاد…با حالت عجیبی نگاهش بین چشماو لبام در نوسان بود…بعد از سکوت شیرینی لبخندی زد با همون قاشق غذا گذاشت توی دهنشو هومی گفت-به به این غذا خوردن داره
خجالت کشیدم حس کردم گونه ام گر گرفت….بعد از خوردن شامو جمع کردن میز از اشپزخونه اومدم بیرون همه دوباره ریخته بودن وسطو مجلس حسابی گرم شده بود مهناز هم با امید گرم حرف زدن بودو یه جا امید لیوان مهنازو پر کردو به سلامتی نوش جون کردن….مهنازم بالاخره بلـــه
کیکو از یخچال در اوردم شمعا و فشفه هارو دونه دونه به کمک نادیا روشن کردیم سپس کیکو با دوتا دستم گرفتمو از اشپزخونه اومدم بیرون با کمی قر رفتم سمت هال هر کی داشت میرقصید راهو برام باز کردو شروع کردیم به تولدت مبارک خوندنو دست زدن کیکو گذاشتم روی میزو کنار سپهر نشستم سپهر دستشو انداخت دور کمرم منو می به خودش چسبوند منم دستمو انداختم دور شونش چراغارو خاموش کردیم سپهر سرشو اورد جلو تا شمعارو فوت کنه سیاوش بلند گفت-اول ارزو رفیق شفیق جان
سپهر خندیدو بیشتر منو به خودش چسبوند-من که به ارزوم رسیدم…بقیه ی ارزوهامم با خانومم مشترکه
وای که اونموقع خربزه توی دلم قاچ میکردن…زیباترین لبخندمو تحویلش دادم…اونم با همون نگاه خاصش لبخند معنی داری بهم زد هر چند که معنیشو نمیدونستم ولی احساس خوبی داشتم…نور های شمع توی چشای سپهر افتاده بودو خواستنی ترش کره بود…سریع نگاهمو ازش گرفتم اگر چند ثانیه بیشتر توی چشاش نگاه میکردم ابروریزی میشد!… سپس برای یه لحظه دوتامون چشمامونو بستیم و شمعارو باهم فوت کردیم…من که ارزوم فقط سپهر بودو…سپهر هم…امیدوار بودم ارزوش با نگاه معنی دارو خاصش یکی باشه…
دوباره همه دست زدنو تولدت مبارک خوندن بلند شدم کادوهارو از زیر میز برداشتمو گذاشتم روی میز من کدوهارو میدادم به سپهر،سپهرهم کادوهارو اعلام میکردو بازشون میکرد به کادوی من که رسید خواست بازش کنه که سیاوش از روبه رو گفت-بازش نکن بزار حدس بزنیم
هر کی یه چیزی میگفت-جوراب!!
-پیژامه!!
-مسواک!!
نیما یهو باحالت بامزه ای یه بشکن زد-من فهمیدم چیه
همه بهش نگاه کردیم نیما باشیطنت کمی مارو نگاه کرد سپس گفت-ایزی لایف!! و سپس از خنده منفجر شد
همه خندیدن سپهر که خودش داشت میخندید گفت-دست شما درد نکنه نیما خان یادم باشه تولد شما با یه کارتون مای بی بی از خجالتتون در بیایم
دوباره همه خندیدن…سپهر نگاه گرمی به من انداخت سپس دست بردو باکسو بازش کرد…همه خم شده بودن تا کادومو ببینن سپهر با یه لبخند دیگه برگشت سمتم-ممنون خانومی
همه دست زدن دست بندو به دستش بستم سپس گردن بندو در اوردم سپهر کاملا چرخید سمت من منم خم شدم سمتش تا گردنبندو بندازم دور گردنش…صورتش با صورتم تنها چند سانت فاصله داشت تقریبا تو بغل هم بودیم نفسای داغو پر از عطر سپهر صورتمو نوازش میداد قفل گردنبندو بستم همه دست زدن- سپهر آوارو ببوس یالا..یالا یالا
به همه که بی خیال دست میزدنو میخوندن نگاهی کردم و بعد زیر چشمی نگاهی یه سپهر انداختم…سپهر نگاهم میکرد…با همون نگاه خاصش…دست انداخت دور کمرم خم شدو….لباشو به ارومی روی گونم گذاشت…چشمامو بستم…حس شیرینی بود…خیلی خیلی شیرین…بدون حرکت توی بغل هم بودیم هنوزم لبای سپهر روی گونم بود…احساس کردم سپهر داره بوم میکنه….بعد از خلصه ی شیرینی…سپهر گونمو بوسیدو لباشو از گونم جدا کرد…گر گرفته بودم…همه دوباره دست زدنو سوت کشیدن…سپهر هنوز دستش دور کمرم بود و…منم که هنوز گیج لبای داغش بودم…
سپهر کاردو برداشت دست منو گرفت باهم کیکو بریدیمو به کمک نادیا و مهناز کیکارو پخش کردیم مهناز خودش بدون اینکه متوجه کارش بشه بشقابیو که کیک بیشتری داشتو برداشتو برد سمت امید….امیدهم که خیلی خوشش بود انگار با کلی تشکرو اینکه خودتون پس چی ازش گرفت….مهناز هم با لپای سرخ برگشتو کیک بعدی رو برد…نیما دوباره رفت سمت ضبط-خـــب حالا یه رقص اسپشیال داریم….به افتخارشون… سپهر خان،آوا چرا نشستین؟؟؟
سپس دست منو گرفت بلندم کرد سپهر هم خودش بلند شد اومد سمت من…با هیجان نگاهش میکردم…صدای ضبط بلند شد:(بچها این تیکه رو اگه با اهنگ الیشمسو مسعود گوش ندین من میدونمو شماهاااااااااااااا!!!….گذا� �تییین؟؟؟)
-
-عاااااشقم…..عاااااشق
-عاااااااشقم…..عااااااشق
شروع به رقصیدن کردیم….
-عاشق چشماتم دیوونه ی یه نگاتم…پــــــس پاشو بامن برقص…هستی واسه من نفس….نفــــــــس…
توی چشای هم خیره شده بودیمو…با نگاه عاشقانه ی من که دیگه نمیتونستم قایمش کنم…و نگاه خاص سپهر… عاشق رقصیدنش بودم خیلی مردونه بود اما سکسی میرقصید تقریبا تو بغلش بودم…
-دستاتو میگیرم تو چشمات عشقو میبینم…میبــــنم…نباشی میمیرم نباشی می میرم باتو اروم میگیرم…میگیـــــــرم
-وقتی نیستی مریضو بدحالم وقتی هستی مستو خوشحالم
-وقتی نیستی مریضو بدحالم وقتی هستی مستو خوشحالم
-دستات تو دستامه نگات تو نگامه اینو میدونم عزیزم یاهم میدیم ادامه
-دستات تو دستامه نگات تو نگامه اینو میدونم عزیزم یاهم میدیم ادامه
دستامون توی هم بودو نگاهامونم توی نگاه هم قفل شده بودو با هیجان خودمونو اون وسط تکون میدادیم سرعت رقصیدنمونو بیشتر کردیم
به این جا که رسید:ناز نکن بی بی بیا
سپهر با لبخند جذابی به من اشاره کرد منم تقریبا خودمو انداختم تو بغلش
-اینجوری که تو میپری دوست دارم همین که هم تیپمی دوست دارم وقتی من پشتت میرقصم سریع خودتو میکنی اینوری دوست دارم
سپهر چرخی زدو رفت پشتم منم با نازو عشوه برگشتم سمتشو دستامو انداختم دور گردنشو به حرکات موزونم ادامه دادم
-لباتو بده من تو قرضو بردار همه حدو مرزو از سر شب تا سر صبح…دیونه شدم…
سپهر یه دستشو انداخت دور کمرمو پشمکی بهم زد دوباره با نازو عشوه طوری که موهام بخوره تو صورتش با قر چرخی زدمو پشتمو کردم بهشو دستامو بردم بالا و یه قر خوشگلو مامانی اومدم سپهر هم از پشت دستاشو انداخت دور کمرم و حرکاتمونو باهم یکی کردیم
-چشمات مثله گربه هوشو حواسمو برده…بـــــرده….اندامت فرشته واسه رقص….
سپهر این تیکه رو زمزمه وار زیر گوشم زمزمه میکردو توی چشام خیره میشد…
-وقتی نیستی مریضو بدحالم وقتی هستی مستو خوشحالم
-وقتی نیستی مریضو بدحالم وقتی هستی مستو خوشحالم
رقصمون به پایان رسید همه به افتخارمون دست زدنو ایندفعه یه اهنگ اروم گذاشتیمو هر کی عاشق بود پرید وسط…
-عاااااشقم…..عاااااشق
-عاااااااشقم…..عااااااشق
شروع به رقصیدن کردیم….
-عاشق چشماتم دیوونه ی یه نگاتم…پــــــس پاشو بامن برقص…هستی واسه من نفس….نفــــــــس…
توی چشای هم خیره شده بودیمو…با نگاه عاشقانه ی من که دیگه نمیتونستم قایمش کنم…و نگاه خاص سپهر… عاشق رقصیدنش بودم خیلی مردونه بود اما باحال میرقصید تقریبا تو بغلش بودم…
-دستاتو میگیرم تو چشمات عشقو میبینم…میبــــنم…نباشی میمیرم نباشی می میرم باتو اروم میگیرم…میگیـــــــرم
-وقتی نیستی مریضو بدحالم وقتی هستی مستو خوشحالم
-وقتی نیستی مریضو بدحالم وقتی هستی مستو خوشحالم
-دستات تو دستامه نگات تو نگامه اینو میدونم عزیزم یاهم میدیم ادامه
-دستات تو دستامه نگات تو نگامه اینو میدونم عزیزم یاهم میدیم ادامه
دستامون توی هم بودو نگاهامونم توی نگاه هم قفل شده بودو با هیجان خودمونو اون وسط تکون میدادیم سرعت رقصیدنمونو بیشتر کردیم
به این جا که رسید:ناز نکن بی بی بیا
سپهر با لبخند جذابی به من اشاره کرد منم تقریبا خودمو انداختم تو بغلش
-اینجوری که تو میپری دوست دارم همین که هم تیپمی دوست دارم وقتی من پشتت میرقصم سریع خودتو میکنی اینوری دوست دارم
سپهر چرخی زدو رفت پشتم منم با نازو عشوه برگشتم سمتشو دستامو انداختم دور گردنشو به حرکات موزونم ادامه دادم
-لباتو بده من تو قرضو بردار همه حدو مرزو از سر شب تا سر صبح…دیونه شدم…
سپهر یه دستشو انداخت دور کمرمو پشمکی بهم زد دوباره با نازو عشوه طوری که موهام بخوره تو صورتش با قر چرخی زدمو پشتمو کردم بهشو دستامو بردم بالا و یه قر خوشگلو مامانی اومدم سپهر هم از پشت دستاشو انداخت دور کمرم و حرکاتمونو باهم یکی کردیم
-چشمات مثله گربه هوشو حواسمو برده…بـــــرده….اندامت فرشته واسه رقص….
سپهر این تیکه رو زمزمه وار زیر گوشم زمزمه میکردو توی چشام خیره میشد…
-وقتی نیستی مریضو بدحالم وقتی هستی مستو خوشحالم
-وقتی نیستی مریضو بدحالم وقتی هستی مستو خوشحالم
رقصمون به پایان رسید همه به افتخارمون دست زدنو ایندفعه یه اهنگ اروم گذاشتیمو هر کی عاشق بود پرید وسط…
******************
مهمونا رفته بودن با نگاه کردن به ظرفای تلمبار شده و خونه ی بهم ریخته عزا گرفته بودم حالا اول برم سراغ ظرفا؟یا تمیز کرن خونه؟…در ماشین ظرف شویو باز کردم اول باید ظرفارو اب کشی ساده ای میکردم بعد میزاشتمشون توی ماشین….تازه دست به کار شده بودم که سپهر اومد تو ایستاد پشتم ظرف رو ازم گرفت گذاشت روی میز-الان میخوایی اینکارارو بکنی؟
-اره
دستمو گرفت منو کشید از اشپزخونه بیرونو منو نشوند روی مبل-لازم نیس الان خسته ای فرد خودم ترتیبشونو میدم برای نظافت خونه هم که عاصفه خانومو داریم
-تو که فردا نیستی منم نیستم منم تحمل ندارم اینجوری اشپزخونه رو ول کنم
خب اونم عاصفه خانوم فردا صبح میاد قابل اعتماد هم که هس
-اوکی
سپهر روبه روم ایستاده بود کرواتشو شل کرد-امروز خیلی خوشگل شده بودی
دیگه به حرفای یه دفعه ایش عادت کرده بودم لبخندی زدم-خوشگل بودم خوشگلترم شده بودم
-اوه اونکه بله…ولی واقعا ممنونم آوا خیلی زحمت کشیدیو خسته منم خیلی خوشحال شدم
خندیدم-ادم وقتی یکیو….
حرفمو سریع خوردم میخواستم بگم ادم اگه یکیو دوست داشته باشه اگه کوهم بکنه خسته نمیشه
سپهر اومد نزدیکتر با وسواس پرسید-چی گفتی؟
سرمو انداختم بالا-هیچی
با لجبازی بچگونه اصرار کرد-چرا اصلا هم هیچی نبود بگو دیگههه
خندیدم-نچ الان نه!
-پس کی؟
لحظه ای به نگاه معنی دارش و لبخند های خاصش فکر کردم…و سپس به داغی لباش روی گونه هام سپس توی چشاش خیره شدم…فقط یه چیز ازش میخواستم…فقط دوست داشتن…-وقتی از یه چیز مطمئن شدم!
سرشو تکون داد نفسشو فوت کرد بیرون لحظه ای نگاهم کرد سپس عقب گردد کردو رفت سمت ضبط اهنگ ارومی گذاشتو اومد سمت من دستشو به سمتم دراز کرد سر در گم به دستش نگاه کرد سپس به صورتش…بدون حرف…مدتها بود که با چشمامون با هم حرف میزدیم…با لبخند جذابی جواب داد-افتخار یه دور رقصو به من میدین مادمازل؟
خندیدم با نازو ادا دستمو گذاشتم توی دستش-با کمال میل کوزت
بلندم کرد روبه روی هم ایستادیم اول دست بردمو کرواتشو براش درست کردم-کروات خیلی بهت میاد
اول به دستم سپس به صورتم نگاهی کرد بعد با ارامش دستمو گرفت و به لباش نزدیک کرد…در حالی که توی چشام خیره شده بود لباشو روی دستم گذاشت
لبخند خجولانه ای زدم منو کشید سمت خودش یه دستشو انداخت دور کمرم منم یه دستمو گذاشتم روی شونشو اروم اروم شروع به حرکت کردن با اهنگ کردیم…نگاهامون تو نگاهای هم…گرمی دستاش روی کمرم بهم یه ارامش عجیبیو میداد که تا حالا حسش نکرده بودم اهنگی که سپهر گذاشته بود یکی از بهترین خاطراتمو برام تدائی میکرد
سپهر که به چشمام خیره شده بود گفت-یادته اولین بار با این اهنگ رقصیدیم
مثه خودش توی چشاش خیره شدم-اره مگه میشه یادم بره
-من این اهنگو خیلی دوست دارم…بعد یه ابروشو داد بالا-میدونی چرا؟
کمی فکر کردم-نه چرا؟
نگاه معنی داری کرد-اونم باشه به موقعش
همزمان خندیدیم سپهر درستشو کشید روی چال روی گونم…خندمو خوردم سپهر نگاهشو از چال گونم توی چشام دوخت-خیلی چال روی گونتو دوست دارم…همیشه بخند
خجولانه لبخندی زدمو نگاهمو ازش دزدیدم دستشو گذاشت زیرچونمو سرمو گرفت بالا-وقتی گونه هات از خجالت سرخ میشه نمیتونم نگاهت نکنم
نمیدونستم چی بگم فقط زل زدم توی چشماش…همین جور که به چشمام خیره شده بود سرشو اورد پایین…فاصلشو با صورتم لحظه به لحظه کم تر میکرد…قلبم توپ توپ میزدو مطمئن بودم سپهر هم صدای قلبمو میشنوه…و من هنوز خیره به چشماش…دستشو توی موهام فرو کرد…اونقدر صورتش به من نزدیک شده بود که…دیگه بیشتر از این ظاقت نگاه سوزانشو نداشتم برای همین چشمامو بستم…و چند لحظه بعد…نرمی لبای سپهرو باهمه ی وجودم روی لب هام احساس کردم…نمیدونستم الان کجام حتی نمیدونستم کیم…فقط میدونستم که با همه ی وجودم سپهرو میخوامو دارم به بوسه اش جواب میدم…احساس میکردم هیچی توی دنیا وجود نداره که بتونه مارو از هم جدا کنه…چند لحظه بعد سپهر سرشو کشید عقبو نگاهم کرد…نمیتونستم نگاهش کنم…با هر توانی که داشتم از زیر نگاه تبدارش فرار کردم…به حالت دو رفتم توی اتاقمو درو بستمو به در تکیه دادم…دست کشیدم روی گونه هام…داغ داغ بودن…چنتا نفس عمیق کشیدم…انگشتمو کشیدم روی لبام هنوز داغ بودن…هنوز…هنوز….دلم فریاد میزد که چرا اینجام…چرا فرار کردم مگه منتظر چنین لحظه ای نبودم
اگه میرفتم…؟؟دیگه نمیتونستم دوباره برگردم با خودم کلنجار میرفتم..از توی قفل در توی هالو نگاه کردم سپهر هنوز همونجا ایستاده بودو.انگشتاش روی لباش بودن…نفس عمیقی کشیدم….با همون لباسا روی تخت دراز کشیدم…
خاک تو سرت نشستی همین جوری درو دیوار خونه رو نگاه میکنی مثلا تعطیلاتم هس…اه این سپهر گور به گوری هم که به بهونه ی کارای شرکت رفته بیرون اخه کی جمعه میره شرکت؟کدوم خری؟سپهر؟والا….خری مثه اون همه چی ازش بر میاد..اصلا از بعد از اون بوسه هر دوتامون از هم فرار میکنیم البته درجه ی سپهر بیشتره
نظرات شما عزیزان:
گوشیو برداشتم زنگی به مهناز زدم-الو الووووووووووو؟
-کوفتتتتتتت اول صبحی تو دوباره اون صدای نحسو انکروالاصواتتو به رخ من کشوندی
-نچ نچ منو باش که زنگ زدم به توی…همون که خودت میدونی
-اِاِاِاِاِ؟اینطوریه؟؟
-نه اونطوریه
-بی مزه کارتو بنال میخوام بکپم
-ایششش مهنازی ایشالا بکپیو دیگه بیدار نشی با اون کاری که با پسر خاله جانم کردی..بمیــــــــــــــررر رری
فقط خندید
منم در حالی که خندم گرفته بود گفتم بزار یه ضد حال اساسی بیام چون معلوم بود اونم از امید خوشش اومده بود-هههه عزیزم حالا اینقدر نخند بچمون صاحاب داره بلــــه
خندشو خورد بعد از مکثی گفت-برررووووو دروغ نگوووو پس چرا دیشب اینقدر…
حرفشو قطع کردم-چه خوش خیالی بااااباااا چون دیشب صاحابش نبود
-راست میگی؟
-اره باوووو پس چی منکه تورو ابدا و اصلاااااااا سر کار نمیزارم
-گم شوووووووووووو عوضی فهمیدم میخوایی سر کارم بزاری
هرهر خندیدم
-کوفت ایشالا من به جنازه و کفن توی…..بخندم
-هوووووووووشه فحش ک دار ممنوع
-باشه بابا آوا خانوم شما بررررردی بنال زرتو کار دارم
-مهنااااازی….حوصلم سر رفته
-اااا زیر شو کم کن سر نره اون شوهر جانت تو کدوم کفنیه؟
-هووووووووووووو با شوهر من درررررست بحرفاااااا
یهو ماجرا دوروز پیش یادم اومد برای همین با جیغ گفتم-مهنااااااااااااازززز
-چطه دیوووووونه روانی پرده ی گوشم پاره شد چرا جیغ میکشی
-وواااااااااااااایی مهنازیییی نمیدونی چی شدددد
-بنال ببینم بازم چه گندی بالا اوردی؟
-گند چیه بابا…و ماجرای بوسه رو براش تعریف کردم
-نههههههههههههه!!!!!؟؟؟؟
-ارررررررررررررررررررره
خندید-دیگه داشتم از این سپهر ناامید میشدما این شوهر تو هم خععععلی بی بخاره من جا اون بودم تورو همون شب اول…