❤ رمــانـی ها ❤
رمان های توپ از نویسنده های نود و هشتیا، دانلود اهنگ ،جمله های عاشقانه و......فقط این جا!!!!

کارهای کوروش مشکوک میزد،یکدفعه وبی خبرامدنش با این عصبی بازیش وبغل گرفتناش.نمی دونم ولی دلم براش تنگ شده بود . زودبراش قهوه درست کردم.ازصدای قطع شدن اب فهمیدم که کارش تمام شده. -چیزی لازم نداری؟هنوز لباسارو نچیدم. کوروش باحوله تن پوشش بیرون امدودرحالیکه موهاشو خشک میکرد:نه ممنون،همین حوله خیلی خوب بود یادم رفته بود بیارمش موند خونه شیرین. 
باتعجب گفتم:شیرین؟تواونجا حمام رفتی؟ کوروش ریلکس گفت:اره،مگه اشکالی داره؟ شانه هامو بالا انداختم:حتما نداره که اینقدر راحتی،بیا قهوه ات وبخور من میرم دوش بگیرم خیلی خستم.
-میشه یکم باشی بعد بری؟ 
باتعجب گفتم:کاری داری؟ 
-نه می خام کنارم باشی تعریف کنی،راستی دیدی برگشتم. 
پوزخندی زدم:اره دارم می بینم. -ازچیزی ناراحتی؟ سرم راتکان دادم:نه مهم نیست. -پس بیا کنارم بشین تا من برات تعریف کنم. لبخند زدو برای من کنارش جا باز کرد. ترجیح دادم روی مبل روبروی بشینم. لبخند روی لبش ماسید:گفتم بیا اینجا!بادست به بغل دستش اشاره کرد. دستامو بهم گره زدم:اینجا راحتم. کوروش با عصبانیت کمی از قهوه اش راخوردوگفت:فکر میکردم دلت برام تنگ شده باشه؟ ولی مثل اینکه بدون من بیشتر بهت خوش میگذره؟! تودلم اشوبی به پا بود دلم براش تنگ شده بودولی وقتی کوروش اسم شیرین وجاگذاشتن حولش پیشش را پیش کشیدتمام حسم بی رنگ شد. 
-چیه ساکت شدی؟توکه خوب برای مری زبون میریزی! 
خندیدم:داری به مری حسودی میکنی؟اون دوست صمیمی من ولی تو… 
کوروش با عصبانیت فریادزدوگفت:ولی من چی؟هان بگو می خای بگی دوست عادیتم یا شوهر بی عرضه. 
بلندشدم :مثل اینکه حسابی دلخوری که برگشتی از وقتی امدی همش داری داد میزنی،خودت خاستی دوست باشیم حالا بعدازیک هفته امدی،می خای بپرم بغلت وببوسمت و بگم وای نمی دونی بی تو چی کشیدم عزیزم ،عزیزم را باناز کشیدم.گفتم خستم پس تاکلافه نشدم بس کن! 
کوروش کوپ قهوه اش را کوبیدروی نعلبکی گفت:درستت میکنم که خودم خاستم اره پس اینجا حرف،حرف من توهم که فقط عروسکی پس خودم می رقصونمت. 
موندنم اونجا جایزنبودهردوعصبی بودیم .نگاش کردم رگ گردنش متورم شده بودچشماشی قرمزش نشون میداد حسابی عصبانیه،خاستم به اتاق برم که دستم وگرفت وکشیدم به طرف خودش پام محکم خوردبه میزوصدای اخم بلندشد دردی توپام پیچیدولی کوروش بااین که دید دردم گرفته اهمیت ندادو محکمتر کشیدم .افتادم تو بغلش،اشک توچشمام حلقه زد.پام بدجوری دردمیکرد. 
-می بینی حرف گوش نکنی تنبیه میشی.محکم توبغلش فشارم داد:زیادم لاغرنیستی ها. باعصبانیت گفتم:ولم کن کوروش داری اذیتم میکنی،پام دردگرفت. کوروش حلقه اغوشش را کمی شل کردوچشماشو به چشمام دوخت:بگودلت برام تنگ شده بودتا ولت کنم. دندونامو بهم فشردم وگفتم:وقتی نشده بودچرا بگم. کوروش خندیدولباشو رولبام گذاشت.این قدرتنداین کاروکردم که نتونستم عکس العملی نشون بدم اغوش گرم ولبای اتشینش بابوی عطر تنش داشت اتیشم میزدبادستام هلش دادم ولی قوی تر ازاین حرفها بود حلقه راتنگتر کرد.هرچی تقلاکردم راه به جای نبردپس ارام ایستادم تا راحت کارش وبکنه. وقتی دید دیگه تقلا نمی کنم دستاش وشل کرد ولبش راازرولبام برداشت ویک قدم عقب رفت. 
نفس عمیقی کشیدم وباعصبانیت به اتاق رفتم.درومحکم بستم وقفل کردم.کوروش دیوانه بااین کارش ثابت کردکه نمی تونم باهاش تویه اتاق باشم در وبازکردم بالش وپتورا براش گذاشتم رو مبل. 
کوروش نگاهی به بالش وپتوانداخت وباتعجب گفت:اینا برای چیه؟ خیلی جدی گفتم:برای خابیدن لازم نیست؟ازامشب اینجا می خابی تا اتاقت رااماده کنم. کوروش باتعجب گفت:می بینم،فکرنکنم بخام تواتاق جدا بخابم. 
باعصبانیت گفتم:مثل اینکه امشب قرارنیست ارام باشم 
بااین کارت دیگه بهت اعتماد نمیکنم. کوروش خندیدوگفت:فقط به خاطراینکه بوسیدمت؟ انگشت اشاره ام راجلوش گرفتم:باراخرت باشه،دیگه حق نداری بغلم کنی یا ببوسیم.فهمیدی؟! کوروش درحالیکه سعی میکردجدی باشد گفت:اگه دوست نداشتی ببوسمت وبغلت کنم پس چرا ازدواج کردی؟اینها بخشی از زندگی زناشویی عزیزم،یکی ازخط های قرمزم اینه که مجبورم کنن به کاری که دوست ندارم. باناراحتی گفتم:لطفا بس کن ماباهم قول وقراری داشتیم یادت هست؟ به خداخستم کوروش اذیتم نکن. 
لبخندپیروزمندانۀ زدوگفت:پس اخراسمم گفتی؟باشه خانومی دیگه هیچی نمی گم فردامفصل حرف میزنیم.ولی اینجانمی خابم باشه؟ 
پامومحکمبه زمینکوبیدم:هرجورراحتی! کوروش باصدای بلندخندید:فکرکنم دیگه پات درد نمیکنه؟! تازه یادم افتادپام دردمیکنه به روی خودم نیاوردم رفتم تا دوش بگیرم. ابگرم سرحالم کردحوله راتنم کردم وامدم بیرون،کوروش روی تخت درازکشیده بود.موهاش هنوزنم داشت رکابی جذب باشلوارک مشکی. -چیه چرا این طوری نگام میکنی؟ -دوست ندارم وقتی تو حمامم اینجاباشی. کوروش باشیطنت گفت:ولی من خیلی دوست دارم خوب کردی درودیوارها روشیشه ای کردی ولی چرا ماتش کردی زیادمعلوم نبود؟ 
ازطرزحرف زدن کوروش خندم گرفت. 
کوروش نگاهی به من انداخت وگفت:پس بلدی بخندی؟ هیچی نگفتم رفتم سراغ لباسم داشتم لباسامو برمیداشتم که امدکنارم وگفت:میشه این وبپوشی؟ وبهدستش اشاره کرد. 
لباس را ازدستش گرفتم ورفتم تواشپزخونه زیر کتری را روشن کردم.توسالن لباس راتنم کردم. شلوارک کوتاه ساتن که بزور تا رونام میرسیدهمراه باتاب بندی تنگ با یقه هفت باز،این وازکجا اورده بود؟ اب موهامو گرفتم وبرگشت به اتاق ،برس را برداشتم وموهامو شونه کردم.کوروش باصدای پام چشماش وبازکردلبخندی زدوگفت:بهت میاد زرشکی رنگ موردعلاقه منه. 
-ممنون منم زرشکی را می پسندم.کمی کرم ولوسیون اسپری،موهامو ریختم یک طرف شونم وباسشوار شروع کردم به خشک کردن. 
کوروش نشسته بودونگاهم میکرد.کارم تموم شد. 
-یک لیوان شیر میخوری؟میخام برای خودم چای بیارم ، راستی شام خورده بودی؟ کوروش لب برچیدوگفت:حالا میپرسن؟نه شام نخوردم پس فکرکردی اینقدربی سلیقم که تورا ببوسم فقط گرسنه بودم لبات شبیه ساندویچ بودن منم گول خوردم. خندیدم:ساندویچ؟حالاچی می خوری؟ -چی داریم؟ -میتونم برات ساندویچ پنیروگردو بگیرم یاخامه عسل؟ -همون پنبروگردو،خوبه لطفا. -پس بیابریم اشپزخونه. 
برای کوروش ساندویچ درست کردم وبرای خودم هم یک لیوان بزرگ چای. -پدررادیدی؟ 
-اره اول اونجارفتم،پدرازدستم ناراحت بود میگفت چرا تماس نگرفتم تاامدنم راخبربدم. 
-تورسیدنت راهم خبرندادی،فکرنکردی نگران بشیم؟ کوروش نگاهی بهم انداخت:یعنی تومنتظرتماسم بودی؟ -خودت چی فکرمیکنی؟نبایدتماس میگرفتی من یک هفته ازت بیخبر بودم،اگه من یکهفته بی خبرفقط بهت بگم میرم سفرولت کنم چی کار میکنی؟ کوروش به فکر فرورفت،بعدازچنددقیقه گفت:میبخشی دیگه تکرار نمیشه -بایدیادبگیری زندگی متاهلی مسئولیت های خاص خودش وداره. بلندشدم لیوان و توسینگگذاشتم:دیروقت میرم بخابم. -من قول میدم یادبگیرم ولی توچی؟ 
حرفش ونشنیده گرفتم درحالیکه بهسمت اتاق میرفتم :شب بخیر. 
رفتارکوروش حسابی گیجم کرده بود.گاهی عصبانی گاهی مهربون،اصلاثبات نداشت این عصبیم میکرد معلوم بودباخودشم بین داشتن ونداشتن رابطه با من درگیره نمی خاستم تواین شرایط بهش نزدیک شم ترجیح میدم صبرکنم تاخودش تکلیف خودش رامشخص کنه. 
از خستگی نفهمیدم کی خابم بردصبح که بیدارشدم کوروش کنارم هنوزخاب بودبلندشدم لباسمو عوض کردم ابی به دست وصورتم زدم ورفتم تو اشپزخونه میزصبحانه راچیدم وتلفن وبرداشتم وشماره خونه راگرفتم. -سلام مامان جان خوبی بازحمتهای من؟ -سلام مادر دیشب تاصبح بفکرت بودم زنگ نزدم تا خوب بخابی،نترسیدی که؟ خندیدم:نه قربونت برم دیشب کوروش برگشت،تنها نبودم. باتعجب:چه بی خبر؟چشمت روشن. -اره می خاست سوپرایزم کنه،زنگ زدم بگم خیالت راحت باش تنها نیستم. 
-خوب خداراشکرازطرف من احوالش وبپرس،راستی کی مناسب میدونی برای پاگشا دعوت بگیرمتون؟ 
-حالا وقت هست بزار یکم جابیفتیم،کاربابا اینا هم سبک بشه. 
-بابات میگفت پنجشنبه هفته دیگه،اخه نمی دونست کی کوروش میاد. -خوبه من که میگم عالیه. خیلی خوب پس به بابات میگم به اردشیر خان زنگ بزنه -باشه مامان،کاری با من ندارید؟سلام برسونید. -نه عزیزم دست خدا. نگاهی به ساعت انداخت،ساعت دهِ شماره خانه پدر گرفت.بعدازچندتا بوق صدای خانم یحیی :بفرمایید؟
-سلام خانم یحیی منم نفس. 
-سلام خانم ،چشمتون روشن اقاهم به سلامتی برگشتن. 
-سلامت باشی،یه زحمتی داشتم برای اقایحیی. -امربفرماییدرحمتِ،می خاین صداش کنم؟ -نه فقط می خاستم بره واسم خریدخونه بکنه،مرغ وگوشت و ازاین چیزها… -چشم خانم بهش میگم الان میفرستمش شما هم فکرناهار نباشید،دیروزکلی خسته شدید.خودم ناهار میارم کمکتون وسائل ها راجامیدم. -باشه دستت درد نکنه پس منتظرم. 
سرتون دردنگیره امری نیست بااجازه،خداحافظ -خداحافظ. 
خیالم بابت خریدوناهار راحت شدیه زنگ به مری هم میزدم تموم بود.شماره مری را گرفتم. -سلام خانم خانما،خوبی؟ سلام بازحمتای من خوبم ولی مثل اینکه توبهتری،چه خبر؟ باهیجان گفتم:دیشب که برگشتم کوروش منتظرم بود کلی هم شاکی وقتی داشتم باهات حرف میزدم ازحسودی داشت میترکیدفکر میکرد دوست پسرمی کلی غیرتی شدوبالاوپائین پرید. مری باخنده گفت:خوب،بهتربزار بترکه پس دیشب حسابی گردخاک کرده،خوب طفلم حق داره همچین تکه ای کنارشه ولی حق ناخنک زدنم نداره. 
خبرنداری حسابی هم ناخنک زده کلی هم توکفه ولی حقشه.بادسته گلش همین که اینجاست بایدخداراشکر کنه. توکه واندادی؟ -نه بابا ولی کلی دادوبیدادکردحسابی اعصابمو بهم ریخت. 
-الان کجاست؟ اروم گفتم:خابیده،زنگ زدم دلواپسم نباشی کلی کاردارم کاری نداری؟ 
-نه فقط مثل اینکه بهراد منشیشو اخراج کرده دنبال منشی میگرده منم نادی روپیشنهاددادم بهتر براش حقوقشم بالاست البته اگر به درس ودانشگاهش لطمه نخوره خودت با نادی حرف بزن یانه صبرکن خودبهراد حرف بزنه. 
-باشه این طوری بهتره فعلا می بوسمت. 
باشیطنت :مواظب خودت باش خداحافظ. 
ازحرفش خندم گرفت همین طور که گوشی راقطع کردم لبخند رولبم پررنگتر میشد. 
-نمی دونم چه اسراری داری همه را ببوسی بجز من!برگشتم وروبروم کوروش ودیدم که خاب الوددرحال کش وقوس بود. 
باهمون لبخند:سلام صبح بخیر،کی بیدارشدی؟ 
کوروش لبخندی زدوگفت:اگه همیشه مثل الان لبخند بزنی صبح منم بخیر میشه عزیزم! ازوقتی گفتی می بوسمت بودم،بازم مری بود؟ سرم را به نشانه مثبت تکان دادم. کوروش شانه هایش را بالا انداخت ولب برچید:پس من چی؟ کاری نکن زیرابش وبزنم! خندیدم وگفتم:اخه توراچه به زیراب زنی؟بزار برسی بد شروع کن! کوروش لباش وغنچه کردوگفت:منم ببوس تا برم دوش بگیرم خیلی گرسنم،زودباش. اخم کردم واز روی صندلی بلندشدم:زودبرودوش بگیر کلی کار دارم میخام میز جمع کنم. کوروش مثل بچه ها محکم پاش وکوبیدبه زمین وگفت :برمیگردم کانادااینجا کسی منو نمی بوسه. تازه فهمیدچه سوتی وحشتناکی داده خاست درستش کنه که بادیدن چهره متعجب نفس،اب دهنش وقورت دادوبا طرف حمام رفت. نفس که ازاین حرف کوروش هم تعجب کرده بودوهم کنجکاو رفتنش را بی صدابانگاه بدرقه کرد. کوروش اب وبازکردورفت زیردوش،چقدردلش می خاست الان خونه خودش بودوهمراه شیرین صبحانه می خوردن فکر اینکه نفس را واقعا دوست داشته باشه،عصبیش میکرد.وقتی شیرین فهمیده بودکه دائیش برای کشوندن کوروش به ایران چه ترفندی زده حسابی دادو بیداد راه انداخته بودولی وقتی کوروش نقشه اش را بهش گفته بودکمی اروم شدولی بازم به بهانه پروژه کوروش را کشید کاناداتا با دیدن کوروش به جدی بودن مسئله پی ببره.کوروش شیرین رادوست داشت ولی نمی تونست بعدازدیدن نفس وشرم وحیاوپاکیش به اون بی تفاوت باشه نمی دونست واقعا داشت بازی میدادیاخودش بازی میخورد.بهرحال میخاست بودن کنار نفس وپدرش راتجربه کنه،خیلی راحت شیرین را متقاعد کرده بودتایکسال صبرکنه.شیرین حاضرنبودبرگرده ولی میدونست که با کمک عمه وشیرین خیلی راحت می تونست پدر راراضی به امن کنه.ازاین که نقش دلداده رابرای نفس بازی کنه حالش ازخودش بهم میخورد وعذاب وجدان داشت ولی گاهی خودش هم بینبازی وواقعیت میماند مثل دیشب که نبود نفس ودیر امدنش حسابی کلافش کرده بود،فکرخیانت کردن نفس اینقدر عصبیش کرده بود که اگه خیالش راحت نمی شد گردن نفس را میشکست.پشت این نقاب دلداده ورام شده هنوز همون کوروش مغرورولج بازپنهان شده بودبا این که سعی میکرد کمترخودش باشدولی بازم گاهی خودش میشد می ترسیدکه این کارهاازنگاه نقطه سنج نفس پنهان نمانندونفس را مشکوک کنه.ولی خبر نداشت نفس زودترازاینها متوجه ضدنقیض بودن رفتار کوروش شده بود.وقتی کوروش ازش خاست که اون لباس خاب رابپوشه تارموی بلندوزنانه شکش رابه یقین تبدیل کرده بودکه زنی درزندگی کوروش وجودداره که اینقدر به کوروش نزدیک که کاملادرجریان زندگی اونها هست وهیچ شکی نداشت که اون شخص شیرین! کوروش سعی کرد خیلی عادی برای خوردن صبحانه به اشپزخانه بره.وقتی سکوت نفس را دیدباخیال راحت صندلی رابیرون کشیدونشست.نفس کوپ قهوۀ کوروش را جلوش گرفت وگفت:عافیت باشه چراشروع نمیکنی؟ 
کوروش باتعجب:مگه خودت نمیخوری؟ 
-نه من میل ندارم میرم لباسها راجمع کنم،گفتم به اقایحیی برامون خریدکنه خانم یحیی هم میادتاکمکم کنه ناهارم میاره. 
-نمی خای بریم سری به مامان بابات وپدرم بزنیم؟ 
-چراکارم که تمامشدمیریم عصرخوبه؟ 
کوروش سرش راتکون داد:اره خوبه،کمک نمی خای؟ 
فقط چمدوناتو بارکن تا لباساتو حمع وجورکنم. نفس عصبانی بودفهمیده بودکه بازی خورده پس خیلی زودعقب نشینی کردسردوجدی حرف زدنش باکوروش اولین کارش بود. 
لباسها را ریخت جلوش ومشغول شد.اینقدرسرگرم کاربودکه امدن خانم یحیی راهم متوجه نشد.خانم یحیی ضربه به درزد:سلام خانم خسته نباشید گوشت ومرغ هاوبقیه چیزها راجادادم،چای دم کردم بیارم براتون؟ 
برگشتم نگاش کردم کناردرایستاده بود:سلام،ممنون شماهم خسته نباشیدکی امدی؟ 
اومدکنارم ولبخندی زدولباسهای تاشده رادستم داد:یکساعتی هست که اومدم شماکه سرگرم کار بودیداقاهم که خیره شدن به تلویزیون،هنوزنیومده قهر کردید؟ 
پوزخندی زدم:نه باباقهرچیه؟دارم کارام انجام میدم، کوروش هم …
خانم یحیی بالحن مادرانه ای گفت:نمی خام فضولی کنم ولی شماازسراقاهم زیادید!بایدازخداشم باشه که دختربه این خوبی وپاکی عروسش شده.به خدا اقاهر روزازتون کلی برام تعریف میکنه من که می دونم چه دسته گلی هستی قدرخودت وبدون اقاکوروش بداخلاق ولی ذاتش خراب نیست جدابودن ازاقاوایران یکم …. پاشم برم یه چای قندپهلوبراتون بیارم تاخستگیتون دربره. دستش وگرفتم وبا مهربانی گفتم:چرا بقیه اش ونمیگی خانم یحیی ول چی؟ بانگرانی به درنگاه کردوگفت:پیش خودمون باشه چند باری شنیدم بایک نفر تلفنی صحبت میکرد،همش قربوناستغفرالله چی بگم مادرشوهرتودودستی بچسپ نزار هرزبچرخه.برم چای بیارم وبرگردم.شما بشینین کناراقا من اینجاراتموم میکنم،کاری نداره فقط جارو میخادو گردگیری. -ممنون پس اول چای بخور بعدشروع کن منم برم بگم کوروش بیادچمدونش بازکنه. 
باهم بیرون رفتیم.کوروش بادیدن من خودش وروی مبل جمع وجورکردلبخندی زد:خسته نباشی خانومی. 
مرگ وخانومی،دردوخانومی فکرکرده من خنگم همون دیشب باید تکلیفت وروشن میکردم. 
-ممنون،کی می خای چمدوناتو بازکنی؟کارمن تموم شد. 
چشمای کوروش برقی زدوگفت:نترس کلی سوغاتی برات گرفتم،برای همه گرفتم بزارکار خانم یحیی تموم بشه تنها که شدیم بازمیکنم.حالا خانم من یه قهوه به من میده؟ 
خانم یحیی سینی چای را کنارم گذاشت.لبخندی برای تشکر بهش زدم،چشماش به هم فشاردادولبخندزدو رفت.کوروش که حرکت من وخانم یحیی رادید. 
لبش راکج کردوباحرص گفت:مثل اینکه توباهمه خیلی زودجفت وجورمیشی،ولی من بی نصیبم؟! 
استکان چای را برداشتم:خانم یحیی زن خوب ومهربونیه ولی مثل اینکه حسادت بدجوری اسیرت کرده،به جای این کارا توهم شروع کن.لازم نیست زیاذی شل وسفت بگیری فقط خودت باش نزار به خودم وعقلم شک کنم من این ومی خام زیاده؟ بابت سوغاتس هم ممنون ولی کاش… حرفش وخوردنمی خاست کوروش بفهمه که متوجه شده باشیرین این ها راخریده.میرم برات قهوه بیارم. 
کوروش که متوجه تغییرحال نفس شده بودتصمیم گرفت سکوت کنه وخیلی عادی رفتارکنه وتامیتونه خودش وبزنه به کوچه علی چپ! 
نفس سریع قهوه کوروش واماده کردوبراش برد.کوروش محوتماشایی فیلم بود.قهوه راکنارش گذاشت خاست بشینه اما پشیمون شدکوروش متوجه نفس نشد.نفس رفت تا به خانم یحیی سربزنه حرفهای خانم یحیی وسوتی های کوروش حسابی کلافش کرده بود. 
خانم یحیی درحال تمیزکردن بالکن بود،خنکی اتاق باعث شدکمی بلرزدولی باشوق به طرف بالکن رفت. خانم یحیی شلنگ اب رابازکردبوی خاک واب بلندشد نفس بالذت نفس عمیقی کشیدوگفت:میمیرم برای این بو! 
خانم یحیی که تازه متوجهش شده بودخندید وگفت: اینجای خانم جان یه چیزی بپوشید سرما میخورید. نفس پالتوش وروی شانه هاش انداخت وگفت:همۀ خونه یک طرف اینجا یکطرف خیلی دوسش دارم. 
خ ی:اره خیلی قشنگه دلی من وکلی ترسوندخیلی بلنده. 
کارخانم یحیی که تموم شدبرای خودم یک لیوان بزرگ چای اوردم رفتم توبالکن بازم فکروخیال علی،نادی، 
باباومامان،خودم کوروش ،پدروقول وقرارم باهاش وحالا هم که رابطه شیرین وکوروش بهش ثابت شده بود دیگه طاقت نداشت بایدتکلیف خودش وروشن میکرد یا کوروش مال من بودیااگرنبودهیچی نبودنه دوست نه شوهر نه همخونه فقط یکباریکساله بودهمین!!! خانم یحیی اتاق راجاروکشیدوتی زدوگردگیری کرد.میزناهارراچیدوبه بالکن رفت:خانم کارهاتمام شد میزم چیدم یحیی پایین منتظرمم بااجازه من میرم بازم اگرکاری داشتیدخبرم کنید. 
-ممنون خانم یحیی خیلی زحمت کشیدی،باشه حتما سلام برسون وخسته نباشی. 
بارفتن خانم یحیی،کوروش به اتاق امدوقتی دیدنفس توبالکن رفت کنارش خاست نفس راببوسه که نفس روش برگردوند.کوروش بازم عکس العملی نشون نداد، کنارنفس نشست:چرا تنها نشستی؟اینجا خیلی سرده سرمامیخوری! 
اشک توچشمای نفس حلقه زدبابغض گفت:من همیشه تنهام،تنهای رفیق فابریکم شده.بهم دروغ نمیگه،بی معرفتی نمیکنه،زخم زبون نمیزنه میزاره حسش کنم فکرکنم یواش یواش دارم عاشقش میشم! -تنهای خوبه ولی اگه عادت کنی دیگه نمیتونی جمع را تحمل کنی حتی اگه فقط یک نفرباشه.ازچیزی ناراحتی ازصبح حرفی نزدی؟ 
نه ناراحت نیستم یکم باخودم درگیرم همین. 
کوروش بلندشدودست یخ رده نفس را تودستاش گرفت نفس اروم دستش وکشید. 
کوروش:پاشوبریم داخل سرما میخوری ها،یادت نیست من دیشب شام نخوردم ،صبحانه هم تنهای مزه نداد دیگه یواش یواش دارم ضعف میکنم.باشیطنت ادامه داد:نکنه می خای تو رو بخورم؟! 
نفس با بی میلی بلندشدوگفت:من خوردنی نیستم فقط می تونی نگاه کنی همین! 
نفس ازبالکن اومدبیرون،کوروش همراهش راه شدازپشت نفس رادراغوش کشیدواززمین بلندکرد:این قدرتلخ نباش،دلم گرفت. 
نفس جیغ کوتاهی کشید:بزارم زمین نکه توخیلی شیرینی؟ 
کوروش نفس راتا اشپزخانه دراغوش داشت.هم میخاست هم نمی خاست ازطرفی دلش باشیرین بود وازطرفی صبرومتانت نفس را تحسین میکرد.ازشنیدن کلمه شیرین که نفس بالحن معنی داری به زبان اورده بود متوجه حساسیت نفس شد. 
-بزارم زمین کوروش دوست ندارم این جوری بلندم کنی 
کوروش نفس را اروم رها کردوباخنده گفت:عادت میکنی توکه خیلی صبوری! 
نفس پالتوشو دراوردودامن وتاپش را مرتب کرددستی به موهاش کشیدو رفت سراغ سرو کردن غذا.درسکوت ناهار را خوردن.نفس میز راجمع کرد وظرفها را توظرفشویی چید. 
کوروش با شوق گفت:بیا بریم تا چمدونها را بازکنیم. 
هردورفتن سراغ چمدونها،کوروش چمدان راباز کردو شروع کرد به بیرون اوردن سوغاتها.نفس روی تخت نشست.کوروش نگاهی به نفس انداخت. -اینجا که خریدنکردی منم گفتم یکم برات خرید کنم. پالتوی تریاکی رنگی که دوریقه اش یک روباه کرم رنگ خودنمای میکردرابیرون اورد وطرف من گرفت. -بپوش ببین خوشت میاد،نه صبر کن همش وبدم بدبپوششون. سرم را به نشانه باشه تکان دادم. دوباره سرش وکرد تو چمدان کیف وپوتین بلند به رنگ پالتو را کنارم گذاشت.پیراهن دکلته سورمه ای رنگ که باملیله های طلای روی سینه اش برق میزد وکیف وکفش ستش،چندتا بلور مجلسی وشلوار وتاپ وتعدادی لباس خاب و… 
هرچی کوروش باشوق وذوق بیشتری سوغاتها را نشونم میداد من عصبی تر وشاکی تر میشدم فکراینکه کوروش این ها را با سلیقه شیرین برای من خریده باشه دیونم میکرد. 
کوروش برای پدروعلی وبابا کت وشلواراورده بود برای مامان کت ودامن شیک فیروزه ای خوشرنگی که من عاشق رنگش شدم برای نادی هم یک پیراهن دوبنده زیبا صورتی صدفی که همراه باکیف وکفشش بود. 
باتعجب گفتم:سایز پای ما را ازکجا متوجه شدی؟ 
کوروش خندیدوگفت:همه را۳۸ گرفتم دیدم خوب ماشاالله قدبلندید،حالا درست گرفتم؟ 
باخنده گفتم:اره،سایزباباوعلی را چطور؟ 
کوروش بادی به قبغب انداخت وگفت:چشمای منو دست کم گرفتی مثل اینکه مهندسم!!! 
-اوه مهندس؟! 
کوروش باشوق گفت:سلیقم چطوره؟ 
نگاه موشکافانۀ بهش انداختم:باور نمیکنم تنهاخریدکرده باشی فکرکنم شیرین هم کمکت کرده،سلیقه یک خانم رایک خانم بهتر میشناسه.درست حدس زدم؟! 
کوروش که انتظاراین حرف راازنفس نداشت بادستپاچگی گفت:نه عزیزم شیرین اینقدرگرفتاره که وقت نمیکنه سرش وبخارونه ولی دروغ نمی گم شیرین فروشگاهها رابهم معرفی کرد.پاشوزنگ بزن به مامان اینابگویه سر میایم،شبم میرم پیش پدر بالاخره بزرگترن. 
ترجیح دادم زیادکوروش رامشکوک نکنم پس گفتم:خیلی خوبن دستت درنکنه،باشه الان زنگ میزنم. 
عصربرای دیدن مامان اینارفتیم.باباخیلی صمیمی باکوروش خوش وبش کردومامان روی کوروش را بوسید کوروش سرخ شدودست مامان رابوسیدوقتی سوغاتی ها را به انهادادم علی کلی همه راخنداند وسر به سر کوروش گذاشت.کنارخانوادم احساس امنیت وخوشحالی میکردم وقتی کوروش بانگ رفتن زددلخورشدم دوست نداشتم به این زودیازشون دل بکنم.اسرارباباومامان برای ماندن رابه یک روزدیگه موکول کردیم وراهی خانه پدر شدیم. 
-خیلی به خانوادت وابسته هستی ؟مثل اینکه این رابطه دوطرفست دیدم که باباوعلی باهات مشورت میکردن، مغزمتفکرشونی درسته؟
-من بدون اونها میمیرم ،اونا نفس منن،منم نفس اونها هرکاری میکنم براشون.معافی علی اومده کارهای پروانه کسب مغازه هم درست شده بابااینا میخاستن نظرم رابرای گرفتن یک جشن خودمونی بپرسن. 
کوروش با حرص :خوشم میاد منم نقش برگ چغندر را بازی میکنم.خوب بودازمنم میگفتی! 
-من دروغگویی خوبی نیستم،پس ازم نخاه نقش لیلی را بازی کنم البته نقش مجنونم زیادی کلیشه ای شد سعی نکن خودت ومجنون جابزنی! 
کوروش که ازحرفهای دوپهلونفس حسابی کلافه شده بود ترجیح دادتارسیدن به خانه پدرسگوت کنه. 
پدربه گرمی ازانها استقبال کرد.نفس اجازه دادتاپدرو پسر کامل باهم خوش وبش کنن. 
پدر:چی عروس گلم ساکتی؟ 
نفس لبخندی زدوگفت:دارم کنارشمالذت میبرم،شما پدر وپسرراحت باشید. 
پدرنگاهی به کوروش انداخت وگفت:کی میای شرکت؟ 
-هروقت شما بگید!من امادم کمی خستم ولی درست میشه دوست ندارم خونه نشین بشم. 
-خوبه،پس ازهفتۀ دیگه بیا.راستی نفس می خاستم به خاهرت پیشنهادکاربدم هم قابل اطمینان هم ازخودمونه منشیم رااخراج کردم شرکت یه خونه تکونی کامل میخاد. -ممنون پدربهش میگم اگر به درسش لطمه نزنه حرفی ندارم.فکرخوبی کردیدشرکت به این تغییروتحول نیازداره. -توچی؟نمی خای برگردی؟ 
کوروش به من خیره شدوگفت:پدراگراجازه بدیدنفس تو خونه به من کمک کنه دوست ندارم بیادتوشرکت،درمورد نادیاهم اگرکسی نسبتش رانفهمه بهتر هم برای اون هم برای ما. 
پدر:نظرتوچیه نفس جان؟ 
-من باکوروش موافقم،فعلاخونه باشم ولی میتونم توکارهای نقشه کشی و… به کوروش توخونه کمک کنم بابت نادی هم کوروش درست میگه من خودم میدونم شرکت چه جوی داره پس اگرکسی ندونه خیلی بهتره. -باشه،پس خبرش را به من بده. -حتما! خانم یحیی همه رابه میزشام دعوت کرد.کوروش بعداز شام سوغاتی پدر رادادوپدرباتعجب ازاین کارکوروش اورا بوسیدوتشکر کرد. ساعتی بعداز خوردن شام به خانه برگشتیم.کوروش روی مبل دراز کشیدوگفت:هیج جا خونه ادم نمی شه ها؟! 
به طرف اتاق رفتم ولباسهامو عوض کردم وخزیدم روتخت. کوروش که متوجه نیامدن نفس شد به اتاق سرک کشید وقتی نفس را توتخت دیدبادلخوری کنارتخت رفت و گفت:خابیدی؟ 
-اهوووم. 
-اول برای من قهوه درست کن بعدبخاب! 
نفس باعصبانیت روی تخت نشست وگفت:من قهوه چیم؟تومریضی؟دستت شکسته؟خوشکلی یا…. 
کوروش باتعجب به نفس نگاه کرد:چی میگی تو،خوب قهوه رااگر خودم درست کنم بهم نمی چسبه.همیشه شیرین درست میکردبه خاطرهمین زیادوارد نیستم. 
بازم سوتی،بازم دست گذاشت روی نقطه حساس. 
نفس سعی کرد اروم باشه:من متوجه نمی شم یعنی توشیرین باهم زندگی میکردید؟!! توحمامش دوش میگر فتی،برات قهوه درست میکرده !یاداری زیادی سوتی میدی یا داری ازعمدامارمیدی. 
کوروش درحالیکه سعی میکرداروم باشه،پس معلوم شد ازچی ناراحتی پس ازاین فکرها میکنی که خودت وکنار میکشی؟ 
-نه فکرکردی هرکاری بکنی من چشمم را میبندم، نمیخام توضیح بدهی فقط بروبیرون خستم میخام بخابم!بی توجه به کوروش درازکشیدوپتوراکشید روسرش . کوروش باحرص گفت:معنی زن وزندگیم فهمیدیم!باعصبانیت ازاتاق زدبیرون…. وقتی بیدارشدم جای خالی کوروش نشون میدادکه دیشب حسابی عصبی بوده که حتی نیومده توتخت بخابه.شانهای رابابیخیالی بالاانداختم:بهترمن که ازخدام. 
دوش گرفتم وکلی به خودم رسیدم.شلوارک لی کوتاه باتاپ زردپررنگ کهخطهایطلایی ومشکی روش بودکه بین خطها باز بود ورنگ پوست گندمیم حسابی سکسیش کرده بود.سنجاق سری باگل زردرابالای گوشم زدم موهامو که تا روی کمرم بود رادورم ریختم.سایه دودی ورژگونه برنز بارژمات کالباسی.چشمکی برای خودم زدم:چه جگری شدی! 
باخنده به طرف اشپزخونه رفتم. کوروش اونجابود بادیدن من بااون سروضع وخنده کوپش رابرداشت وبااخم گفت:تشریف میبرید هاوایی؟یااینکه خاب نما شدی به چی میخندی اونوقت؟؟؟ 
نگاهی به کوپ قهوش انداختم وبادیدن قهوۀ توش عصبی نگاهی به گازانداختم ولی بادیدن دستگاه قهوه سازکناراجاق گازباتعجب گفتم:این کجابود؟ 
کوروش لبخندپیروزمندانه ای زدوگفت:سه تا خریدم که منت کسی رانکشم خودشم طرزکارش راگفته،فنجونش رابالا اورد:اینم افتتاحیه اش. 
باخونسردی گفتم:خوب کردی،کسی که وظیفه نداره به فکر قهوۀ شما باشه! 
کوروش دنداناشو باحرص بهم فشردوگفت:من ازکسی توقع ندارم عادت کردم خودم برای خودم همه کار بکنم. باتمسخرگفتم:توکه گفتم شیرین برات قهوه درست میکرده،یعنی ازش نمی خاستی؟ کوروش لبخندی ازحرص زدوگفت:منم نگفتم نزدیکانم گفتم کسی حالادرستش می کنم منظورم هرکسی بود. کوروش میخاست خردم کنه،خردشدم توقع نداشتم این طوری جوابم بده. 
-خوشحالم که من جزو دسته اولم چون دوست ندارم بغیرازکسایی که عاشقشون هستم برای کس دیگه ای کاری بکنم. اینم جواب تو اقاکوروش فکرکردی من نمی تونم مثل تو رک باشم. کوروش پوزخندی زدوگفت:من نمی دونم تواینجا چکار میکنی توکه ازمن بدت میادمن عشقت نیستم پس چرا هروز خودت وعروسک میکنی میای جلوی من و دلبری میکنی؟؟من مشکلی ندارم میتونم نقش شوهرت وهرجاکه بخای برات خوب بازی کنم حالا توتخت که جای خودش راداره!!!! 
باعصبانیت سرتاپایش رابااخم نگاه کردم:من عروسک توچرادست وپاتوگم کردی من شوهرنمیخام اگرم بخام کسی نقش شوهررابرام بازی کنه ایقدر مردتوخیابون هست که تواصلا به فکرم نمیرسی!! 
کوروش باعصبانیت ازجاش بلندشدوبه طرفم امد.چهرش ازخشم سرخ شده بودصدای نفس نفس زدنش ومتورم شدن رگ گردنش باعث شدسرجام میخکوب بشم،روبرم ایستادوبهم خیره شدوباحرص محکم من وبه خودش چسبوند:می خای مردبودنم را طوری نشونت بدم که فرق بین مردواقعی را با مرد های خیابونی رابفهمی؟!یادوست داری حسابی بهت بفهمونم کی هستم تابرام الکی فک نزنی؟!چیه؟! ترسیدی میترسی بخورمت؟اره خوب خوردنی هستی ولی نه دوست ندارم همین طوری راحت بخورمت میزارم حسابی توخماریش بمونی تاازم بخای،اره ازم بخای التماس کنی هم بدنیست ولی این ومیگم پدرهم تکه تاپی برای یکسالم انتخاب کرده ها گذشتن ازش کاراسونی نیست…. 
بامشت زدم به سینش وسعی کردم خودم را ازبغلش جداکنم:ولم کن وحشی،ازت بترسم خابش وببینی بزارم بهم دست بزنی!فکرکردی منم مثل شیرین جونتم که التماست بکنم؟نه عزیزم بمیرمم نمیزارم …. 
کوروش باحرص لبش را روی لبم گذاشت وزمزمه کرد:حسودمیشی خوشمزه ترمیشی. نفسم داشت بندمیومدتنو میلرزیدچشمام رابازکردم وبادیدن پشمای بسته کوروش یک لحظه حس شکاری بهم دست دادکه تودستای شکارچی اسیر شده.دستامو محکم تکون دادم ولی فایدۀ نداشت یک لحظه یادم به پاهام افتادبلندش کردم ومحکم زدم همون جای که نباید…. 
صدای اخ کوروش بلندشددستاش شل شدن محکم حلش دادم ورفتم تواتاق ودربستم وسریع قفلش کردم صدای ناله کوروش قطع شد.صدای قدمش راشنیدم که به اتاق نزدیک میشد.بامشت کوبید به درگفت : دررابازکن خوشکل خانم ازچی ترسیدی گفتم که کاری باهات ندارم میخاستم روت وکم کنم،بیابیرون نفس بایدتکلیفت را روشن کنم تا برام شیربن شیرین نکنی! 
دستم روی سینه ام بودقلبم ازترس بدجوری میزد نشستم روی تخت نفس عمیقی کشیدم بغض داشت خفم میکردکوروش چطوربه خودش اجازه داده بوداین طوری باهام رفتار کنه،اشک راهش راپیدا کرد ارام روی گونه ام چکید.من چقدربدبختم خدایا چراصدای من ونمیشنوی من فقط میخام یه زندگی اروم وگرم داشته باشم مثل مریم وامیر مثل خیلی اززن وشوهرای دیگه چرابایدهمیشه حسرت بخورم،حسرت خانواده ای که حمایتم کنه حسرت همسری که بهم عشق بورزه ودوستم داشته باشه. 
کوروش دوباره به درکوبیدوگفت:میگم بیا بیرون بیشترازاین عصبیم نکن. به طرف دررفتم وبایک حرکت بازش کردم،کوروش تواستانه درایستاده بود وقتی چهره اشک الود من ودید باعصبانیت چشماش وبست ودستش ومشت کردوبه دیوارکوبید:نمی خاستم اذیتت کنم پاشو صورتت روبشور بیاتوسالن بایدباهم حرف بزنیم! 
نایستادتامن جوابش رابدم رفت.بلندشدم نگاهی توائینه به خودم انداختم.ریملم حسابی پخش شده و رد اشکم روصورتم سیاه شده بود دستمال مرطوبی برداشنم وحسابی تمیزکاری کردم.خاستم لباسام وعوض کنم ولی اول بایدحرفهای کوروش را میشنیدم پس همون جوری رفتم. 
دودسیگار سالن راپرکرده بود،پس سیگارم میکشی خوبه حسنات همین وکارداشت! خودم وروی مبل رهاکردم وکوسن وبه اغوش کشیدم وبه زمین خیره شدم. کوروش پک محکمی به سیگارش زدو سیگارش رو توی جاسیگاری مچاله کرد. 
دستی به موهاش کشید:من وشیرین یا بهتربگم من شیرین را دوست داشتم یا نمیدونم دوست دار…. نگاش کردم بقیه حرفش راخوردوبهم خیره شد. -چرابه پدرنگفتی؟چراگذاشتی…. -من خبرنداشتم پدرمیخادچی کارکنه گفت بیا ایران، اومدم بعدش حرف توراپیش کشیدواون شرط و شروط ها نشدکه بهش بگم. -پس رفتی کاناداکه به شیرین بگی؟ 
-هم اره هم نه..شیرین اززبان عمه شتیده بود وقتی من بهش گفتم باورش نمیشدفقط به خاطرشرط پدرحاضربه ازدواج باتوشده باشم…. کلافه ازجاش بلندشد:رفتم کارای شرکت را درست کنم بهش بگم منتظرم بمونه تابرگردم ولی نمیخاستم به توهم خیانت کنم ازم خاست بعدازتمام شدن یکسال بهم جواب میده،من وشیرین رابطه جن… نمیخام بگم نمی بوس… 
عصبی گفتم:میشه تمومش کنی؟من می دونم دوست داشتن ادم راتاکجا میتونه ببره بااینکه تاحالا دوست داشته نشدم ولی دوست داشتم.منظورش خانوادش بود.حالاهم دیرنشده من باپدرصحبت میکنم طلاق میگیریم تومی تونی بری باشیرین… 
کوروش به طرف من برگشت وگفت:پدرراضی نمیشه نفس،میشناسمش ازم قول گرفته براش قسم خوردم نمیتونم بزنم زیرش میفهمی؟ 
باعصبانیت بلندشدم:پس چکارکنیم؟من نمیخام مانع رسیدن تو و… 
بازم بغض لعنتی نذاشت حرف بزنم.روم ازکوروش برگردوندم: اذیتم نکن لطفا بزارمن خودم باپدرصحبت میکنم نمی خام اینجاباشم. کوروش قاطعانه گفت:ولی من هنوز سرحرفم هستم میخام بمونی بعدازیکسال تصمیم بگیریم. -توالانم تصمیمت راگرفتی مگه نمیگی دوسش داری پس چرامیخای الکی یکسال منتظرش بزاری؟ کوروش روی مبل نشست وسرش رامیان پاهاش گرفت:من نمی خام برگردم کانادا بخاطرپدر میخام بمونم نمی خام ازدستش بدم نمیخام تنهاش بزارم،نمخام توروتنها بزارم میدونم بعدازمن شرایط برات سخت میشه!! باقاطعیت گفتم:من این حرفها راباورنمیکنم به نظرمن یاتوبامنی یابا…نمیخام حتی تواین یکسال باشک وترس…. 
کوروش باتعجب:ترس؟!؟! نفس ازچی میترسی من فقط یکسال… 
کوروش کمی فکرکرد نکنه نفس هم مثل من دلش لرزیده،نه امکان نداشت نفس نمی تونست به من..خوب دیونه وقتی تو با وجودشیرین بازم پات سریده پس حتمااونم میتونه،وای خدایاچه کنم؟؟ ازطرفی شیرین وازطرف دیگه نفس!!! نمیتونم نفس رابزارم برم اون حالازنمه، درسته باهم رابطۀ جنسی نداشتیم ولی من در قبالش مسئولم ولی شیرین اون همیشه درهرحالی پشتم بوده چطوررهاش کنم بااین همه خوبی که درحقم کرده نمی تونم برای اونم رفیق نیم راه باشم. کوروش سیگاری اتش زد،پک محکمی بهش زد و دودش را بیرون داد. نفس که دودلی کوروش راازسکوتش حدس زده بود. نشست ونگاهش را به دود سیگارکوروش دوخت:باشه من تایکسال میمانم ولی دوست ندارم بهم نزدیک بشیم جای خابت راعوض میکنیم تاکمتر اذیت بشی منم دیگه ازاین لباسها نمی پوشم میدونم شایدبرات سخت باشه پس نمی خادحرفی بزنی توجمع صمیمی باشیم بهتره نمی خام کسی شک کنه! کوروش به چشمای نفس خیره شدومهربونی گفت:باشه ولی درمورد اتاق نمی تونم من برای پدر قسم خوردم تاباورکنه کنارت می خابم. نفس:باشه پس لطفا خودت رعایت کن!حالا هم پاشو بریم صبحانه بخوریم من باید برم …. 
کوروش باتعجب:کجا بری؟؟ 
-کار دارم باید برم جای. -کجا؟! دوست ندارم بگم پس لطفا نپرس! کوروش فهمیدکه نفس نمی خاد حرفی بزنه پس حرفی نزدودرحالیکه نفسش رافوت میکردرفت سرمیزنشست .نفس سریع میزراچیدوخودشم نشست. -ماشینم ببرتازودبرگردی. -باشه ممنون،ناهارت راحاضرمیکنم بعدمیرم. -نمیخاد حاضری میخورم دیرت میشه،نفس با مردقرار داری؟ نفس خندیدوگفت:اره بادوست پسرم قراردارم!بس کن کوروش دارم میرم برای کارهای علی وبابامیخان راننده بگیرن من باشم بهتره دلم شورمیزنه. 
-دوست ندارم بری علی وباباخودشون بهترازتوواردن! 
نفس که حساسیت کوروش رادید کمی دلگرم شدولی واقعاباشکیباقرارداشت.ترجی� � دادباس م س قرار رابه یه روز دیگه موکول کنه. 
-باشه نمیرم خیالت راحت شدولی لازم نیست حساس بشی من خودم تاالان تنهامواظب خودم بودم الانممیتونم. 
کوروش حرفی نزد.نفس میزراجمع کردورفت تواتاق کمدبازکردم ساپورت مشکی با تونیک بلندطوسی باحرص لباسمو عوض کردم.چته نفس خودت خاستی،توکه نمی خای وسوسه اش کنی ؟ بابغض جواب خودمو دادم:من میخام من وواصیه خودم بخادنه برای … ارایشم راهم پاک کردم موهامو پیچیدم با کلیپس پشت سرم بستم.چشممام میسوخت،توائینه نگاه کردم بدنبود مثل قبلا لباس پوشیده بود. 
نفس لباسش راعوض کردوبرگشت.بازم برام زیبا بود پاهای کشیده وزیباش تو ساپورت مشکی وباریکی کمرش با اون تونیک طوسی بلند بازم خاستنیش میکرد.چشماش قرمزشده بودن ولی بازم نمی خاست جلوی من کم بیاره رفت تواشپزخانه مشغول شد. باصدای بازشدن اب فهمیدم کوروش رفته حمام، سریع گوشیمو برداشتم وبه شکیبا س م س دادم چنددقیقه بعدجواب داد وقرارشد خودم باهاش تماس بگیرم. چندروزی از اون روز کذایی گذشته بود.کوروش حالا شرکت میرفت وحسابی غرق درکار بود وهرشب تادیروقت تواتاق کارش کارمیکرد.قهوه سازش راهم برده بودتامزاحمتی برای نفس نباشه. نفس هم تواین مدت حسابی حوصله اش سررفته بود ولی تصمیم گرفته بودچندتا کلاس برداره که درنبودکوروش سرگرم باشه ولی نمیدونست چطوری موضوع را به کوروش بگه. تو این مدت علی وباباپنج تاراننده گرفته بودن،بارفتن نادی ومشغول شدنش به عنوان منشی پدر،باباهم منشی اژانس شده بودوگاهی هم مامان میرفت کمکشون تاباباهم بتونه بره سرویس خداراشکر حسا بی کارشون رونق گرفته بود.علی حالا می تونست اجاره خونه راهم پرداخت کنه به اصرارمن هم رفته بودبرای کلاس کنکوراسم نوشته بود.منم تونسته بودم به بهونۀ دیدن مری به دیدن شکیبا برم وکارهای سندواجاره خانه وپول اجاره ها راانجام بدم. 
فرداشب برای پاگشاما وجوازمغازه ومعافی علی مامان اینا یه جشن کوچیک ترتیب داده بودن.مکالمه من وکوروش هم به سلام وصبح بخیر وشب بخیروازاین جور حرفهاپافراترنذاشته بود.راضی بودم وقتی بودتواتاق کار بودوقتی هم نبودمن درحسرت همون بودنش به اتاقش میرفتم وتمییزکاری میکردم. کوروش کلیدراچرخوند،دربازشدگرمی خونه بوی غذاو نفس که تواین چندروزشده بودیه عروسک بی زبون،دوست نداشت ازارش بده پس خودشم مهرسکوت به لباش زده بود. -سلام خسته نباشی. کوروش کیف وبارانیش را اویزکرد:سلام شماهم خسته نباشی. -دیرکردی؟! چشمهای کوروش ازاین سئوال درخشید.پس منتظرم بوده:می بخشی عزیزم کارم زیادبودنمیشدنصفه ولش کنم. 
نفس باکلمۀ عزیزم کوروش گرم شدیعنی من واقعا عزیزشم،ای کاش بودم بازم یخ کردیادشیرین قلبش رابه درداورد.باسردی گفت:عزیزم تلفن اختراع شده،دوست نداری س م س بده. کوروش که ازسردی کلامش رنجیده بود،روی مبل نشست:شما شماره بدیدمن قول میدم هرروززنگ بزنم! نفس باتعجب:مگه شمارۀ من ونداری؟خوب منم ندارم ولی شماره خونه که هست. کوروش بلندشدوبرای تعویض لباس به اتاق رفت:نفس غذابخوریم یابرم دوش بگیرم؟ نفس فهمیدکوروش گرسنس پس بلندگفت:میزامادست بیا سرمیز،زیرلب گفت:شکمو بدوبیا.خندش گرفت.خورشت راکشیدوگذاشت سرمیز. کوروش صندلی راعقب کشیدونشست بادیدن ظرف خورشت دستاش رابهم مالیدوگفت:اخ جون فسنجون،میمیرم براش شیرین بلدنبودولی عمه هروقت درست میکردبه منم میگفت بیام. دیس برنج تودستای نفس لرزید.رنگش باشنیدن اسم شیرین پریدبغض راه گلوش وگرفت.دیس راسرمیزگذاشت ونشست. 
کوروش بادیدن رنگ وروی نفس فهمیدبازم سوتی داده.برای دلجوییبشقاب نفس رابرداشت وبامهر:اول برای خانومم که خیلی زحمت کشیده ومنتظرمن بوده! 
نفس لبخندکم رنگی زدوگفت:کافیه من زیادگرسنه نیستم. 
کوروش بانازگفت:میخای اندام قشنگت خراب نشه؟توکه خیلی تاچاقی فاصله داری!! 
-نه یکم سرم دردمیکنه،توخونه حوصلم سرمیره همش توبالکنم وچای وشکلات میخورم. کوروش برای خودشم کشیدوگفت:خوب بروکلاسی چیزی الکی خونه نمون. نفس ازخداخاسته گفت:منم می خاستم بهت بگم، میخام برم شنا وزبان اگرم بشه کامپیوتر،پس موافقی؟ کوروش که درحال خوردن بودباسر موافقتش را اعلام کرد.راستی مهمانی فرداراکه فراموش نکردی؟ -نه برای شب دعوتیم دیگه؟ -اره،ظهرمیایی؟ -نه ولی عصرزودترمیام،باهم بریم بهتره! -اره خوب ،ولی فردامیخاستم برم ارایشگاه. -بروادرس بده میام اونجا دنبالت،یانه ماشین راتوببر من که اماده شدم زنگ میزنم بیای دنبالم کی کارت تموم میشه؟ -می خام یکم موهامو کوتاه کنم ورنگ کنم وابروهام همین. کوروش بااخم گفت:میشه موهات راکوتاه نکنی؟رنگشم خوبه البته به نظرمن! نفس باتعجب گفت:این طوری دوست داری؟ کوروش شانه هاش رابالا انداخت وگفت:نه هرجورخودت دوست داری .ولی موهات حیفه خیلی قشنگه! این جمله ازدهنش دررفت.نفس لبخندی زدوگفت:لطف داری،کم کوتاش میکنم مگرنه موخوره میشه.حالا اگر دوست نداری رنگش نمیکنم؟ کوروش دید داره سه میکنه بلندشدوبشقابش راگذاشت توسینگ:نه،هرکاری توبکنی من دوست دارم.خاک به سرت توکه بدترش کردی پسرزبون به دهن بگیری کسی نمیگه لالی ها. 
نفس که ازاین حرف کوروش دیگه کامل گیچ شده بودهیچی نگفت. 
-دستت دردنکنه من میرم یه چرتی بزنم خیلی خستم. 
-نوش جونت،باشه برو عزیز…. بقیه حرفش راخورد. کوروش خوشحال ازشنیدن این کلمه به اتاق رفت. بامری تماس گرفتم تا قرارفرداراباشیرین برام اوکی کنه.به این شیرینِ حساس نبودم ولی بازم شیرین بود و حسابی کفرم درمیومدبرای گفتن اسمش. بعدازکلی صحبت بامری رفتم سراغ جمع کردن میزو ظرفهاراچیدم توماشین،کتری روگذاشتم روگازورفتم تا قهوه سازکوروش را روشن کنم تاوقتی بیدارشداماده باشه.کوروش روی تخت درازکشیده بودوسیگاربه دست توفکربود،حتماداره به شیرین جونش فکرمیکنه.بس کن نفس مگرقرارنشدفقط کنارهم باشیدپس این حرفها بری چیه؟رفتم سمت کمد،درش رابازکردم. 
نفس که حساسیت کوروش رادید کمی دلگرم شدولی واقعاباشکیباقرارداشت. ترجیح داد با س م س قرار رابه یه روز دیگه موکول کنه. -باشه نمیرم خیالت راحت شدولی لازم نیست حساس بشی من خودم تاالان تنهامواظب خودم بودم الانممیتونم. کوروش حرفی نزد.نفس میزراجمع کردورفت تواتاق 
کمدبازکردم ساپورت مشکی با تونیک بلندطوسی باحرص لباسمو عوض کردم.چته نفس خودت خاستی،توکه نمی خای وسوسه اش کنی ؟ بابغض جواب خودمو دادم:من میخام من وواصیه خودم بخادنه برای … 
ارایشم راهم پاک کردم موهامو پیچیدم با کلیپس پشت سرم بستم.چشممام میسوخت،توائینه نگاه کردم بدنبود مثل قبلا لباس پوشیده بود. 
نفس لباسش راعوض کردوبرگشت.بازم برام زیبا بود پاهای کشیده وزیباش تو ساپورت مشکی وباریکی کمرش با اون تونیک طوسی بلند بازم خاستنیش میکرد.چشماش قرمزشده بودن ولی بازم نمی خاست جلوی من کم بیاره رفت تواشپزخانه مشغول شد. 
باصدای بازشدن اب فهمیدم کوروش رفته حمام، سریع گوشیمو برداشتم وبه شکیبا س م س دادم چنددقیقه بعدجواب داد وقرارشد خودم باهاش تماس بگیرم. 
چندروزی از اون روز کذایی گذشته بود.کوروش حالا شرکت میرفت وحسابی غرق درکار بود وهرشب تادیروقت تواتاق کارش کارمیکرد.قهوه سازش راهم برده بودتامزاحمتی برای نفس نباشه. 
نفس هم تواین مدت حسابی حوصله اش سررفته بود ولی تصمیم گرفته بودچندتا کلاس برداره که درنبودکوروش سرگرم باشه ولی نمیدونست چطوری موضوع را به کوروش بگه. 
تو این مدت علی وباباپنج تاراننده گرفته بودن،بارفتن نادی ومشغول شدنش به عنوان منشی پدر،باباهم منشی اژانس شده بودوگاهی هم مامان میرفت کمکشون تاباباهم بتونه بره سرویس خداراشکر حسا بی کارشون رونق گرفته بود.علی حالا می تونست اجاره خونه راهم پرداخت کنه به اصرارمن هم رفته بودبرای کلاس کنکوراسم نوشته بود.منم تونسته بودم به بهونۀ دیدن مری به دیدن شکیبا برم وکارهای سندواجاره خانه وپول اجاره ها راانجام بدم. 
فرداشب برای پاگشاما وجوازمغازه ومعافی علی مامان اینا یه جشن کوچیک ترتیب داده بودن.مکالمه من وکوروش هم به سلام وصبح بخیر وشب بخیروازاین جور حرفهاپافراترنذاشته بود.راضی بودم وقتی بودتواتاق کار بودوقتی هم نبودمن درحسرت همون بودنش به اتاقش میرفتم وتمییزکاری میکردم. 
کوروش کلیدراچرخوند،دربازشدگرمی خونه بوی غذاو نفس که تواین چندروزشده بودیه عروسک بی زبون،دوست نداشت ازارش بده پس خودشم مهرسکوت به لباش زده بود. 
-سلام خسته نباشی. 
کوروش کیف وبارانیش را اویزکرد:سلام شماهم خسته نباشی. 
-دیرکردی؟! 
چشمهای کوروش ازاین سئوال درخشید.پس منتظرم بوده:می بخشی عزیزم کارم زیادبودنمیشدنصفه ولش کنم. 
نفس باکلمۀ عزیزم کوروش گرم شدیعنی من واقعا عزیزشم،ای کاش بودم بازم یخ کردیادشیرین قلبش رابه درداورد.باسردی گفت:عزیزم تلفن اختراع شده،دوست نداری س م س بده. 
کوروش که ازسردی کلامش رنجیده بود،روی مبل نشست:شما شماره بدیدمن قول میدم هرروززنگ بزنم! 
نفس باتعجب:مگه شمارۀ من ونداری؟خوب منم ندارم ولی شماره خونه که هست. 
کوروش بلندشدوبرای تعویض لباس به اتاق رفت:نفس غذابخوریم یابرم دوش بگیرم؟ 
نفس فهمیدکوروش گرسنس پس بلندگفت:میزامادست بیا سرمیز،زیرلب گفت:شکمو بدوبیا.خندش گرفت.خورشت راکشیدوگذاشت سرمیز. 
کوروش صندلی راعقب کشیدونشست بادیدن ظرف خورشت دستاش رابهم مالیدوگفت:اخ جون فسنجون،میمیرم براش شیرین بلدنبودولی عمه هروقت درست میکردبه منم میگفت بیام. 
دیس برنج تودستای نفس لرزید.رنگش باشنیدن اسم شیرین پریدبغض راه گلوش وگرفت.دیس راسرمیزگذاشت ونشست. 
کوروش بادیدن رنگ وروی نفس فهمیدبازم سوتی داده.برای دلجوییبشقاب نفس رابرداشت وبامهر:اول برای خانومم که خیلی زحمت کشیده ومنتظرمن بوده! 
نفس لبخندکم رنگی زدوگفت:کافیه من زیادگرسنه نیستم. کوروش بانازگفت:میخای اندام قشنگت خراب نشه؟توکه خیلی تاچاقی فاصله داری!! -نه یکم سرم دردمیکنه،توخونه حوصلم سرمیره همش توبالکنم وچای وشکلات میخورم. کوروش برای خودشم کشیدوگفت:خوب بروکلاسی چیزی الکی خونه نمون. نفس ازخداخاسته گفت:منم می خاستم بهت بگم، میخام برم شنا وزبان اگرم بشه کامپیوتر،پس موافقی؟ کوروش که درحال خوردن بودباسر موافقتش را اعلام کرد.راستی مهمانی فرداراکه فراموش نکردی؟ -نه برای شب دعوتیم دیگه؟ -اره،ظهرمیایی؟ -نه ولی عصرزودترمیام،باهم بریم بهتره! -اره خوب ،ولی فردامیخاستم برم ارایشگاه. 
-بروادرس بده میام اونجا دنبالت،یانه ماشین راتوببر من که اماده شدم زنگ میزنم بیای دنبالم کی کارت تموم میشه؟ 
-می خام یکم موهامو کوتاه کنم ورنگ کنم وابروهام همین. 
کوروش بااخم گفت:میشه موهات راکوتاه نکنی؟رنگشم خوبه البته به نظرمن! 
نفس باتعجب گفت:این طوری دوست داری؟ 
کوروش شانه هاش رابالا انداخت وگفت:نه هرجورخودت دوست داری .ولی موهات حیفه خیلی قشنگه! 
این جمله ازدهنش دررفت.نفس لبخندی زدوگفت:لطف داری،کم کوتاش میکنم مگرنه موخوره میشه.حالا اگر دوست نداری رنگش نمیکنم؟ 
کوروش دید داره سه میکنه بلندشدوبشقابش راگذاشت توسینگ:نه،هرکاری توبکنی من دوست دارم.خاک به سرت توکه بدترش کردی پسرزبون به دهن بگیری کسی نمیگه لالی ها. 
نفس که ازاین حرف کوروش دیگه کامل گیچ شده بودهیچی نگفت. 
-دستت دردنکنه من میرم یه چرتی بزنم خیلی خستم. 
-نوش جونت،باشه برو عزیز…. بقیه حرفش راخورد. 
کوروش خوشحال ازشنیدن این کلمه به اتاق رفت. 
بامری تماس گرفتم تا قرارفرداراباشیرین برام اوکی کنه.به این شیرینِ حساس نبودم ولی بازم شیرین بود و حسابی کفرم درمیومدبرای گفتن اسمش. 
بعدازکلی صحبت بامری رفتم سراغ جمع کردن میزو ظرفهاراچیدم توماشین،کتری روگذاشتم روگازورفتم تا قهوه سازکوروش را روشن کنم تاوقتی بیدارشداماده باشه.کوروش روی تخت درازکشیده بودوسیگاربه دست توفکربود،حتماداره به شیرین جونش فکرمیکنه.بس کن نفس مگرقرارنشدفقط کنارهم باشیدپس این حرفها بری چیه؟رفتم سمت کمد،درش رابازکردم. -نخابیدی؟ کوروش که اصلااومدن نفس راندیده بودحسابی توفکر حرفهای بودکه باشیرین سرموضوع ازدواجش زده همه رانگفته بودولی تاحدی شیرین رامتوجه حسش کرده بود، عکس العمل شیرین براش باورکردنی نبود.فقط سکوت کرده بودودرجواب این دودلی کوروش ازش خاسته بودکه فقط به حرف دلش گوش کنه!خیلی سریع هم به بهانۀ کارخداحافظی کرده بود. 
نفس که جوابی ازکوروش نشنید،برگشت ونگاش کرد. خاکسترسیگار کوروش به دستش نزدیک بود.پس خیلی وقته توفکره جلورفت وسیگارراازدستش گرفت وتوی جاسیگاری خاموشش کرد. 
کوروش که بابرخورددست نفس تازه به خودش اومده بود اخم نفس دستچاچش کرد. 
-معلومه چیکارمیکنی؟حواست کجاست؟ کورش لبخندی زدودست نفس راگرفت:کی امدی؟ نفس باحرص گفت:توفکرفسنجونهای عمه ات هستی یا …دستش راازدست کوروش بیرون کشید:چندبارصدات کردم،دیدم توفکری خاستم برم که سیگارت ودیدم. میخای خودت واتیش بزنی راههای دیگه ای هم هست؟ کوروش خندیدوگفت:ببخشیدمتوجه نشدم،دست شما دردنکنه کمکم کردی.کاریم داشتی؟ 
نفس ازسئوال کوروش دستپاچه شدوسعی کرددلیلی پیداکنه،که یک مرتبه گفت:میخاستم ببینم فرداچی میخای بپوشی؟تابرات امادش کنم! 
کوروش با تعجب تای ابروش رابالا انداخت ولبخندریزی زد.پس کاریم نداشتی فقط میخاستی ازاین حال بیاریم بیرون فهمیدی دارم به شیرین فکرمیکنم،خوبه داری حسودی میکنی. -من که همۀ لباسام امادن یکیش رامیپوشم،توچی می پوشی؟ اره بازم سرتامشکی درسته خیلی جذابت میکنه ولی کاش تیپ مردونت یه رنگ دیگه هم داشت. 
-نمیدونم شایدکت ودامنی که مامان برام دوخته بپوشم. 
کوروش که انتظارداشت نفس یکی ازسوغاتی های خودش رابپوشه لباش رابالاانداخت:خوبه!من میرم تواتاق کارم کاری داشتی اونجام. نفس روی تخت درازکشید:باشه منم یکم می خابم. کوروش که پشیمون شده بودولی روی برگشت نداشت گفت:خوب بخابی. صبح میزصحبحانه راچیدم وشمارم را روی کاغذ نوشتم وگذاشتم کنار کیفش،کاری نداشتم. پس دوباره برگشتم روتخت،کوروش توحمام بودوصدای اب برای من شد لالایی دیگه هیچی نفهمیدم. 
وقتی بیدارشدم اولین کاری که کردم به ساعت نگاه کردم بادیدن ساعت ده روی تخت نشستم.ساعت یازده قرارارایشگاه داشتم.پس هنوزمیتونستم یک صبحانه تپل بزنم ودوش بگیرم.تخت رامرتب کردم وپریدم توحموم باخیال راحت باحوله سرمیزنشستم وحسابی به شکمم رسیدم.بادیدن یادداشت روی میز به طرفش رفتم. 
صبح بخیر خانومی اینم شمارم”نمی دم مزاحم نشید[چشمک] [زبان]” کارت تمام شدبهم زنگ بزن سوئیچم روجاکلیدیه مواظب باش پولم ریختم به حسابت تا حسابی خوشگل کنی بای میبوسمت! 
با دهن کج”تاحسابی خوشگل کنی”من خوشگل هستم اقاشما چشمات خوشگل نمیبینه! اره چی فکر کردی؟!سوئیچ رابایک حرکت ازجاکلیدی برداشتم:ایول عاشقتم!!سریع لباس پوشیدم واماده شدم.توراه گوشیم چندتازنگ س م س خوردجواب ندادم تاوقتی رسیدم باخیال راحت جواب فضولی های مری رابدم. 
شیرین بادیدن من لبخندی زد:به به عروس خانم خوش امدیدازاین ورها؟ 
لبخندی بهش زدم:مرصی عزیزم(دوست نداشتم اسمش رابه زبان بیارم)مری باهاتون تماس گرفته؟ 
-اره عزیزم بیابشین تا ببینم چیکارمیخای بکنی؟ 
کنارش نشستم:کارخاصی نمی خام فقط موهام را میخام یکم کوتاه کنم،یک رنگی،لایتی… -خوب ،خوب پس این طور خودم درستش میکنم.بشین بگم میترا بیادکارابروش محرکست،منم مواد کارتو درست میکنم. -ممنون،باشه. چندساعت بعدبه ایئنه نگاهی انداختم.موهام خردشده بودکمی هم کوتاه رنگ موهام قهوه ای وبالایتهایبلوند طلایی وعسلی لایت کارشده بود.ابروهام به رنگ موهام پهن و کوتاه. همۀمشتریها بادیدنم ماشاالله ی گفتن وبه تخته زدن. شیرین نگاهی بارضایت بهم کردوگفت:ماشاالله خیلی خوش ارایش وخوش رنگی کلی عوض شدی رنگ چشمات بازشدحالا بهترمیشه چشمای عسلیت ودید. 
لبخندی زدم:شما شاهکارکردید،ممنون چشماتون خوشگل میبینه. 
-بشین تا ارایشت کنم،ولی موهات باز باشه قشنگتره. 
باسرتصدیق کردم ونشستم.شیرین این باربارنگ مات ارایشم کرد.خیلی کم سایه کرم پشت چشمام کشید وبایک خط چشم پهن وکوتاه کشیدگی چشمام راطبیعی ترکرده بودرژگونۀ هلویی ورژهمرنگش. صدایی زنگ گوشیم توجه ام راازائینه به سمت کیفم کشوندبه طرفش رفتم وبدون اینکه به شمارش نگاه کنم جوای دادم:جانم فضول خانم. کوروش باخنده گفت:فضول خانم؟؟؟حالا جانم خوب بود ولی این لو دادکه بامری هستی. خندیدم:سلام می بخشی، فکرکردم مری. -اره فهمیدم،چراجواب نمیدی گوشیتو کلی بهت س م س زدم. 
باتعجب گفتم:توبودی؟؟ بازم فکرکردم مری بود. 
کوروش بادلخوری گفت:مثل اینکه خیلی منتظرمری خانوم هستی؟چی شده مگه ازش بی خبر؟ 
-اره،ازش بعیده ازصبح تا حالا تماس نگرفته.یواش یواش دلم داره شورمیزنه. 
کوروش باحرص گفت:نمی خاددلت شوربزنه!من توشرکت دیدمش بودولی امروزکلی کارداشتیم حتماسرش شلوغه.کی تموم میشی؟ 
-من تمومم حساب کنم میام. توکجایی؟ 
-من خونم گرسنم!!!پس ناهارچی خوردی؟ 
باتعجب نگاهی به ساعت انداختم،ساعت حدودسه بود یعنی تاالان ناهار نخورده؟! -مگه تاالان ناهار نخوردی ؟ساعت حدودسه،تودیروزگفتی ناهار شرکت میمونی منم فکری برای ناهار نکردم. -خوب خودت چی خوردی؟ -هیچی.اومدنی یه چیزی میگیرم میام. -خوش به حالت فکرخودت که نیستی؟لازم نیست بااون سروضعت بری غذابگیری زنگ میزنم برامون بیارن فقط تو زودبیا. ازحساسیت کوروش قندتودلم اب شد:باشه الان میام تاربع ساعت دیگه خونم. 
-باشه مواظب باش،تندنیایاهمین تا توبرسی غذارابیارن. 
-نترس ماشینتون راسالم تحویلتون میدم، فعلا. 
-دخترخوب من برای ماشین نگفتم،منتظرتم. 
باقطع شدن تماس،یعنی واقعامن براش مهم هستم. حسابی داشت قندتودلم اب میشد.نفس توکه بازم جوگیرشدی دختر یکم این دل واموندتو صاحب داری کن، اه دخترم این قدرشل وول خاک عالم به جای اینکه بااین دست گل اقاکاری کنه که باراول واخرش باشه هی داره تودلش قنداب میکنه!سنگین باش. 
نفس عمیقی کشیدم،چشم نفس خانم میشم سنگ تا بفهمه باکارش چقدرخردم کرده. 
سریع حساب کردم وازچیز(شیرین)خداحافظی کردم راه افتادم.به خاطرخلوت بودن خیابون تواون ساعت خیلی زودرسیدم.کلیدانداختم ودررابازکردم.کوروش روبروی تلویزیون روی مبل درازکشیده بود.سلام کردم وداخل شدم. 
کوروش روی جاش نشست،همین طورکه بهم خیره شده بودجواب سلامم راداد.زیرنگاهش داشتم اب میشدم سریع رفتم تواتاق وروسری ومانتوم دراوردم از همون جا گفتم:کی امدی؟ 
-یکساعتی میشه،کارم زودتموم شدگفتم بیام خونه بهتره. 
تاپ زرشکیم را بایه رویه مشکی باشلوارچسبون مشکی پوشیدم و رفتم تواشپزخونه،کوروش پشتش به من بود. 
-زنگ زدی برای غذا؟ کوروش برگشت به طرفم برگشت ودوباره یه نگاهی ازبالا تاپایین بهم انداخت وگفت:خوشگل شدی،مبارک باشه . بااخم گفتم:مرصی ولی فکرکنم میگفتی خوشگلترشدی بهتربود. کوروش بلندخندیدوگفت:اوه،اوه ببین چه به خانم برخورد. بعداروم گفت:توچشم من توخوشکل ترین…. باعصبانی گفتم:بس کن کوروش لازم نیست گولم بزنی.. 
کوروش بلندشدوامدبیادبه طرفم. 
پشتم رابهش کردم. 
کوروش پشت سرم بود.اروم گفت:من نمی خام گولت بزنم. 
کلافه گفتم: برای غذازنگ زدی؟ 
- نه !به هرجازنگ زدم یاغذاشون تموم شده بودیاپیک نداشتن. 
-خیلی خوب الان یه چیزی درست میکنم. 
-دلم املت میخاد درست میکنی؟ 
ازخداخاسته گفتم:اره،الان درست میکنم. سریع گوجه ها راازیخچال دراوردم وریختم تومیکسر، ماهیتابه راگذاشتم روگازو…. کوروش هم میزراسریع چید.بعدازچنددقیقه غذااماده شد ودوتایی مشغول شدیم. -دستت دردنکنه،خیلی چسبید. -نوش جون. 
زیرکتری راروشن کردم ومیزوجمع کردم.باصدای کوروش که ازاتلق صدام میزدبه طرف اتاق رفتم. 
-بله،امدم. 
یه جعبه ابیرنگ باروبان سفیدوپاپیون شدهتودستش بود، به طرفم گرفت:این وبرای تو گرفتم،میشه برای امشب بپوشیش؟ 
ازش گرفتم وباتعجب گفتم:برای من؟! 
سرش راتکون دادوبه اتاق کارش رفت. 
روی تخت نشستم ودرجعبه رابازکردم.یک بلوز شلوار زرشکی،بلوزش یقه شل بودازجنس حریربااستین های بلندوتاپ بندی همون رنگ برای زیر بلوز.بلندی بلوزیک طرفش روی کمر بودوطرف دیگش تا روی زانووکناره هاش کارشده بود.باشلوارراسته که کنار سمت کوتاه بلوز کار شده بودهمراه با یک گیرسرکه دوتاگل زرشکی باچندتا پر زرشکی ومشکی تزئین شده بود.لباس راپوشیدم و گیر سروبالای گوشم روی موهام مرتب کردم.یکم سایه دودی به کنارپلکم زدم وبه طرف داخل چشمم محوکردم، رژم را که کمرنگ شده بودراکامل پاک کردم کمی پنکیک زدم ورژگونه صورتی و رژلب قرمز موهامو هموت طورکه لخت دورم ریختم.چی شدی دختر،ماه چشمکی به خودم زدم وکیف وکفش وپالتومشکی شال زرشکی که ازقبل داشتم وبرداشتم ورفتم گذاشتمش رو مبل توسالن برگشتم ودراتاق کار کوروش رازدم. 
-من حاضرم،نمی خای امادشی؟ 
منتظرجواب نایستادم زودرفتم توسالن وتلویزیون راروشن کردم. 
ساعت یک ربع به پنج بود.کوروش یکساعتی من وتو سالن کاشت.رفت حمام،صورتش رااصلاح کردیکساعتی هم مشغول سشوارکشیدن موهاش کرد.خلاصه تاکوروش بیادمن یه چرتم زدم.باصدای کوروش چشمام رابازکردم. 
-من امادم! 
خیلی زحمت کشیدی ساعت رانگاه کردم شش وربع برگشتم سمتش وگفتم:خوب عروس نشدی یکساعت ونیم رکوردخانم هاروهم شکشستی! 
کوروش بایه لبخندنگام کرد:بهت میاد،چه خشگلترشدی! لبخندی زدم:سلیقه شماکه بدنمیشه،ممنون زحمت کشیدی. -قابل تورونداره،من امادم نمیخای بریم.دیرمیشه ها! نگاهم ازش گرفتم وپالتو وشالم راپوشیدم.بازم کت وشلوارمشکی،حداقل کرواتت رارنگی میزدی. 
کیفم رابرداشتم:من امادم. 
کوروش جلوامدوبازوش رابه طرفم گرفت.نگاهی بهش انداختم:اینجا نمی خادنقش بازی کنی!این کارها را بزار جلوی بقیه بکن! 
به طرف دررفتم ودررابازکردم.کوروش حرفی نزدودربست. تواسانسورسوئیچ راجلوش گرفتم:ممنون بابت ماشین ، بفرماییدصحیح وسالم خدمت شما! 
-میخام دست فرمونت راببینم پس توبشین. 
سری تکون دادم:باشه بفرمایید. 
ماشین راروشن کردم ویک تیک اپ حرکت کردم.هردو ساکت بودیم.کوروش ضبط راروشن کردتااین فاصله نسبتا طولانی حداقل موزییک گوش کنیم. 
بدون توبودن سهم من نیست/منی که به تودلخوشم/کنارتوچشمام رنگ غم نیست باتوغمهام ومیکشم/نمیتونم ازتودوربمونم اخه به تودل بستما/تونباشی تنهانیمه جونم بگو میگیری دستما…. 
کوروش اهنگ وعوض کرد. 
تورودوست دارم عجیب/تورودوست دارم زیاد/چطورپس دلت میادمنوتنها بزاری/تورو دوست دارم مثل لحظه خاب ستاره ها/تورودوست دارم مثل حس غروب دوباره ها/ تورادوست دارم عجیب/تورودوست دارم زیاد/نگوپس دلت میادمنوتنها بزاری ….. 
بازم کوروش اهنگ راردکرداین دفعه عصبی شده بود. 
نباشی کل این دنیا واسم قدتابوته/نبودنت مثل کبریته دلم انبار باروته/ 
دیگه نتونستم جلوی خندم رابگیرم،زدم زیرخنده.کوروش عصبی ضبط راخاموش کرد. 
-این اهنگای پرسوزونیستی ونباشی ووای دارم میمیرم خیلی جالبه ها!معلومه حسابی عاشقی ها؟؟!! 
کوروش درحالی که سعی میکردخونسردباشه:زیاداهنگ گوش نمیکنم،اینهاهم اتفاقی اینجوری اومدن چی کارش به من وعشق وعاشقی.راستی واستا تاگل وشیرینی بگیریم. 
فهمیدم که میخادحرف را عوض کنه:باشه. 
-هواداره بارونی میشه زیادسرعت نگیر. 
-حواسم هست،خوب بگوچطورۀ؟ 
کوروش باتعجب:چی چه جوره؟ 
-دست فرمونم ومیگم،حواست کجاست خسرو؟! -خسرو؟؟! خونسردگفتم:لیلی ومجنون،خسرو و… کوروش چشم غره ای بهم رفت وگفت:اگه یکم حواست به رانندگیت باشه،خوبه. شیرینی وگل گرفتیم وراه افتادیم. باران شدید میباریدبرف پاکن ها تندتندحرکت میکردن سرعتم راکم کردم.کوروش هنوزساکت بود،فکراین که بازم داره به چیز فکرمیکنه حرصم رادرمیاورد. -چیه؟خیلی ساکتی؟ -حواست به رانندگیت باشه بهِتره! یک تای ابروم رابالاانداختم:اهان ؟!!اخه میگن عاشقا از بارون زیادخاطره دارن،گفتم شایدداره خاطراتت تداعی میشه! 
کوروش باتعجب نگام کردوگفت:نه خوب ازحال واحوال عاشقی میدونی،دارم شک میکنم تاحالاعاشق نشده باشی! لبخندتلخی زدم،یادم به امین افتاد.وقتی میرفتم دانشگاه امین نامی توزندگیم بودکه نگاش اتیشم میزدولی من این قدردرگیرکارودرس کارای خانوادگیم بودم که اصلا وقتی برای اینکارهانداشتم وهیچ وقت رابطه ای بینمون شکل نگرفت دلم به سلام وخدانگهدارگفتنامون خوش بودولی باتمام شدن درس ودانشگاه اونم تموم شد.نه اون پیگیرم شدنه من،یعنی اگرم شده بودمن بی خبر بودم.اهی کشیدم،امین برام خط قرمزبود.حالاکنارشوهرم نشستم وازلمین میکنم،شایداگرحرفی چیزی بینمون شکل میگرفت الان کنارامین بودم.وای بس کن نفس تو هم بااین فکرات،باباامین حرف سه چهارسال پیشِه.اگه عرضه داشتی شایدمیتونستی حالاکه نشدپس همین کوروش دلداده ازسرتم زیاده! 
کوروش که به لبخندتلخ واه نفس حسابی مشکوک شده بود.انگارکه کشف مهمی کرده باشه باذوق گفت:پس توهم این حال وهواراتجربه کردی؟ نفس که لحن کوروش حسابی کلافش کرده بودباحرص گفت:اره!باعمم لاومیترکوندم!همه که مثل شماخوش شانس نیستن که عمشون نازپری داشته باشه،عمم اولادنداشت منم عاشق خودش شدم! 
کوروش که ازحاضرجوابی وعصبانیت نفس،دهنش از تعجب بازمونده بود.ترجیح دادسکوت کنه تااوضاع ازاین بدترنشه. 
پناه برخداچش شدیهو بابابی خیال من دیونم که پام سریده مگرنه کدام بدبختی عاشق تومیشه؟!حالاهم تاپشیمون نشدم بهتره ساکت باشیم. 
کوروش فهمیده بودکه پشت این نگاه سرد،یک دختر با احساس وتشنه محبت پنهان شده ولی دلیل برخوردهایی نفس را و نمیدونست. 
ماشین راپارک کردم،ترمزدستی راکشیدم.توائینه نگاهی به خودم انداختم،هنوزخط اخم روی پیشونیم بود.دستی به گرۀ ابروهام کشیدویکم جای خط اخمم را ماساژدادم. 
پیاده شدیم.کوروش دسته گل رااز روی جعبه شیرینی برداشت وطرفم گرفت:این دست توباشه! 
خوب معلومه شیرینی رادست من نمیداد،همچین جعبه رابغل کرده انگار… اگه ترس ازخدانبودهمچین بادسته گل میزدم توسرش تااین عشق ازسرش بپره! 
کوروش چندقدمی برداشت وباتعجب برگشت:بیادیگه الان خیس میشیم! 
تازه یادم به بارون افتاد،سریع به خودم اومدم وبه سمت دردویدم. زنگ ایفون رافشارداد،زوددربازشد. باهم داخل شدیم،بابا و مامان برای استقبال ازماجلوی درورودی ایستاده بودن. خیلی گرم باهم سلام واحوالپرسی کردیم،مامان رابغل کردم وبوسیدم.بابادست کوروش را به گرمی فشرد و لبخند زیبای به من زد. دسته گل را به بابا دادم، خندیدوگفت:توخودت گلی دخترم. 
-قابلی نداره،گل برای گلم. 
مامان:خیلی خوش امدید. 
کوروش لبخندی به مامان زدوجعبۀ شیرینی را طرفش گرفت:ممنون،قابل شمارانداره. مامان بالبخندازکوروش تشکر کرد. پدربادیدن مالبخندی زدوگفت:دیرکردید،چشمم به درخشک شد! -خدانکنه،به خاطربارون یواش اومدیم. پدرسرم رابوسیدوگفت:خوب کردید. 
بابقیه هم سلام و احوالپرسی کردیم،برای تعویض لباس به اتاق نادی رفتم.نادی ومری هم بامن اومدن. 
مری محکم بازوم راکشیدوبااخم گفت:یه امروزسرم شلوغ بودا،میمردی یه زنگ بهم بزنی؟! 
بازوم بانازازدستش کشیدم وشالم را دراوردم وباناز گفتم :دستم بندبودعزیزم… 
مری ونادی بادهن بازبهم خیره شدن.نادی لبخندی زدوگفت:وای نفس چه عوض شدی؟ 
مری باشیطنت گفت:جون بخورمت چه جیگری شدی!پس به خاطراین شاهکارت ماراکاشتی؟ 
خندیدم وپالتوم رادراوردم:نه بابا،ازدست کوروش مثل لاک پشت میودم.اقانگران بود! مری بادیدن لباسم سوتی کشیدوگفت:اوه،اوه خانم خدا رحم کنه من که وسوسه شدم بخورمت وای به حال… محکم زدم به پهلوش بااخم گفتم:خجالت بکش،حداقل یکم جلوی نادی رعایت کن! نادی باخنده گفت:میرم کمک مامان! بارفتن نادی،مری بهم خیره شدوگفت:پس بالاخره اقا دامادچراغ سبز داد؟ 
بااخم الکی گفتم:اون بایدچراغ سبزبده؟!چراغش را میسوزونم! مری باخنده گفت:نه عزیزم کارچراغ،کارتونیست!لباس دست گل کوروشِ ؟! نگاهی به لباس انداختمو مرتبش کردم:اره،امروزبهم داد. مری :نه بابا خوش سلیقه است،حالاجداازتومیشه گفت بدنیست!
قری به گردنم دادم:من که سلیقۀ اقانیستم،بایدسلیقۀ خودش رادید! 
مری باتعجب:سلیقۀ خودش؟!ازکودوم سلیقه حرف میزنی؟ 
اهی کشیدم وگفتم:بعدامیگم برات،بیا بریم زشته! 
مری دوشادوشام ازاتاق بیرون امدوگفت:باشه،منم یک خبردسته اول دارم. باصدای ماشاالله مامان،نگاهم به نگاه بقیه افتادکه به من خیره شده بودن. مامان:مبارک باشه مادرچقدربهت میاد،خانمترشدی. پدرلبخندی زدوروبه کوروش گفت:عروسم،عروسکه! ازتعریفهای جمع گونه هام ازشرم سرخ شد.پدراشاره کردتاکنارش بشیینم.میان کوروش وپدرنشستم. 
مامان برهم اسپنددودکرداین کارش دوباره باعث سرخ شدن گونه هام شد. 
خوشبختانه امیروعلی مجلس رابه دست گرفتن،منم باخیال راحت مشغول لذت بردن ازجمع شدم. 
پدر:کوروش بهت گفته که نیروی جدیدگرفتیم؟ 
نگاهی به کوروش انداختم،خیلی عادی نگام کرد. 
-شایدتاره کارباشن ولی بهترینن،جات حسابی خالیه! 
لبخندی زدم:ممنون پدرلطف دارید. -بالاخره مریم خانمم ازتنهایی بیرون اومد،بلندروبه مریم گفت:درسته مریم خانوم؟ مریم باتعجب به ما نگاه کرد:چی اقای بهراد؟ -اینکه یه هم اتاقی جدید،جای نفس جان امده؟ مری باحسرت گفت:اره، ولی کی میشه نفس!اقای رهایی همکارخوبیه ولی هیچ کی برام نفس نمیشه!راستی نفس وقتی ازتوگفتم شناختت. 
باتعجب گفتم:من وشناخت؟ 
-اره، میگفت هم دانشگاهی بودید.گفت شایدتویادت نباشه ولی کلی ازت تعریف میکرد،نگفته بودی تو دانشگاه بچه درس خون بودی؟ 
زمزمه کردم:رهایی؟یادم نمیاد مری مطمئنی منو اشتباه نگذفته من کسی رابااین فامیل نمیشناسم؟ 
مری سرش را به علامت اره تکون دادوگفت:اره،اسمش امین رهایی نژادِ. 
باشنیدن اسم امین رنگم پرید،اره معلومه که می شناسم همین چندساعت پیش داشتم یادش میکردم. 
با بی تفاوتی مکالمۀنفس ومریم رادنبال میکردم،نفس با شنیدن اون اسم ازدهن مریم یکدفعه رنگش پرید.برام جالب شد یعنی این امین رهایی نژادکیه؟که نفس رااین طوری رنگ به رنگ کرد؟! باصدایی که سعی میکردم نلرزه گفتم:اره،یادم اومد!پسرخوبیه همون موقع هم کارش خیلی خوب بود،پس اومده شرکت؟ 
مری که متوجه حال من شده بودفقط باسرحرفم را تاکید کرد. 
کوروش:منم دیدمش پسرباجنمیه،کارشم خوبه همچین ادمی راتوشرکت لازم داشتیم. 
لبخندی برای تائیدحرفش زدم.چشماش برق زدولبخندزد. یعنی کوروش هم توجریان حرفهای من ومری بود؟فکر میکردم توفکره،پس حواسش بوده خداکنه سوتی ندتده باشم. 
علی تخته به دست روبه کوروش گفت:بیااقادامادمیخام حسابی امشب خودی نشون بدی،من نفراول تختۀ اینجام بیاببینم توچه طورحریفی هستی؟ کوروش خندیدوگفت:خوب کوری میخونی ولی اول حریفت رامیشناختی بعدشروع میکردی! امیرکنترل تلویزیون را مثل میکروفن جلوی دهنش گرفت وخیلی جدی گفت:خانمهاواقایون ها میریم داشته باشیم مبارزۀ تنگاتنگ دامادوبرادرزن،کوری میخونن ولی نمیدونن دوتاشون جلوی نفس بایدبوق بزنن! 
همه خندیدیم،دورعلی وکوروش حلقه زدیم.امیرخوب حالا طرفداران هرگروه رامعرفی میکنم.دراین سمت مدال داربزرگمهر علی،علی دستاش رابالا بردولبخندمغرورانۀ زد وهمین طورسرش رابه نشانۀتائیدحرف امیرتکان میدادوبه تک تکمان نگاهی انداخت. 
امیردست طرفداران بالا!نادی ومری دستاشون وبلندکردن منم اومدم دستم رابلندکنم که متوجه نگاه کوروش شدم یه لحظه دلم براش سوخت،دستم رابی حرکت روی پام گذاشتم.امیرنگاهی به بقیه کردباصدای بلندگفت:نبود؟وقتی جوابی نشنید:خوب نادیا ومریم بانوطرفداران علی !میریم داشته باشیم طرفداران تازه دامادگل،دستابالا مامان وباباوپدرومن دستمان رابلندکردیم.امیرسوتی زدو گفت:نه بابااین طرف حسابی پرطرفداره!خوب پس اقاو خانم بزرگمهرواقاوخانم بهرادطرفداران کوروش خان.علی باخنده گفت:خوبه دورش وبگیریدتابعدباخت پس نیوفته!کوروش خندیدوگفت:جوجه رااخرپائیزمشمارن علی اقا! 
بازی با کرکی های علی ولبخندهای معنی دارکوروش شروع شد.من غرق درگذشته بودم واصلا نفهمیدم چطور کوروش علی رابازنده کردباصدای اره گفتن کوروش،صدای دست وهورای بابااینابلندشد.امیرکنارعل� � امدوگفت: باختی علی خان! علی لبخندی زدوگفت:نه بابابهش اوانس دادم. 
کوروش گفت:کوری نخون علی،کرک وپرت که ریخت پس بیخیال شو. 
علی وکوروش یکدیگررادراغوش کشیدن وبوسیدن . مامان:خداهردوتایتون راحفظ کنه.دوست دارم مثل دوتا برادربرای هم باشید. 
کوروش وعلی باسرحرف مامانراتصدیق کردن. 
حال وهوایی من بااون هواوخاطره ای که من ازش داشتم حسابی عوض شده بود.حالامیفهمم معنی درجمع بودن وحواست جای دیگه بودن چیه! 
هوابارونی بوداون روزازروزای بودکه ازهمه طرف برام باریده بود.ازدانشگاه که زدم بیرون امین با ماشین ازکنارم ردشدازاین که منوندیده بودوبی تفاوت ردشده بودبغضم بیشترشد.هنوزچندقدمی نرفته بودم که صداش راشنیدم: بفرمائیدمیرسونمتون. 
به طرف صدابرگشتم بادیدنش گرم شدم،پس دیده بودم ارام زمزمه کردم:نه ممنون زحمت نمیدم. لبخندی زد:زحمتی نیست،تواین هواوظیفۀ هرکسیه به همنوعش کمک کنه. 
لبخندی برای تشکرزدم وبه سمت ماشین رفتم.امین ادرس راپرسیدودرسکوت منرابه خانه رساند.بااینکه حرفی زده نشدولی بازم برام یک خاطره زیبابوددراین 
مدت حسابی ازخودم واین خاطراتم غافل بودم ولی با شنیدن اسمش دوباره برام زنده شده بودن. 
مریم کنارم نشست وارام گفت:چیه همش توفکری؟!کوروش چشم ازت برنمیداره،بینتون چیزی شده؟ نگاهی به کوروش انداختم،داشت نگاهم میکردوقتی متوجه نگاهم شد.نگاهش رادزدیدوبابقیه خودش را مشغول نشان داد.لبخندی به مری زدم:نه عزیزم،هوای بارونی یکم دلگیرم کرده یادگذشته افتادم. 
مری دستاش رادورکمرم حلقه کردوگونه ام رابوسید:فدای خاهرگلم،نمیخادبه گذشته فکرکنی ازحالت لذت ببر عزیزم!یه وقت دیدی دلت برای الانم تنگ میشه ها! -من اگرتورانداشتم دیونه میشدم. مریم خندیدوگفت:الانم دیونه هستی! بوسیدمش وگفتم:ازدست تو! 
امیرکنارعلی امدوگفت: باختی علی خان! 
علی لبخندی زدوگفت:نه بابابهش اوانس دادم. 
کوروش گفت:کوری نخون علی،کرک وپرت که ریخت پس بیخیال شو. 
علی وکوروش یکدیگررادراغوش کشیدن وبوسیدن . مامان:خداهردوتایتون راحفظ کنه.دوست دارم مثل دوتا برادربرای هم باشید. 
کوروش وعلی باسرحرف مامانراتصدیق کردن. 
حال وهوایی من بااون هواوخاطره ای که من ازش داشتم حسابی عوض شده بود.حالامیفهمم معنی درجمع بودن وحواست جای دیگه بودن چیه! 
هوابارونی بوداون روزازروزای بودکه ازهمه طرف برام باریده بود.ازدانشگاه که زدم بیرون امین با ماشین ازکنارم ردشدازاین که منوندیده بودوبی تفاوت ردشده بودبغضم بیشترشد.هنوزچندقدمی نرفته بودم که صداش راشنیدم: بفرمائیدمیرسونمتون. 
به طرف صدابرگشتم بادیدنش گرم شدم،پس دیده بودم ارام زمزمه کردم:نه ممنون زحمت نمیدم. 
لبخندی زد:زحمتی نیست،تواین هواوظیفۀ هرکسیه به همنوعش کمک کنه. 
لبخندی برای تشکرزدم وبه سمت ماشین رفتم.امین ادرس راپرسیدودرسکوت منرابه خانه رساند.بااینکه حرفی زده نشدولی بازم برام یک خاطره زیبابوددراین 
مدت حسابی ازخودم واین خاطراتم غافل بودم ولی با شنیدن اسمش دوباره برام زنده شده بودن. 
مریم کنارم نشست وارام گفت:چیه همش توفکری؟!کوروش چشم ازت برنمیداره،بینتون چیزی شده؟ نگاهی به کوروش انداختم،داشت نگاهم میکردوقتی متوجه نگاهم شد.نگاهش رادزدیدوبابقیه خودش را مشغول نشان داد.لبخندی به مری زدم:نه عزیزم،هوای بارونی یکم دلگیرم کرده یادگذشته افتادم. 
مری دستاش رادورکمرم حلقه کردوگونه ام رابوسید:فدای خاهرگلم،نمیخادبه گذشته فکرکنی ازحالت لذت ببر عزیزم!یه وقت دیدی دلت برای الانم تنگ میشه ها! -من اگرتورانداشتم دیونه میشدم. 
مریم خندیدوگفت:الانم دیونه هستی! 
بوسیدمش وگفتم:ازدست تو! 
-باباشوهرت باچشماش منوخوردمثل اینکه بدش میاد غیر خودش کس دیگری ببوستت! 
-نمی خادزیادبهش فکرکنی،اون خودش ازخداش ازدست من راحت بشه پس تحملش زیاده! 
مریم باتعجب گفت:نفس چی شده توکه میخاستی کوروش رامال خودت کنی ولی حالاجازدی؟ 
-نه عزیزم جانزدم داستان راخیلی خلاصه برای مری تعریف کردم اخماش توهم رفت وزیرلب گفت:پسرۀ بی لیاقت خیلی دلش بخاد،تونمیخادغصه بخوری مگه شوهر قحطیه خودم برات بهترینش راپیدامیکنم. 
بلندخندیدم وگفتم:حالانمیخاد دنبال شوهربرام بگردی،من فعلا متاهل هستم … 
باصدای مامان که همه رابرای صرف شام دعوت میکرد حرفمون نیمه تمام ماند. 
مامان کلی زحمت کشیده بودوچندنوع غذادرست کرده بودهمراه باسالادودسر.علی کلی سرسفره با همه شوخی کردوباعث شدجوگرمی حاکم باشه. 
بعدشام باعلی دربارۀ اژانس وکارهاش صحبت کردم.علی بهم اطمینان دادکه همه چیزخوبه وجای نگرانی نیست. بانادی هم درموردکارش صحبت کردم اونم حرفای علی رامیزدومیگفت همه چیزخوبه،باخیال راحت به خانه برگشتم.توراه برگشت دوباره سکوت بینمون حکوفرما بود. 
نفس تقریبا همۀ شب درخودش بوداگرکارهای مریم نبود اصلا متوجه اطرافش نبود.موقع بازی من وعلی هم فقط به یکجا خیره شده بودنمی دونم یعنی میتونه مربوط به اون پسره باشه؟هرچی بوددلم میخاست ازش سردر بیارم . 
برای تعویض لباسم به اتاقم رفتم.شلوارگرم وبلوزاستین داراسپرت قرمزرنگی پوشیدم وهمۀ ارایشم راپاک کردم موهاموباکلیپس پشت سرم بستم.رفتم بیرون تاکوروش هم راحت بتونه لباساش راعوض کنه. 
کوروش بادیدن من،نگاهی ازبالاوپائین بهم انداختوازجاش بلندشدوبه طرف من اومد. 
ابروهاش وبالاانداخت:قرمزم بهت میادا! 
روی مبل نشستموبالحن سردی گفتم:ممنون! 
کوروش رفت تا لباساش راعوض کنه،وقتی برگشت بایک بلوزشلوار اسپرت مشکی کنارم نشستودستش راروی مبل درازکردوگفت:مامان اینا خیلی زحمت کشیده بودن،نظرت چیه ماهم دعوتشون بگیریم؟ 
-باشه همین کارومیکنیم،من میرم بخابم.بلندشدم که باصدای کوروش ایستادم. 
-نفس؟! 
-بله؟ 
-امشب توفکربودی؟من ناراحتت کردم؟ 
-نه،یادگذشته افتادم وقتی هنوزاونجابودم. توچرافکرمیکنی ازدست توناراحت؟ 
کوروش سری تکان داد:نمیدونم!اخه ندیده بودم اینقدر تو فکرباشی. 
پوزخندیدی زدم:فکرکردی فقط تومیتونی توفکرباشی؟ 
کوروش بلندشدوروبروم ایستادوبهم خیره شدوگفت:به کی فکرمیکردی؟ 
خندیدم وچشماموازش گرفتم ازکنارش ردشدم:کافرهمه را به کیش خودپندارد. 
بااین حرفش داشتم دیونه میشدم،فکرهمین که به کس دیگری فکرکنه دیونم کرد پشتش بهم بود.دست خودم نبوددستاموبه طرفش بردم وبسمت خودم برگردوندمش بامو گذاشتم رولباش،این قدرشکه شده بودکه اصلا مقاومت نکردهمراه نشدولی همین مقاومت نکردنش بهم جرات دادتامحکمتردراغوشم بگیرمش وطولانی تر ببوسمش،نفس کم اوردم.حلقۀ دستم را شل کردم واروم لبمو ازروی لبش برداشتم وچشمام رابازکردم، انتظار داشتم چشمایی خمارش وبی تابش راببینم. 
کارکوروش اینقدرشوکم کردکه حتی نتونستم عکس العمل نشون بدم،نفسم داشت قطع میشدکه لبهاش رابرداشت واغوشش راشل کرد.چشمهای مشتاق و خمارش رابهم دوخت،یکقدم به عقب رفتم ازعصبانیت داشتم خفه میشدم دستم رابلندکردم وسیلی محکمی به صورتش زدم. 
فریادکشیدم وباعصبانیت گفتم:برای خودم واون عشقت متاسفم، خداراشکرمیکنم که جای اون نیستم!توخجالت نمیکشی؟یعنی نمیشه به مردهااعتمادکرد!؟چطوردم از عاشقی میزنی درحالیکه من ومیبوسی ودراغوش میگیری؟!حالمو بهم میزنی،فهمیدی حسم چیه؟ازت چندشم میشه!انگشتم رابه نشانه تهدیدجلوش گرفتم:یکبار،فهمیدی فقط یکباردیگه بهم نزدیک بشی پشت پامیزنم به همۀ قول وقرارامون میزارم میرم فهمیدی کوروش بهراد؟!پس دوباره تکرارنکن!اینقدرعصبی بودم که تمام بدنم میلرزید.رفتم تواتاق،دربالکن رابازکردم بی توجه به شدت باران رفتم بیرون ونشستم.باعصبانیت دندانهایم رابهم فشردم ودادزدم:لعنتی!!! 
صدای غرش اسمان باعث شدخودمم صداییم رانشنوم. بغضم شکست واشکهام جاری شد. 
حالانوبت من بودکه شوکه بشم،چشمهای عصبی وسرد نفس،صدای دست سردش روی صورتم واون حرفهاگفت حالش ازم بهم میخوره!!کفت ازم چندشش میشه!!دستامو مشت کردم:لعنتی،میخاستی چی بشنوی؟؟بهش گفتی شیرین رادوست داری بعدازش میخای تو اغوشت باشه وحالش بهم نخوره؟!روی کاناپه درازکشیدم وسرم رابه دست گرفتم.صدای غرش اسمان شیشه ها رامیلرزوند. 
نمی دونم تا کی توبالکن بودم ولی اینقدرموندم که اسمان دلم همراه اسمان خشک شد.مست خاب بودم .روی تختم خزیدم ودیگه نفهمیدم.
سه ماه ازازدواجم میگذره.تواین سه ماه چندبار اونمخیلی کوتاه به پدر ومامان اینا سرزدیم.بعدازاون شب و دعوامن وکوروش حتی به هم سلامم نمیکردیم،جلوی دیگران معمولی بودیم ولی توخونه فقط سکوت بود.شبهاهم تادیروقت تواتاق کارش بود وقتی مطمئن میشد من خابیدم میومدو میخابید،منم سرم راباکلاس شناوزبان ورفتن به باشگاه گرم کرده بودم. 
داشتم برای ناهار غذادرست میکردم که تلفن زنگ خوردبا دیدن شمارۀ مری لبخندی زدم وگوشی رابرداشتم. 
-جانم ؟ 
-جانت بی بلاسلام،خوبی؟ 
-سلام،بدنیستم.چه عجب؟ 
باحرص گفت: ازدست شوهرشما،اینقدرکارسرمون ریخته که وقت سرخاروندنم ندارم! 
باخنده گفتم:حقته بس که اززیرکاردرمیری. 
-تکلیف مارامشخص کن توبامایی یاباکوروش؟ 
جدی گفتم:باکوروش! 
مری خندیدوگفت:میدونم کجات داره میسوزه؟هنوزم قهرید؟حرف نمیزنه؟ 
شانه هاموبالاانداختم:نه! 
مری لحنش راجدی کردوگفت:خیلی تندرفتی نفس، هر چی باشه مردِتوزدی خوردش کردی! 
-ازم انتظارنداشته باش بادونستن اینکه من شخص سوم این رابطم عصبی نشم وازکوره درنرم. 
-خوب معلومه که عصبی میشی ولی اگه سیاست داشتی بایدکوروش رامیاوردی سمت خودت تااون طرف دمش رابزاره روکولش بره ردزندگیش،ولی توزدی همه چیزوخراب کردی! 
باعصبانیت گفتم:من دوست ندارم بخاطر س.ک.س کوروش بهم نزدیک بشه،کوروش اگرمن وبخادبایدبه خاطر خودم من وبخادنه جسمم! 
-خوب اروم باش،نفس اعصاب نداری ها؟!اصلا به من چه من زنگ زدم بهت بگم امروز رفتم پیش بهراد وازش خاستم یه کمک برای پروژۀ جدیدبهم بده. 
-خوب این چه ربطی به من داره؟ 
مریم باذوق گفت:هیچی گفت به تومیگ اگه قبول کنی این پروژهوبیای شرکت راکمکم کنی.توراخداقبول کنی ها دلم لک زده برای اینکه دوباره کنارهم کارکردن،درسته رهایی هم هست ولی بازم بدنیست. 
-فکرنکنم کوروش زیرباربره ولی اگه قبول کنه،بدم نمیاد مدتی بیام توشرکت،راستی ازنادی چه خبر؟ 
مری باشوق گفت:فکرکنم همین روزها عروس بشه! 
باتعجب گفتم :این قدر جدیه؟ولی نادی هیچی بهم نگفت؟ 
-اره،به منم هیچی بروزنداده من خودم کشف کردم.خاک به سرت خاهرت ازتوزرنگتره همچین پسره رارام کرده که بیاوببین! 
-بعیدمیدونم کشفیاتت درست باشه ولی خوب بازم مراقب باش. 
-باشه حوام بهش هست ولی توهم بی خبرم نزار. 
-باشه اگه خبری شدبهت میگم. 
-خوب پس مزاحمت نمیشم،مواظب خودت باش . 
-توهم همین طوربه امیرم سلام برسون خداحافظ. 
-خداحافظ. 
رفتن به شرکت،فکربدی نبودهم میتونستم سرازکارنادی دربیارم همم که یه مدت سرم گرم میشد.تواین فکرها بودم که زنگ س م سم بلندشد.گوشیم رابرداشتم، کوروش بود:برای ناهار بیاخونۀ پدر… 
چشم اقا میرم اونجا،زیرغذاراخاموش کردم ورفتم تااماده بشم.یکساعت بعدخونۀ پدربودم.خانم یحیی سینی چای را جلوم گرفت:بفرمایید،هوابیرون سرده چای میچسپه. استکان چای رابرداشتم:ممنون،اره منم عاشق چایم بهونه نمیخام همیشه بهم میچسپه. 
-نوش جان. 
کنارم نشست ولبخندزد.احساس کردم حرفی میخادبهم بزنه.نگاش کردم:چیه خانم یحیی چیزی میخای بگی؟ 
من من کنان گفت:والله خانم فضولی نباشه دیدم یه مدت رابطتون بااقاشکرابه گفتم شایدخدای نکرده به خاطرحرف های من باشه؟ 
تواین مدت هیچ کس بجزخانم یحیی متوجۀ کمرنگی رابطۀ من وکوروش نشده بودحتی مامان!اهی کشیدم وگفتم:نه خانم یحیی شمانمیخادناراحت باشی من و کوروش سریه موضوع دیگه ازهم دلخوریم. 
-خانم بدبرداشت نکنید منم مثل مادرتون،زن ومرد نباید بزارن ازهم زیاددلخوربمونن.سردی میاره دورازجون جدایی میاره.نهنۀ خدابیامرزم میگفت زن ومردفقط تاقبل از رفتن توتشکشون حق دارن ازهم دلخورباشن اونجاکه رفتن باید ازهو دلجویی بکنن! 
لبخندتلخی زدم اگه شیرینی نبود اگرکوروش مال من بود شایدهیچ وقت نیازبه دلجویی نبود. 
باصدای پدرخانم یحیی به طرف انها رفت.پدردستاش را از هم بازکردومن ودراغوش گرفت وپیشانیم رابوسید:چه عجب عروس خانم؟دیگه سایت حسابی سنگین شده. 
-سلام،نفرمائید ماکه همیشه اینجاهستیم شما مارا قابل نمیدونید. 
-سلام بهروی ماهت،عزیزم اینجاخونۀ خودتونه بیاین برید من خوشحال میشم.خودت که میبینی این روزها کارهای شرکت حسابی گرفتارمون کرده. 
-اره کوروش میگفت(کی گفت اخه)حالا اوضاع چطوره کارهاخوب پیش میره؟ 
خانم یحیی اعلام کردکه ناهار امادست. 
پدرلبخندی زدوگفت:فعلا ازهرچی بگذریم،ازشکم نمیشه گذشت! 
هرسه سرمیزرفتیم ومشغول خوردن شدیم.بعدازناهار خانم یحیی برامون چای وقهوه اورد. 
پدرروبه کوروش کردوگفت:نمیدونی چه جریانی داشتیم، تازه راه افتاده. 
کوروش یکم ازقهوه راخوردوگفت:خوبه من به همینم راضیم ! 
ازکنایه ای که بهم زدحرصی شدم ولی به روی خودم نزاشتم. پدرچایش رابرداشت وروبه من گفت:من وکوروش برات یه پیشنهادداریم! باتعجب ساختگی گفتم:چه پیشنهادی؟ پدرنگاهی به کوروش انداخت وگفت:تومیگی یامن بگم؟ -شمابفرمایید. پدرپایش راروی پای دیگرش گذاشت:راستش یک مدت به کمکت توشرکت نیازداریم،حاضری بیای کمکمون؟ -اره،چراکه نه؟منم حسابی توخونه بیکارم. پدراضافه کرد:ولی یادت باشه فقط تاتمام شدن این پروژه بعدش برمیگردی سرخونه وزندگیت! -باشه من موافقم. -پس،فرداباکوروش بیا شرکت. -باشه حتما. 
میدونستم بایکم فشارکارروی مریم وپیش کشیدن حرف وقتی که نفس بودمیتونم راحتترفکرکمک گرفتن ازنفس رابه مریم تلقین کنم.اخرشم نقشم درست پیش رفت،پدرم به شرط موافقت من قبول کردمنم ازخداخاسته سررفتن حوصلۀ نفس رابهونه کردم وقول گرفتم که فقط تاتمام شدن پروژه نفس به شرکت بیاد.بایدسردرمیاردم نفس چیزی یاکسی راازم پنهان نمیکنه.حال واحوال نفس بعدازشنیدن اسم اون یارو حسابی بهم ریخته بود ،میخاستم باروبرو کردنش ویه مدت کارتوشرکت بااون اوضاع واحوال نفس راامتحان کنم.بااینکه اولش میترسیدم ناخاسته بااین کارم راه برای رفتن نفس بازکنم ولی کنجکاویم بیشتربهم مسلط شد. صبح زودترازهمیشه بیدارشدم.میزصبحانه راچیدم ونشستم به ارایش کردن وحالت دادن موهام،این قدرغرق کارم بودم که متوجه حضورکوروش نشدم. اونم ازخداخاسته اعلام وجودنکرده بود،کارم که تمام شدمتوجه کوروش شدم که درست روبرویی من درحال خوردن صبحانه بود. بی توجه بهش رفتم تواتاق تالباس عوض کنم.شلوارلی مشکی بایه تونیکبافت یقه اسکی سورمه ای باپانچ مشکی وشال سورمه ای،موهاموباکلبیپس پشت سرم زدمشالم راخیلی شول روی دوشم انداختم.پوتین مشکی وکیف مشکی،عطرم زدم وازاتاق بیرون زدم. 
کوروش بدون اینکه نگام کنه رفت تواتاق منم سریع چندلقمه خوردم ومیز جمع کردم.کوروش کیفش رابرداشت واورکتش راپوشیددروبازکردورفت بیرون سریع دروقفل کردم وخودم وبهش رسوندم باهم سواراسانسورشدیم.بدون توجه به حضورکوروش خودم وتوائینه براندازکردم،رژم کمرنگ شده بود.سریع رژم وازکیفم دراوردم وتجدیدکردم.یک لحظه نگام به نگاه عصبی کوروش افتاد،همون لحظه دراسانسوربازشدوکوروش درحالیکه ازعصبانیت نفسش رابه بیرون فوت میکردازاسانسورخارج شد.ازحرص خوردن کوروش قندتودلم اب شدلبخندی زدم وشانه هاموبالاانداختم وبه طرف ماشین رفتم.منتظرم بودبانشستنم سریع راه افتاد،همچین اخم کرده بودکه انگارمیخادبره جنگ خودم وبه بی خیالی زدم وبه پنجره خیره شدم. 
صبح به محضی که نفس ازتخت بیرون رفت، بیدارشدم.گوش تیزکردم تاکاراش راحدش بزنم رفت اشپزخانه وقتی صدای دریخچال راشنیدم حدس زدم داره میزصبحانه رامیچینه،بعدش دیگه صداش نیومد.نگاهی به میز توالتش انداختم بعله وسایل هاش رابرده بودپس حتما داره خوشگل میکنه قری به گردنم دادم ،خوشکل تر!!!سریع دوش گرفتم وپریدم سرمیزصبحانه اصلامتوجه من نشدهمچین خوشگل کرده بودکه دلم میخاست برم ،برم استغفرالله بابامگه میخای بری عروسی بسه دیگه!!!رفت تواتاق ویه ربع بعدبرگشت،بدون اینکه نگاش کنم رفتم تواتاق لباس پوشیدم نخاستم اول صبحی دوباره گردخاک کنم.پس زودازخونه زدم بیرون،باهم سوار اسانسور شدیم.داشت توائینه خودش رابراندازمیکردکه نگام افتادبهش شالش روشل انداخته بودولی یقۀ اسکی تونیکش گردنش راپوشانده بودولی بازم دوست نداشتم این طوری بیادشرکت وقتی رژش راتجدیدکرددیگه داشتم جوش میوردم وقتی متوجه نگام شدمیخاستم بهش بتوپم که دراسانسوربازشد ازعصبانیت نفسم روفوت کردم وتاخودماشین به خودم وپولتیکام فحش دادم.توماشینم همش به بیرون خیره شده بوددیگه طاقتم تموم شده بود بایدبهش تذکرمیدادم این سروشکل بدردمحیط کار نمی خوره ولی بازم به روی خودم نیوردم.ماشین راپارک کردم وباهم واردشرکت شدیم،اول به پدرسرزدیم والبته نادیا ازدیدن نفس غافلگیرشدولی من بادرخاست نفس کاملا شوکه شدم. 
بادیدن نادی بسمتش رفتم سرش پائین بودمتوجه حضورمانشد. 
-خاهرگلم چطوره؟ 
نادی سرش رابالا اوردوباتعجب بهم نگاه کرد:سلام،اینجاچه کارمیکنی؟ 
-سلام،اومدم کمک مری.چه خبرا؟خوبی؟ 
لبخندی زدوگفت:اهان پس حسابی پارتی بازیه؟!کاش یکی هم میومدکمک ما… 
نادی بادیدن کوروش دستپاچه شدوزودسلام کرد. 
کوروش لبخندی زدوگفت:سلام،پدرهستن؟ 
نادی:بله،امروز زودتشریف اوردن.بفرمایید. 
کوروش درزدوداخل شد. 
-برم بعداسرفرصت حرف میزنیم. 
نادی باسرحرفم راقبول کرد،توهوابراش بوس فرستادم .درزدم وداخل شدم. پدروکوروش روی مبل نشته بودن به طرفشون رفتم. 
-سلام پدرصبح بخیر. 
پدرباروی بازگفت:سلام عزیزم بیابشین،خوش امدی! 
کنارپدرنشستم:ممنون. 
-خوب به دوستتون خبردادی؟خیلی مشتاق بودتوبیای شرکت. 
-مریم ومن خیلی بهم وابسته هستیم،نگاه معنی داری به کوروش انداختم:بدون هم میمیریم! 
پدرکه متوجه حساسیت کوروش شدباخنده گفت:پس کوروش چی؟بدون اونم میمیری؟! 
نگاهی به کوروش انداختم وبانازگفتم:کوروش بدون من میمیره،من که جای خوددارم! 
کوروش باتعجب بهم خیره شدوگفت:پدرشماکه بهترازمن خانمهارامیشناسیداززبون کم نمیارن،نفس ومریم ازاون دسته خانمهاهستن که طبیعت باهاشون ناسازگاربوده مگرنه خسرووشیرینی هستن واصیه خودشون! 
باحرص نگاش کردم،ازعمداسم چیزرااوردبرای تلافی کارش فقط لبخندزدم. 
پدرباخنده گفت:معلومه که کوروش حسابی حسودی میکنه،حالابروتااین کوروش خان حسودترنشده! 
خندیدم وگفتم:فقط یه چیزی دلم نمیخادکسی متوجه نسبت من وکوروش بشه. 
کوروش وپدرباتعجب بهم نگاه کردن. 
-فکرکنم این طوری شماهم راحتتربتونیدبامن همکار بشید؟ 
پدر:نظرتوچیه کوروش؟ 
-برای من فرق نمیکنه هرطورکه شماصلاح بدونید! 
تودلم گفتم:نه برای من ارزوه،بچه پرو از رو هم نمیره. 
-باشه فقط خودت به بقیه بگو. 
بلندشدم وبه طرف دررفتم. 
-چشم اقای بهراد. 
به لبخندپدروحرص خوردن کوروش لبخندی زدم وازاتاق بیروناومدم. 
نادی بادیدنم لبخندزدوگفت:خوب پس اخرکوروش خان را راضی کردی؟ 
-فکرکنم مجبورشدن مگرنه کوروش به این اسونی راضی نمیشه!راستی یادت باشه من وکوروش توشرکت نسبتی باهم نداریم نمیخام کسی متوجه زنوشوهر بودنمون بشه! 
نادی سرش رابه علامت قبول تکان دادوگفت:باشه مثل خودم ولی من وتوکه اشکارنداره… 
میان حرفش پریدم :نه نمیخاداین ونگیم به هرحال از فامیلیمون معلومه،خوب من برم هنوزمری خبرنداره دوست دارم حسابی سوپرایزش کنم.خوب فعلا… 
به در ضربه ای زدم . 
صدایی مردونه:بفرمایید لطفا. 
باشنیدن صدای امین،لبخندروی لبم نشسست. دررا باز کردم وداخل شدم.پشتش به من بود. 
-سلام. 
برگشت وبه من خیره شدچندلحظه طول کشیدتا من را بشناسه،لبخندی زدوگفت:سلام،نفس خودتی؟! 
باشنیدن اسمم بدون پسوند تعجب کردم ولی سعی کردم که خودم رامعمولی نشان بدم. 
-اره خودمم،لبخندزدم:مریم نیست؟ 
-الان میان رفتن یه کاری انجام بدن،اینجاچه کارمیکنی؟ 
-فکرکنم احتیاج به کمک داشتیداومدم که این پروژه راکنارتون باشم. 
باشوق گفت:چه خوب،میبخشید بشین راحت باش.به صندلی اشاره کردوخودشم پشت میزش نشست. 
نشستم :ممنون،خوب ازکارتوشرکت راضی هستی؟ 
-اره،بدنیست کم کم راه میفتم.ولی کارم رودوست دارم، توچراازشرکت زدی بیرون؟ 
خندیدم وگفتم:اون موقع اصلا ازهمکارام خیری ندیدم، ولی مثل اینکه اقای بهرادکاملاشرکت راپاکسازی کرده؟ 
امین لبخندی زدوگفت:همه بجزخانم شمس(مری) و ابدارچی شرکت! 
-اره گلچین کردن،خوب ازبچه های دانشگاه باکسی هم درارتباطی؟
-نه باهیچ کس،همه رفتن پی زندگیشون توچی خبرداری ؟راستی ازدواج کردی؟ 
ازاین سئوالش تعجب کردم،مثل اینکه مری برخلاف همیشه تونسته بودجلوی زبونش وبگیره ولی دوست نداشتم ازدواجم راپنهان کنم چون دیریازودمیفهمید.لب باز کردم تاجواب بدم که صدای مری هردوی ماراترساند. 
-وای نفس اینجاچه کارمیکنی؟ 
خندیدم وگفتم:مری یواش ترسیدم،مگه نگفتی بیام کمکت منم امدم! 
-فکرنمیکردم به این زودی بیای،چرابهم خبرندادی؟ 
باچشم به امین اشاره کردم:میگم برات! 
امین که متوجه منظورمن شدلبخندی زدوگفت:من یکم کاردارم میرم تاشماهم راحت باشید. 
بارفتن امین،مریم کنارم نشست وگفت:چطورکوروش راراضی کردی؟ 
-احتیاج به این کارنبودپدرراضیش کرده بود.ولی فقط همین پروژه اینجام شرط کوروِشِه،میبینم حرفی ازمن وکوروش به امین نزدی؟ 
مری باتعجب گفت:امین؟!می بینم که چای نخوردیم خوب پسرخاله شدی،چشم کوروش روشن! 
خندیدم وگفتم:نه باباهمین طوری گفتم مگرنه همون رهاییۀ،راستی نمیخام ازرابطۀمن وکوروش هم کسی خبرداربشه! 
مری سوتی کشیدوگفت:نگفته بودی؟حالامگه این پسره کیه که تورااین قدرحول کرده؟ 
-چی میگی تو؟اصلاربطی به امین نداره!دوست ندارم کسی بفهمه زن پسرصاحب شرکتم نمیخام بگم که مجردم. 
مری سرش راتکون دادوگفت:اهان! پس میخای حسابی کوروش رابچزونی؟ 
باخنده گفتم:یه کوچولو،بدنیست یکم بفهمه که منم میتونم مثل خودش باشم. 
بااومدن امین حرف زدن راکنارگذاشتیم وهردوپروژه رابرام توضیح دادن وشروع به کارکردیم. 
وقت ناهارباهم به سالن غذاخوری رفتیم.کوروش وپدر هم انجا بودن،سرم رابه نشانۀ احترام به پدرتکان دادم. لبخندش نشانۀ رضایتش بودنمی دونم چی به کوروش گفت که کوروش بلندشدوبه طرف میز ماامد. 
مری اروم زدبه پام،نگاش کردم ولبخندزدم.امین بادیدن کوروش لبخند زد و گفت:بفرماییدوصندلی رابراش بیرون اورد 
کوروش کنار امین نشست:ممنون،هنوز ناهار نخوردم گفتم بیایم باهم ناهار بخوریم! باگفتن این حرف برای چهارتایمان غذا اوردن ، باتعجب نگاهی بهم انداختیم.اخه هر کس برای خودش میرفت و غذا میگرفت این کار کوروش مشکوک میزد. 
امین رو به کوروش کرد و گفت:اقای بهراد حتماخانم بزرگمهر را ملاقات کردید؟خیلی ممنون که ایشون را برای کمک به این پروژه در اختیار ما قرار دادید. 
کوروش نگاهی به من انداخت و گفت:خاهش میکنم ولی متاسفانه ایشون فقط همین پروژه را با ماهمکارن. 
امین با تاسف گفت:چه حیف !

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









تاريخ : پنج شنبه 13 شهريور 1393برچسب:,
ارسال توسط بارانــــ