❤ رمــانـی ها ❤
رمان های توپ از نویسنده های نود و هشتیا، دانلود اهنگ ،جمله های عاشقانه و......فقط این جا!!!!

کوروش در حالیکه از این حرف امین کاملا عصبی شده بود شما از قبل خانم بزرگمهر را میشناختید؟ امین با لبخند بهم نگاه انداخت:بله من ونف…خانم بزرگمهر تقریبا همۀ مدت دانشگاهمون با هم همدانشگاهی، همکلاس بودیم ولی الان دوسه سالی هست که ازشون بیخبر بودم البته کم لطفی از خودشونه این قدر مشغول خانواده و کاربود که از هم بی خبر ماندیم. 
کوروش سعی کرد خونسردی خودش را حفظ کنه نگاهی به نفس انداخت و گفت:خانم بزرگمهر فکرکنم حسابی مشغول بودید که اصلا خبری از هیچ کس نگرفتید؟ خوب امیدوارم که کنار هم همکاری خوبی داشته باشید. 
بانگاه واین حرف کوروش اونم بعداین همه وقت قهروکم محلی انگاریک سطل اب سردروم ریخته باشن ارام زمزمه کردم:حتما ممنون. 
مری برای اینکه خیال کوروش راراحت کنه گفت:بااینکه نفس هیچ وقت ازدوران دانشگاش حرفی نزده بودوقتی بهش گلگی کردم گفت که چیزمهمی نبوده تاتعریف کنم فقط درس بود درس! 
امین نگاهی به من انداخت وحرفی نزد.درسکوت ناهار خوردیم ودوباره رفتیم سرکار خیلی زودوقت اداری تمام شد. مری:من دارم میرم اژانس تونمیای؟ -نه میرم خونه،توبانادی میری؟ -اره،امشب امیرشیفته حرف گوش نمیکنه داره خیلی به خودش فشارمیاره صبح تاعصرمیره شرکت،عصرتانصف شبم میره اژانس! اهی کشیدم:خوب داره برای زندگی بهتربرای تووخودش تلاش میکنه،اگه این کارهارانکنه سرماه کی پول قسط خونه وماشین وبقیۀ چیزهارامیده؟ -نگرانش نفس دوست ندارم به خاطرمن به اب واتیش بزنه،دیروز مامانش بهم زنگ زدهمش کنایه،همش زخم زبان میگفت ارزوی داشتن بچه رابه دل پسرش گذاشتم چشمان مری بارانی شدوگفت:نفس اگه امیربفهمه؟اگه بخادولم کنه چی کارکنم. دستاش وگرفتم وبامهربونی گفتم:چرابه مامانش نگفتی که مشکل ازتونیست؟به خدابشین باامیرصحبت کن برید یک بچه بیارین هم ثواب داره هم شماازتنهایی درمیاین! -میترسم نفس اگه امیربفهمه خردمیشه من دوست ندارم،شایددردورنجش باشم. -بهت حق میدم،ولی پنهان کاری بیشتربه رابطتون لطمه میزنه.بالاخره مامان امیرهم دست ازسرتوبرمیداره روان توهم سالمتره. -نمیدونم چیکارکنم،بروکوروش منتظرته منم برم که امیر دلواپس نشه. با مری خداحافظی کردم وازش قول گرفتم که تاباامیر صحبت کنه. تو پارکینگ امین را منتظر خودم دیدم.با تعجب اطرافم رانگاه کردم.کوروش هم تو ماشین منتظرم بود. -ماشین داری؟ -اره. -دیدم داری باخانم شمس صحبت میکنی گفتم مزاحم نشم،میشه شمارتو داشته باشم؟ باتعجب گفتم:شماره چی؟ خندیدوگفت:شمارۀ موبایلت،شایدکاری پیش اومد داشته باشم بدنیست. -اهان ! شمارموبهش دادم.سیوش کردوتک زدکه شمارش بیفته. -خوب تافردا مواظب خودت باش. -خدانگهدار. با رفتن امین به سمت ماشین رفتم.عصبانیت کوروش را میشد از سرخی صورت و چشماش حدس زد. -میبخشی زیاد منتظر بودی. کوروش تقریبا با داد گفت:داشتی شمارتو بهش میدادی؟ با خونسردی گفتم:اره! -میشه بپرسم چرا؟ -خوب شایدکاری پیش بیاد… -تومیخاستی به من اداب زندگی زناشویی رایادبدی ولی مثل اینکه خودت لنگ میزنی،به خاطرهمین گفتی توشرکت کسی متوجۀ نسبت ما نشه؟دیگه لازم نیست بیای شرکت خودم باپدرصحبت میکنم. -من واقای رهایی فقط همکاریم…. بادادگفت:همۀ همکارهااین طور بهم نگاه میکنن،دوسش داریییییییییی؟! باتعجب به کوروش خیره شدم،خیلی عصبی بود.ترجیح دادم سکوت کنم تاخانه باهم صحبت کنیم.ولی سکوت من کوروش راعصبی ترکردوشروع کرد باسرعت رانندگی کردن.خیلی زود بهخونهرسیدیم. کوروش رفت تواتاق کارش ودررامحکم بست.نمیدونستم چی کارکنم؟لباسهام راعوض کردم وچای به دست به بالکن رفتم.یکساعتی به حرکات کوروش فکرکردم،یعنی من براش مهم بودم یافقط داشت به خاطرپدروبقیه این رفتار رامیکرد.بایدبهش میگفتم که منم همین حس رادارم وقتی اون ازشیرین حرف میزنه یاحتی وقتی که توذهنم اون وکنارکس دیگری به جزخودم میبینم.اره منم دوسش داشتم بایدبهش مگفتم که کنارش چه حسی دارم ولی همیشه این غرورم بودکه مهرسکوت روبه لبام میزد.الان وقتش بودقبل ازاینکه دیربشه ،قبل اراین که این سکوت دیواری بشه بین من وکوروش بایدباهاش حرف میزدم نمیخام بعدا افسوس این لحظه رابخورم بااین فکرازبالکن اومدم بیرون به طرف اتاق کارکوروش رفتم. 
دراتاقش رازدم،صداش رانشنیدم در وبازکردم.بادیدنم بهم خیره شدوگفت:کاری داری؟ 
لیوان مشروب راتودستش دیدم،پس بازم کماورده بودکه پناه به مشروب اورده بود.میدونم لجبازترومغرورترازاین حرفهابودکه بخادبه زبون بیادپس خودم باید شروع میکردم:میخاستم باهم صحبت کنیم ولی به لیوان اشاره کردم:فکرکنم الان مناسب نباشه؟ 
خندیدوگفت:گفتم که من همیشه هوشیارم پس بگو، چی میخای بگی؟
-بیاتوسالن اونجا صحبت کنیم. -چرا؟نمیتونی تواتاق صحبت کنی؟نکنه میترسی؟نترس هنوزسیلی اون شبت یادم نرفته،میدونم حق ندارم دست بزنم،ببوسم فقط اجازه دارم نگاه کنم اونم نگاه سردوخالی! -بابت اون شب معذرت میخام عصبی شدم دست خودم نبودحس بدی نسبت به رابطمون داشتم حالاهم اومدم باهم صحبت کنیم نمیترسم،فقط میخاستم ازاین حال وهوابیای بیرون اگه دوست نداری همین جاصحبت میکنیم. -خوب بفرمایید. -خوب،تودرموردامین ومن اشتباه میکنی.هیچ چیزحسی بین من واون نیست. کوروش پوزخندعصبی زدوگفت:خوبه همین که هردوتایتون همدیگر رابه اسم صدامیزنیدخودش یه حسه! باحرص گفتم:ولی من … -بس کن نفس نگات رامیشه تعریف کرد،من دوست ندارم بری شرکت خودمم باپدرصحبت میکنم. -ولی من دوست دارم برم به خدا… امین نگاهی بهم انداخت ولبخندی زدگفت:میبینی؟ اگه امین توشرکت نبودبازم دوست داشتی؟بازم ازم میخاستی؟ باحرص گفتم:معلومه داری چی میگی؟من فقط میخام چندوقت سرگرم باشم همین،حالاهم اگه این همه حساسی نمیرم! کوروش لیوانش راسرکشیدوگفت:اگه من توزندگیت نبودم توباهمین امین ازدواج میکردی؟مگه نه؟دوست داره،دوسش داری بهمم میاین میشیدلیلی ومجنون! دستامو به سینم زدم وبالبخندگفتم:نه عزیزم اگه تونبودی منم ازش بی خبربودم.پس لازم نیست حسودی کنی من الان صاحب دارم،فکرکنم صاحببم دوس دارم! کوروش باتعجب بهم خیره شد:داری مسخره باری درمیاری؟یا میخای زبون بریزی بزارم بیای شرکت،کدومش؟ اخم کردم و بالوندی گفتم:یعنی من مال تونیستم؟ یااینکه تودوست نداری باشم؟توکدومش حسودخان؟ کوروش که هنوزباورش نشده بود:اره من حسودم،خوب توکه جای من نبودی ببینی چطوری بهت خیره شده بودوباچشماش…. نمیخام حتی حرفش رابزنم.باشیطنت گفت:مشکوک میزنی؟نکنه میخای امتحانم کنی؟ دستم ودرازکردم ولیوان راازدستش گرفتم:بیابریم بیرون ازمحیط اینجا خوشم نمیادمثل محل کاره،بریم توسالن اونجا بوی خونه رامیده.میخام اونجاباهم حرف بزنیم زیرسقف خونۀ خودمون.دستش راکشیدم وباهم به سالن رفتیم. کوروش خودش راروی مبل رهاکردودست بردتاسیگاری برداره،رفتم کنارش وسیگار وازدستش گرفتم.نگام کرد،نگاش گرم بود ازاون فاصله بوی تنش که بابوی عطرش وبوی مشروب باهم بوی خوبی گرفته بودرابانفس عمیقی به اغوش کشیدم،چشماش برق زدوروی لبام خشک شد. 
-الان وقت سیگارکشیدن نیست،بعدشم به اندازۀ کافی تواتاق کشیدی.نمی خای که قدغنش کنم؟! 
کوروش سرش راخم کردوگفت:اگه توبخای دیگه نمیکشم!فقط بگو خاب نمیبینم؟ 
دستم راروی دستش کشیدم:نه عزیزم خاب نمیبینی،فقط میخام غرور راکناربزاریم وباهم صحبت کنیم. 
کوروش دستم وبوسیدوبهم خیره شد:پس توهم میخای کوتاه بیای؟نفس من دوستت دارم این حس برام جدیدِ، تازست من این حس راتابه حال به هیچ کس نداشتم.کنارمی ولی بی تابتم،دلم برات تنگ میشه.وقتی تو اغوشمی خودم نیستم حس میکنم دارم پروازمیکنم،ازاین که کنارت وبا لالایی نفسات بخاب برم ووقت خاب ببوسمت وباهات حرف بزنم ولی وقت بیداری فقط نگات کنم خسته شدم.میخام کنارتوزندگیم راشروع کنم، تو نفس زندگیم شدی نمی تونم بدون تو می فهمی چی میگم؟ 
سرم راروی سینه اش گذاشتم،صدای طپش قلبش ارومم کرد.کورش دستش رادورم حلقه کردوگفت:بگوتوهم من ودوست داری؟!یااینکه فقط منم که دیونت شدم؟ 
سرم رابلندکردم وتوچشمای سیاهش خیره شدم:منم دوستت دارم ولی میترسم اراین حس،ازاخراین راه تواگه توفقط مال من بودی راحتتربودولی حالا میترسم تنهام بزاری .من ازتنهایی نمیترسم ازاین میترسم که طعم باتوبودن رابچشم بعدبخام به نبودنت عادت کنم.قول میدی که کنارم بمونی حتی اگه دیگه دوستم نداشته باشی؟ 
کوروش سرم رابوسیدبالبخندگفت:وقتی میگم نفسمی یعنی بدون تونمی تونم زنده باشم دروغ نمیگه! من قول میدم باشیرین صحبت کنم وتصمیمم رابهش بگم ازاین نظر مطمئن باش!قول میدم تنهات نزارم حتی اگردوست نداشتم که اینم ازمحالاتِ،دیگه چی عزیزم؟ 
لبخندی زدم وگفتم:پس یادت باشه فقط مال منی!قول دادی!؟ 
کوروش لباش راروی لبام گذاشت:توهم مال منی!توهم قول بده! 
زمزمه کردم:قول میدم. 
اولین بوسۀ که نه ازش ترسیدم،نه حس بدی بهم داد.کوروش چشمکی زدوگفت:واردی ها؟!معلومه اب نمیدیدی مگرنه شناگرماهری هستی! 
باقهرازاغوشش بیرون اومدم وبااخم ساختگی گفتم:اصلا خوبی بهت نیومده اصلا بازم قهرکنیم این طوری بهتره! 
کوروش محکم بغلم کردوگفت:مگه دست خودته که میخای قهرکنی؟ ازاین به بعدهرکی قهرکردطرفش میتونه هر چی دلش میخادببوستش!باذوق گفت:خوب الان قهری؟وباخنده به لبام حمله کرد. 
بعدازکلی بوسه کوروش بهم خیره شدوگفت:کاش میشدبریم سفردوست دارم اولین شب باهم بودنمون خیلی برامون خاص باشه،ولی این پروژه رانمیشه همین طوری رهاکرد. 
باشرم گفتم:خوب میشه گذاشت برای بعدازتمام شدن پروژه هم فکرت راحته،هم وقت بیشتری رامیتونیم کنارهم باشیم. 
کوروش باشیطنت بهم خیره شد.گفت:من قول نمیدم ولی سعی میکنم فقط به بوسهات دلخوش باشم البته اگرفول بدی توشیطونی نکنی ومثل اون شب خوشگل ترنکنی؟! 
گونه هام ازشرم سرخ شدوسرم راپائین انداختم وباخجالت گفتم:باشه قول میدم. 
کوروش باخنده گفت:فدای شرم وحیات واین قولت بشم!حالاهم پاشوبرای عزیزت یه قهوه درست کن،که دلم قهوه های تورامیخاد.منم میرم دوش بگیرم تابهم بریم بیرون میخام امشب جشن بگیریم،یه جشن دونفره! 
گونم رابوسیدوبلندشد. 
-باشه تاتودوش بگیری منم قهوه درست میکنم،زودبیا. 
کوروش چشمکی زدوگفت:تونمیای؟ 
کوسن روی مبل رابه طرفش پرت کردم،کوروش باخنده به طرف اتاق رفت.بعدازدوش گرفتن وخوردن قهوه باکوروش به یک رستوران زیبا وگران قیمت رفتیم. 
-چی میخوری عزیزم؟ 
لبخندی زدم وگفتم:نمیدونم،هرچی توبخوری منم میخورم! 
کوروش لبخندی زدوباشیطنت گفت:اگه این جوریه همون خونه من میخوردمت! 
خجالت زذه گفتم:کوروش! 
-جانم،خوب باشه دیگه نمیگم عمل میکنم. 
-بس کن !من میکس میخورم. 
کوروش گارسون راصدازوگفت:دوتامیکس باسالادونوشابه،مشکی باشه.(گشنم شدساعت ۲/۳۰ شب ازکجا میکس گیربیارم اخه؟خوب دلم میخاد!) 
بارفتن گارسونکوروش دستم راگرفت ومثل بچه هالباش وغنچه کردگفت:کی برام فسنجون درس میکنی؟ 
خندیدم:هروقت توبگی؟کی دوست داری؟ 
-این روزاکه مجبوریم ناهاروتوشرکت بمونیم،پس جمعه درست کن به پدرم میگم بیاد.اصلا به مامان ایناهم میگیم خیلی وقت دورهم نبودیم،چطوره؟ 
لبخندی زدم:قربون دلت که دوست داری باهمه غذای موردعلاقت راتقسیم کنی.باشه عزیزم هرچی توبگی! 
باامدن گارسون واوردن غذادیگه حرفی نزدیم ومشغول خوردن شدیم. 
شب خوبی بودبعدازشام باکوروش بستنی خوردیم وبرگشتیم خونه،ساعت دوازده بودکه رسیدیم. 
-کوروش قهوه میخای؟ 
-نه عزیزم گیج خابم میرم بخابم،تونمیای؟ 
-نه توبرومن یه چای بخورم میام. 
کوروش اززمین بلندم کردگفت:نه باهم میریم نمیخام تنها برم توتخت،توهم امشب چای بی چای . 
باخنده گفتم:بزارم زمین این کاراچیه؟باشه چای نمیخورم،بزترم زمین! 
کوروش من روی تخت گذاشت وکنارم نشست.چشماش وبه لبم دوخت وگفت:بخابیم؟ 
پشت به کوروش خابیدم پتوراکشیدم روی بازوهام،کوروش ازپشت بغلم کردوسرم رابوسید:صبرمیکنم تاهم راحتتربهم اطمینان کنی هم شب به یادموندنی ازهم داشته باشیم.شب بخیر! 
-شب توهم بخیرخوب بخابی. 
صبح دراغوش کوروش ازخاب بیدارشدم برگشتم سمتش هنوز خاب بود،تروم گونه اش رابوسیدم وبلندشدم. میزصبحانه راچیدم وقهوه درست کردم،برای بیدارکردنش برگشتم.روی تخت کنارش نشستواروم صداش زدم،کمی توجاش تکون خوردولی چشماش وبازنکرد.فهمیدم که داره نازمیکنه،کنالرش درازکشیدم.دستم وتوموهاش کردم ویواش یواش تالبش اوردم،بی حرکت بود.لبم رابه لباش نزدیک کردم،چشماش بازشدومرادراغوش کشیدوبوسید. 
-ازاین به بعداین طوری بیدارم کن،باشه؟ 
خندیدم باسرجوابش رادادم:سلام صبح بخیر عزیزم،میزصبحانه وقهوتون منتظرن بفرمایید. 
کوروش دوباره بوسیدم:صبح شماهم بخیرعزیزم. 
باهم به سرمیزصبحانه رفتیم، بعدازخوردن صبحانه کوروش رفت تااماده بشه.منم میزراجمع کردم. 
کوروش باتعجب نگام کرد:توحاضرنمیشی؟ 
-نه، مگه نگفتی دیگه نرم شرکت؟ 
کوروش توچشمام خیره شدوگفت:باشه، بیاولی فقط همین پروژه،بااین پسره هم گرم نمیگیری.ببینم کشتمتا! 
دستامو بهم زدم وگونۀ کوروش رابوسیدم:باشه قول میدم. 
-خوب برو اماده شوکه داره دیرمون میشه. 
سریع لباس پوشیدم واماده شدم.همراه کوروش به شرکت رفتیم. 
بادیدن مری باسرازکوروش خداحافظد کردم وبه طرف مری رفتم.بالبخندسلام کردم. 
مری هم لبخندی زدوگفت:سلام میبینم که امروزباشوهرتون صمیمی شدید باچشم وسر بهم علامت میدید؟ 
باخنده گفتم:بابا اسم تورابایدمیزاشتن عقاب بااون چشماهای تیزت مری خانم. 
مری دستم راگرفت وبه طرف اتاق کشید:خبرنداری اسم دومم عقابِ!بایدهمه راتعریف کنی معلومه خبری شده؟! 
روی صندلی نشستیم،همۀ اتفاقات دیشب رابرای مریم تعریف کردم.
مری باخوشحالی گفت:خداراشکر،خوشحالم کردی همین که لجبازی وغرورتون راکنارگذاشتیدخودش یه پون مثبتِ بهترازاین هم اینکه فهمیدید بهم بی علاقه نیستیدپس یواش یواش همه چیزدرست میشه. توهم حواست باشه زیادرهایی وتحویلش نگیربه هرحال کوروش حق داره که حساس بشه! 
باامدن امین،من جواب مری رافقط به نشانۀ قبول کردن حرفش باتکان دادن سردادم. 
-سلام خانمها صبح بخیر. 
مری:سلام اقای رهایی دیرکردید؟ 
امین خندیدوگفت:برای شماکه بدنشدکلی باهم اختلاط کردید! حال شما چطوره خانم بزرگمهر؟ 
پلان ها را روی میزگذاشتم وهمین طورکه سرم پایین بودگفتم:سلام،ممنون خوبم. 
خودم را مشغول کارکردم تامکالمه راادامه نده،امین هم سریع مشغول کار شد.وقت ناهاربرای دیدن نادی بامری به سمت محل کارش رفتیم ، هنوز نرسیده بودیم که صدای صحبت کردن دونفرراباهم شنیدم.نادی بود… 
-صبرکن مهردادمن باخانوادم هنوزصحبت نکردم،من وتوهنوزهمدیگرراکامل نمیشناسیم هنوزبرای خیلی کارها زوده من نمی خام بعدا پشیمون بشیم! 
من پشیمون نمیشم،میدونم فقط دوماه ازاشنایمون میگذره.ولی من فکرام راکردم میخام بیام وباخانوادت صحبت کنم،خانوادمم راضی هستن پس توچی میخای؟ 
-عزیزمن،من نمیگم که نیاولی الان اصلا موقعش نیست.خاهرم تازه ازدواج کرده خانوادم به من احتیاج دارن،من نمی تونم تنهاشون بزارم. 
مری نگاه معنی داری بهم انداخت:موضوع داره جالب میشه،این پسرهم ول کن نیست. 
دست مری راگرفتم وبه سمت سالن غذاخوری رفتیم.هنوزتوشک بودم من انتظارنداشتم نادی بخادتواین مدت کوتاه باکسی اشنابشه وتااین حدراحت درکنارش ودرمحل کارش باهاش صحبت کنه. 
مری غذامون وگرفت واومد:مثل اینکه پدروشوهرتون نیستن؟ 
باتعجب به سالن نگاهی انداختم. مری راست میگفت نهپدر ونه کوروش نبودن،کلافه زمزمه کردم:پس به خاطرهمین باخیال راحت داشتن باهم صحبت میکردن! 
مری بشقاب غذاراجلوم گذاشت وگفت:حالاکه جیزی نشده،پسره که ازش داره خاستگاری میکنه.معلومه که برای ازدواج باهم دوست شدن. 
باعصبانیت گفتم:مری چی میگی الان داره میگه میخادبیادخاستگاری ولی قبلش چی؟نادیاچطورتونسته خودش راراضی کنه؟من گفتم بیاداینجاهم کار یادبگیره هم ازاون محیط مردونه اژانس بیادبیرون اینجا کنارپدر،فکرنمیکردم بیاداینجاواین کاربکنه؟!توکه موقیت من وخانوادم رابهترمیدونی الان ما حتی نمیتونیم خرج تحصیل علی ونادی رابدون اینکه کارکنن بدیم بعداین میخاد ازدواج کنه؟نادیابایدموقعیت رامیدیدبعدباهاش رابطه راشروع میکرد،نه الان بگه من موقعیت ندارم.پسره چه فکری میکنه؟ 
صدای زنگ س م سم حرفم راقطع کرد:عزیزم دلم تنگ شده بودباپدررفتیم برای انجام یه کارمهم ،اومدم اس میزنم.ناهارتو بخوریا می بوسمت. 
لبخندی زدم. 
مری باشوق گفت:چیه نیشت بازشد؟شوهرتون هستن،حتمازن ذلیل میخاد بگه کجاست؟ 
لبخندی زدم وگفتم:کوروشِ باپدررفتن بیرون،سفارش کرده ناهارم وبخورم. 
مری بانازگفت:وای خدامن وبکشه،بخورتادل عزیزت نگرانِ! 
بابی میلی غذاخوردم،ذهنم مشغول بودبایدبانادی صحبت میکردم.دوست نداشتم بقیه هم ازاین قضیه سردربیارن. 
دوباره مشغول به کارشدیم. 
-دیشب باهات تماس گرفتم خاموش بودی؟! 
برگشتم چهرۀ امین روبروم بود،مری نبودواون ازاین فرصت استفاده کرده بود. 
خیلی جدی گفتم:کاری داشتید؟ 
امین جاخوردولی دوباره گفت:میشه باهم صحبت کنیم؟ 
-الان داریم چه کارمیکنیم؟ 
امین لبخندی زدوگفت:بااون سالها اصلافرق نکردی،هنوزم خشک وجدی هستی!این طرزبرخوردت رادوست دارم! 
اخم کردم وخاستم جواب بدم،ولی بادیدن چهرۀ عصبی کوروش درچارچوب در خشکم زد. 
امین خط نگاهم رادنبال کردوبادیدن کوروش،خودش رانباخت وباخوشرویی گفت:به بفرماییداقای بهراد. 
کوروش رنگ نگاهش راعوض کردوچشم ازمن برداشت:ممنون،خسته نباشید،امروزنبودم امدم سری به کارهابزنم درچه حالی هستید؟ 
امین به صندلی اشازه کردوخودش رفت پشت میزنشست:بفرماییدبنشینید، همین چندلحظه پیش خانم شمس کارهارابردن برای بازدیداقای لطفی الان برمیگردن. 
کوروش نگاهی به من انداخت:نمی شینی؟ 
دستپاچه روی اولین صندلی نشستم،نمیدونستم چی بگم پس ترجیح دادم سکوت کنم. 
-اینجاراحتیت خانم بزرگمهر؟ 
دستامو بهم گره زدم وگفتم:اره من راحتم. 
-شما میزندارید؟ 
-نه لازم نیست،بالاخره من اینجا مهمانم،مهمانم که جای ثابت نمیخاد. 
کوروش لبخندرضایت بخشی زدوگفت:خوب. 
امین باافسوس گفت:خیلی حیفه،ماواقعا به تجربۀ خانم بزرگمهراحتیاج داریم! 
کوروش خاست حرفی بزنه که مری وارداتاق شد. 
مری باشیطنت به من نگاه زیرلب گفت:گندزدی؟ 
لبخندی به مریم زدم.مری:سلام،خبرخوش بالاخره طرح اولیه موردپسنداقای لطفی قرارگرفت.قرارشدفردا توجلسه راجبش نظربدن. 
باخوشحالی گفتم:پس اولین مرحله موفق امیزبود. امین نگاه رضایتمندی به من کرد و گفت:همش به خاطر شماست خانم بزرگمهر،وگرنه ما الان یک هفته بیشترِ که داریم روی این پلن ها کارمیکنیم ولی شما باچند تا تغییر رای مثبت را گرفتید. کوروش باحرص نگاهی به امین انداخت وگفت:کارگروهی را نباید نادیده گرفت همه باهم در این موفقیت شریکید. مری برای تاکیدحرف کوروش اضافه کرد:منم موافقم،صحبتهای اقایی بهراد کاملادرسته منم موافقم.توچی نفس؟ -منم باشما موافقم کارگروهی ماجواب داده پس یک نفرنقش نداشته! امین حرفی نزد.کوروش نگاهی به من انداخت:پدرازمن خاست شمارابه دیدنشون ببرم. -باکمال میل .مری من دیگه ازاون طرف میرم خونه کاری نداری؟ -نه عزیزم،بعدباهم تماس میگیریم. -پس خدانگهدار،نگاهی به امین انداختم وباسرخداحافظی کردم. همراه کوروش ازاتاق خارج شدم. کوروش دستش رابه دستم نزدیک کردوگفت:خسته نباشی عزیزم. لبخندی زدم وانگشتش راگرفتم توهم همین طور. 
سه هفته ازامدنم به شرکت میگذشت.تواین مدت پروژه تقریباجان گرفته بودومابااعتمادبه نفس بیشتری روی پروژه کارمیکردیم.دراین مدت رفتارهای امین باعث تعجب من ومری شده بودوازطرفی کوروش را عصبی کرده بودولی من هردفعه خودم رابه ندیدن یانشنیدن میزدم. 
امین باعصبانیت باکامپیوتر کلنجارمیرفت.نگاهی انداختم وگفتم:چی شده بازم قفل کرده؟ 
باعصبانیت نگام کردوگفت:اره،همۀزحمت یکروزم به هدررفت! 
باتعجب گفتم:سیونکرده بودی؟ 
ازلایی دندانهای قفل شدش گفت:نه! 
به طرفش رفتم وبه صفحۀ قفل شدۀ کامپیوترخیره شدم. 
-حالاچه کارکنیم؟ اینابایدبرای فرداحاضرباشن! 
امین باعصبانیت گفت:من میمونم دوباره انجام میدم،شمانگران نباشید! 
نگاهی به امین انداختم:حالاعصبانیت نداره من هم میتونم کمکت کنم ازشانس ما ،امروزمریمم نیامده ولی بازم دوتایی تمومش میکنیم. 
امین باحرص گفت:لازم نیست شمابریدمهندس بهرادمنتظرنباشن. 
باتعجب به امین خیره شدم. 
-اره خوب هرچی باشه پسرصاحب شرکتهِ!منم باشم چراغ سبزنشون میدادم! 
-داری اشتباه میکنی. 
-نه دیروز،امروزدیدم که باهم میایین وبرمیگردید. 
نمیخاستم رازمون برملاح بشه،باخونسردی گفتم:مسیر من واقای بهراد یکیه به همین دلیل زحمت میکشن وباهم میایم.البته من نیازی نمی بینم بخام برات توضیح بدم! 
امین تای ابروش رابالابردوگفت:منم میتونم برسومت!!! 
-ممنون،تواین مدت باقی مانده ترجیح میدم باایشون برم.نمیخام برام حرف درست کن! 
-دلیلت اصلاقابل قبول نیست! 
باحرص به میزکوبیدم:منم دلیلی نمی بینم بیشتربراتون توضیح بدم! 
امین پوزخندی زدوگفت:هرجورراحتی!!! 
-حالاچه کاربایدکرد؟ 
-زنگ میزنم براموت یه سیستم بفرستن،بااین که نمیشه. 
باسرموافقت کردم بعدازیکساعت وامدن سیستم جدیددوباره شروع به کارکردیم.این قدرمشغول شدیم که متوجۀ تمام شد وقت شرکت نشدیم. 
باصدای کوروش به خودمان امدیم:مگرنمیخاین برین خونه؟خیلی وقته همه رفتن؟ 
نگاهی بهش انداختم وگفتم:سیستم قفل کردوهمه راازدست دادیم،باید فرداتحویل بدیمش. 
-دوساعت دیگه کارداریم،نگران نباشیدبرای فرداحاضره! 
کوروش گاهی به اتاق انداخت وگفت:خانم شمس رفتن؟ 
-نه امروز نیامدن! 
کوروش باعصبانیت به من خیره شدمیدونستم تودلش داره برام خط ونشو میکشه.لبخندروی لبم رادیدوگفت:خانم بزرگمهرشماتشریف ببرین من واقایی رهایی تمامش میکنیم! 
امین نگاهی به من انداخت وگفت:شمامیتونید بریدمن خودم تنهایی انجام میدم،ممنون مهندس خودم میمونم. 
-نه من مشکلی ندارم،نگاهی به کوروش انداختم:بایدباشم. 
کوروش روی صندلی نشست وگفت:پس منم کمک میکم تازودترتمام بشه! 
امین باتعجب نگاهی به من وکوروش کردوگفت:هرطورمایلید! 
هرسه خودمونو مشغول کارکردیم.امین همین طورکه به ال سی دی خیره شده بودگفت:نفس بیا اینجا رابرام بخونم! 
ازلحن خودمونی امین تعجب کردم،خاستم برم که نگاه عصبی کوروش میخکوبم کرد.کوروش چشم غره ای بهم رفت،باترس رفتم سمت کوروش وپلان رابراش خوندم. 
لبخندی زدوگفت:ممنون عزیزم. 
چشمام چارتاشد.میترسیدم به کوروش نگاه کنم،داغ شدم امین حتمادیونه شده بودچراداشت این کاررامیکرد. 
کوروش کاغذی رابه طرفم گرفت وگفت:میشه این راهم برای من بخونین،عزیزم! 
باتعجبم به کوروش نگاه کردم.امین باحرص به کوروش نگاه کردوگفت:بدیدمن براتون بخونم! 
کوروش باخونسردی به امین خیره شدوگفت:نه شمابه کارتون برسید،فس میخونه! 
امین دستاش راباعصبانیت مشت کردوبه من نگاه کرد. 
خاستم کاغذراازدست کوروش بگیرم که دستش راازعمد به دستم زد و لبخند زد. 
باحرص گفتم:لطفاتمومش کنید!! 
امین که متوجۀ کارکوروش شدباعصبانیت ازجاش بلندشدوبه سمت کوروش امد. 
دندوناش رابهم سابیدوگفت:اقای بهرادمی تونم ازتون بخام تشریف ببریدتا بعدا باعث دلخوری نشه؟! 
کوروش نگاهی به من انداخت وگفت:توهم همین رامیخای؟ 
ملتسمانه نگاش کردم:کوروش خاهش میکنم!!! 
کوروش گاش راازمن گرفت وگفت:پس بااژانس برگرد. 
امین کاررابدترکرد:شمانگران نباشیدمن ایشون رامیرسونم. 
کوروش باحرص سرش راکج کردورفت. 
تاتمام شدن کاراخمهام رادرهم کرده بودم.کارکه تمام شدوسایلهامو جمع کردم،خاستم ازدربیرون بزنم که امین صدام کرد. 
-نفس؟!میرسونمت! 
باعصبانیت برگشتم:لازم نکرده خودم میرم،لطفا دیگه م رابه اسم صدانزید!!! مخصوصاتومحیط کاروجلوی دیگران!!!دلم نمیخادکه کسی خیال باطل راجب من بکنِۀ!!! 
امین پوزخندی زدوگفت:من اسم کوچک مهندس رانمیدونستم،کوروش!!!!خیلی صمیمی هستید؟!!!ممممثل اینکه فقط روی من زیادتاکیدداری !!!!میتوم بپرسم چرا؟!!!من خررابگوکه فکرمیکردم توبابقیه فرق میکنی، میخاستم برای جبران اون سالها وسکوتم ازت بخام که به ماشدنمون فکر کنی!!!ولی مثل اینکه توخیلی بااون نفس فرق داری من معذرت میخام!!! 
باشنیدن حرفهای امین باعصبانیت برگشتم بهش نگاهی انداختم:توداری ازکدوم نفس حرف میزنی؟اون نفس توهمون سالهازیریک خروارمسئولیت گم شد،دوستم داشتی ؟؟؟چرامهرسکوت زدی؟؟!!گفتی خستست؟گفتی درگیره؟جرات نکردی حرف بزنی رفتی پی زندگیت حالابعدازگذشت این سالها اومدی چی رامیخای زنده کنی؟میبینی من هنوزهمون نفسم فقط رنگ درگیری ومسئولیتام وخستگی هام فرق کرده!!!دیگه فقط مال خودم نیستم میبنیی؟پس با من حرفی ازماشدن نزن!!! 
ازاتاق بیرون زدم.تاکسی دربست کردم،یک لحظه چهرۀ کوروش ازذهنم بیرون میرفت.حالاچطورکوروش رااروم کنم،وای اصلا چرااین طوری شد.صدای زنگ گوشیم ازاین حال بیرونم اوردحتما کوروشه،بااین امیدگوشیم راازکیفم بیرون اوردم.بادیدن شمارۀ مری باحرص جواب دادم. 
-هیج معلومه توامروزکجابودی؟ 
مری باصدای هراسانی گفت:نفس کجایی زودبیاخونتون علی،نادی رودیده زودباش بیابابات… 
دیگه نفهمیدم داره چی میگه سریع ادرس خونم رابه راننده دادم وازش خاستم باسرعت بره. 
نیم ساعت بعدجلوی خونه پیاده شدم.باعجله درزدم،مری دررابرام بازکرد.پله هارادوتادوتابرداشتم .مری دراستانیه درایستاده بود،چشماش قرمزبود. 
باترس گفتم:مری بابام؟ 
بابغض گفت:حالش خوبه باامیررفتن درمانگاه. 
داخل شدم.مامان بی حال یک طرف افتاده بود،بادیدن من باگریه گفت:دیدی چه خاکی به سرم شد؟ 
بوسیدمش:اروم باش مامان،علی کو؟ 
باگریه گفت:بردنش! 
باتعجب گفتم:کجابردنش؟ 
گریه به مامان مجال نداد.مری لیوان ابی به مامان خوراندوگفت:علی سرخیابون نادی راسوارماشین یهپسر میبینه،وقتی نادی رامیرسونه دم درعلی باهاش درگیرمیشه بزن،بزن بالامیگیره.پلیس اومدسه تایشون رابرد. 
باتعجب گفتم:سه تای؟نادی هم؟ 
مری سرش راتکون دادوگفت:اره،علی حسابی ازخجالت پسره درامده.پسره بیمارستانٍ،حال باباتم بهم خوردباامیررفت درمانگاه توراهن الان میرسن. خدا بهمون خیلی رحم کردنفس اینجاشده بودمیدان جنگ،خدامیخاست من وامیررسیدیم مگرنه دورازجون علی میکشتش. 
دستمو بهسرگرفتم وزیرلب زمزمه کردم:دخترۀ احمق!حالاچی کارکنیم؟ 
-هیچی،بایدسندبزاریم علی رابیاریم بیرون.مری اروم گفت:نادی ازش شکایت کرده! 
بابهت گفتم:چی کارکرده؟ 
مری نگاه نگرانش رابهم دوخت وگفت:نادی ازعلی شکایت کرده!مثل اینکه پسرحالش یکم بدهِ!بردنش بیمارستان سرش ودستش شکسته،امیرمیگفت صوتشم بخیه خورده.حسابی تودردسرافتادیم! 
مامان باگریه گفت:حالاسندازکجابیاریم؟بچ� � یه شبم نمیتوه اونجابمونه! 
مری نگاهش رابه مامان دوخت:میدونید که سندم گروه بانکه مگرنه چه قابلی داشت. 
دستی توی موهام کشیدم بایدفکرمیکردم،اهان سریع شمارۀ شکیبا را گرفتم. 
بعدازچندتابوق جواب داد. 
-سلام بزرگمهرهستم! 
باخوشرویی گفت:سلام خوبید،چه عجب یادی ازماکردید؟ 
-خاهش میکنم،بازم دردسرم میخاستم اگه بشه سندمغازه یاخونه راازتون بگیرم. 
-باشه موردی نداره اتفاقی افتاده؟! 
-متاسفانه بله،کمی براش توضیح دادم البته قسمت نادی راسانسورکردم. 
-من مشکلی ندارم ولی بعدش براتون مشکلسازمیشه ممکن خانوادتون متوجه بشن! 
کلاف گفتم:متاسفانه راهی جزاین ندارم! مامان باگریه گفت:حالا سند از کجا بیاریم؟بچم یه شبم نمیتوه اونجا بمونه! 
مری نگاهش رابه مامان دوخت:میدونید که سندم گروه بانکه مگرنه چه قابلی داشت. 
دستی توی موهام کشیدم بایدفکرمیکردم،اهان سریع شمارۀ شکیبا را گرفتم. 
بعدازچندتابوق جواب داد. 
-سلام بزرگمهرهستم! 
باخوشرویی گفت:سلام خوبید،چه عجب یادی ازماکردید؟ 
-خاهش میکنم،بازم دردسرم میخاستم اگه بشه سندمغازه یاخونه راازتون بگیرم. 
-باشه موردی نداره اتفاقی افتاده؟! 
-متاسفانه بله،کمی براش توضیح دادم البته قسمت نادی راسانسورکردم. 
-من مشکلی ندارم ولی بعدش براتون مشکلسازمیشه ممکن خانوادتون متوجه بشن! 
کلاف گفتم:متاسفانه راهی جزاین ندارم! 
-من میتونم کمکتون کنم البته هم به عنوان دوست وهم به عنوان صاحب خانه! 
-ممنون نمیخام توزحمت بیفتید؟! 
-زحمتی نیست من تایکساعت دیگه اونجام. 
-ممنوم،پس مامنتظریم. 
خداراشکرکه به دادم رسید نمی خاستم مجبوربشم ازکوروش کمک بگیرم بالاخره حرف ابروی خانوادم درمیون بود. 
باعصبانیت شمارۀ نادی راگرفتم،چندتابوق خورد.باشنیدن صدای نادی باعصبانیت دادکشیدم:معلومه توداری چه کارمیکنی؟کجاهستی؟ 
نادی باگریه گفت:من بیمارستانم،نفس اگه مهرداد بمیره؟! 
باحرص گفتم:نتیجۀ پنهان کاریتونه نادیاخانوم،هروقت پرسیدم طفره رفتی!حالابفرما به ابروریزی وپلیس وکلانترکشیده شد.این کارجدیدتم که حسابی روی بقیه راسیاه کرد،ازعلی شکایت کردی؟نادی هرجاهستی میری شکایتت راپس میگیری!!!منم تایکساعت دیگه کلانتریم میای اونجا امدی که خوب امدی نیومدی من میدونم وتواون مهردادخان میدم ازشرکت بیروش کنن وقتی مجبورشدمدرکش راقاب کنه بزنه به دیواراون وقت حالش رامیپرسم! 
نادی ملتسمانه گفت:نفس… 
فریادکشیدم:همین که شنیدی!!! 
گوشی راقطع کردم این قدرعصبانی بودم که اتفاقات عصروفراموش کرده بودم. 
واردسالن شدم مری ومامان به من خیره شدن درنگاه مامان نگرانی موج میزدهمش تقصیرمن بودبایدزودتربانادی صحبت میکردم. 
مامان بانگرانی گفت:به کی زنگ زدی نفس؟! 
کنارش نشستم ودستاش تودستم گرفتم:زنگ زدم به صاحب خونه،نمیخام کوروش وپدرش بفهمن.نادیا هم پشیمونه میادرضایت میده! 
مری باعصبانیت گفت:دخترۀ دیونه،اشتباهش همه رادرگیرکرد! 
مامان اشکش راپاک کردوگفت:نادیا مثل نفس نیست عقلش به چشمشه نمیدوم کجااشتباه کردم که دارم تاوانش رامیدم این ازحال روز شوهرم اینم ازدختروپسرم! 
شانه اش رابوسیدم وگفتم:منم مقصرم بایدبیشترحواسم راجمع میکردم غافل شدم ازشون! 
مامان سری تکون دادوگفت:نه مادراین کارا ربطی به تونداره من مادر باید بسوزم که این شده حالم! 
باامدن امیروبابا،مامان دیگه خودش رافراموش کرد.گردپیری راروی موهای پدرم دیدم،شکسته شدن غرورش را توچشماش میشددید.قامتش خمیده شده بودرنگ به رو نداشت.باکمک مامان روی تخت خابوندیمش خوشبختانه ارامبخش هاکارخودشون راکردن وخیلی زودبه خاب رفت.ولی سکوتش مثل خنجرتوقلبم فرورفت،حتی نگام هم نکرد! 
باامیروشکیبابه کلانتری رفتیم.نادی شکایتش راپس گرفت ولی برای شکایت دوم مجبوربه گذاشتن سندشدیم.بعد از تشکر از شکیبا و رفتنش ،علی و نادی را به خانه اوردیم. 
تازه اون وقت بودکه متوجۀ دست شکسته و صورت زخمیۀ نادی وعلی شدم.بابغض لبم رابه دندان گرفتم،علی که بغضم رادید سرش راپایین گرفت. 
-به خدانفس من نمیخاستم،خیلی عصبی شدم. 
نگاهی به نادی انداختم ،دست شکستش وجای سرخ سیلی روی صورتش بدزم بغضم راخوردم. 
-هردوتایتون اشتباه کردید!نادی توبایدبه من میگفتی،علی توهم بایداجازه میدادی نادی بهت توضیح بده.اگرتواین اوضاع اتفاقی برای مامان یا بابا میفتادمیخاستیدچه کارکنید؟شما نمیدونیدحال بابا بااین قلب پیوندی چقدر….نفسم راباحرص بیرون دادم:حالابریدتواتاقتون نمیخام تاوقتی که اشتی نکردیدحرفی ازتون بشنوم! 
علی ونادی به اتاقشون رفتن.مری کنارم نشست وگفت:بایدیه فکری هم برای مهردادبکنی! 
چشمام وبستم:برای امشب کافیۀ حوصلۀ منت کشی ندارم تازه ماباید شاکی باشیم نه اون گل پسر! 
نادی خندیدوگفت:میمونی یامیری؟ 
نگاهی به ساعت انداختم یک بیست کم وای حالاجواب کوروش راچی بدم، تواین حال واوضاع فقط همین راکم داشتم.ازمامان خداحافظی کردیم وهمراه تمیرومری راهی شدم. 
قرارشدنادی به خانۀ مری بره تاکمی اوضاع اروم بشه،این طوری خیالم راحت تربود. 
به خونه رسیدم.خونه تاریک بود چراغ راروشن نکردم سرم دردمیکردواصلا حالم خوب نبودرفتم تواشپزخانه ومسکنی خوردم به سمت اتاق رفتم که صدای کوروش میخکوبم کرد. 
-خوش گذشت؟! 
برگشتم روی کاناپه نشسته بود،چرامتوجه نشدم؟!خوب چراتو تاریکی نشسته؟! 
خسته وکلافه گفتم:اشتباه نکن،من تاحالا خونۀ خودمون بودم بابام حالش بدشده بودرفتم اونجا!!!چراتوتاریکی نشستی؟ 
بلندخندیدوگفت:منم خرم دیگه؟!! 
عصبی دستاموتوهواتکون دادم:هرجوردوست داری فکرکن؟من خستم بعدا صحبت میکنیم. 
کوروش به طرفم خیزبرداشت و به دیوارراهرو کوبیدم.دردتوی کمرم پیچید بابغض گفتم:کوروش داری چیکارمیکنی؟؟! 
کوروش صورتش رابه صورتم نزدیک کردوعصبی گفت:میخام خستگیت دربره عزیزم! 
نالیدم:ولم کن کوروش،به خداحالم خوب نیست!برای امروزکافیه نمیخام باتوهم سروکله بزنم.میشه بزاریش برای فرداصبح!؟ 
کوروش پوزخندی زدوگفت:باشه کاریت ندارم،ازالان به بعددیگه کاریت ندارم برو بروگمشوازجلوی چشمام! 
دستاش راشل کردومن رابه طرف اتاق هل داد. 
بابغض گفتم:کوروش!!! 
روش راازم برگردوندوبه طرف دررفت،درچشم بهم زدنی ازخانه بیرون رفت. 
دیگه صبرم لبریزشدباصدای بلندزیرگریه زدم.اینقدرگریه کردم که همون جااز حال رفتم.باصدای زنگ گوشیم چشمام رابازکردم،بادیدن خودم وسط راهرو تازه یادم امدکه دیشب چه اتفاقی افتاده بابغض ازجام بلندشدم ویکراست رفتم حمام،زیردوش ابگرم کمی بدنم حس گرفت.لباس پوشیدم و موهام راسشوارکشیدم گوشیم رابرداشتم کلی میس کال وس م س ازمری وامین باحرص همۀ س م س هاش رابدون اینکه بخانم پاک کردم وبه مری زنگ زدم. 
-معلومه کجایی؟ 
-حالم خوب نبودهنوزخونه هستم. 
کوروش که اینجاست،خیلی عصبیه ازصبح چندباربابچه ها بحثش شده. اتفاقی بینتون افتاده؟ 
درحالیکه سعی میکردم بغضم به گریه تبدیل نشه شروع به تعریف کردم. مری دلسوزانه:خوب توبایدبراش توضیح میدادی،کوروش الان مثل گرگ تیرخوردست بهش زنگ بزن وازش بخاه به حرفات گوش بده. 
-اون الان عصبیه میترسم کارراازاین بدترکم،نادی کجاست؟ 
-اینجا،هرکاری کردم نتونستم خونه نگهش دارم خودت که خوب می دونی فقط ازتوحرف شنوی داره! 
نفس بلندی کشیدم:باشه الان میام فقط توهم حواست به کوروش باشه تامن برسم. 
-باشه حواسم هست،بیازودتر! 
-باشه فعلا. 
به مامان زنگ زدم،هنوزصداش گرفته بود.میگفت حال بابابهتره ولی علی خیلی توخودشه،قول دادم که بهشون سربزنم.سریع لباس پوشیدم وبا اژانس به شرکت رفتم. 
مری بادیدنم لبخندی زدوگفت:زودامدی،دیدی اقاتونو؟! 
باتعجب گفتم:نه مگه اینجا بود؟ 
-اره،امده بودسراغ رهایی ولی خوب وقتی دیدشماهم تشریف نداریدکلی سررهایی دادوبیدادکردورفت. 
-حالاکجاست؟ 
مری باخنده گفت:امین یاکوروش؟! 
سرم راتکون دادم واخم گفتم:حالاوقت شوخیه؟!کوروش ومیگم. 
مری خندش راخوردوگفت:فکرکنم رفت تودفترش ولی توحالا نرو امین هم باهاشه،دوباره جنگ رامیوفته. 
کیفم راگذاشتم کنارمیزوگفتم:میرم پیش نادی باید باهاش حرف بزنم،ببینم این پسره کدوم بیمارستانه برم باهاش حرف بزنم. 
مری اروم گفت:مثل اینکه اقاخودش رفته شکایت راپس گرفته!البته خانوادش فکرکردن تصادف کرده،نادی میگفت دستش شکسته سرصورتش هم بخیه خورده! 
باحرص گفتم:بهترپسرۀ بیشعور!من میرم نادی برمیگردم. 
منتظرجواب مری نشدم.به طرف نادی رفتم،دخترۀ بی عقل داشتم حرص میخوردم کهمحکم خوردم به … 
بادیدن کوروش واون اخمهای درهمش ترسیدم. 
-سلام،ندیدمت می بخشی؟! 
کوروش نفس بلندی کشیدوگفت:سلام،چیزجدیدی نیست!!! 
-دیشب کجابودی؟ 
دستی به موهاش کشیدوگفت:خونۀ پدر. 
دستمو روی صورت اصلاح نشدش کشیدم وبالبخندگفتم:ته ریشم بهت میادا!! 
توچشمام خیره شدوگفت:نادی دستش شکسته،اتفاقی افتاده؟ 
چشمام راروی هم گذاشتم:اگه به یک چای وکیک دعوتم کنی همه رابرات تعریف میکنم،ازدیروزظهره هیچی نخوردم. 
خندیدوگفت:بیابریم الان میگم برات بیارن. 
باکوروش به اتاقش رفتم.برام سفارش کیک وچای دادوکنارم نشست. دستش راروی صورتم کشیدوگفت:گریه کردی؟ 
لبخدتلخی زدم وبابغض گفتم:طاقت حرفات رانداشتم اونم دیشب که سر ریزبودم. 
کوروش بغلم کردوگفت:داشتم دیونه میشدم،برام سخت بودکه توراباهاش تنها بزارم.درکم کن،داشتم دیونه میشدم وقتی صدات کرد. 
خودم رابهش فشردم وگفتم:منم،تموم شددیگه این اتفاق نمیفته.پروژه که تموم بشه دیگه مجبورنیستیم رابطمون راپنهان کنیم. 
کوروش پیشانیم رابوسید:برای حرفای دیشبم معذرت میخام،بایدبهت مهلت میدادم ولی خودمم عصبی بودم.فکرکردم گولم زدی واری مسخرام میکنی! 
خندیدم وگونش رابوسیدم:خوب بلدی ها،من گولت زدم؟ 
کوروش لبخندزیبای زد:من گول چشمات راخوردم خانم،خانما. 
هردوخندیدیم. 
بااوردن چای وکیک من مشغول شدم وکوروش نگاه عاشقش رابهم دوخت. 
کمی جان گرفتم؛اخرین جرعۀ چایم راخوردم وگفتم:ممنون خیلی احتیاج داشتم،یواش یواش داشتم ضعف میکردم. 
-نوش جونت،یواش یواش هم وقت ناهاره. 
-ممنون فعلا همین برام حکم ناهارراداره.صدای گوشیم بلندشد،دست کردم ازجیب مانتوی بافتم گوشیم رابیرون اوردم بادیدن اسم شکیبا بین جواب داد وندادن موندم. 
کوروش باتعجب:نمیخای جواب بدی؟ 
نگاش کردم وگفتم:من رامیبخشی الان برمیگردم.ازاتاق بیرون اومدم وگوشی راجواب دادم. 
-سلام اقای شکیبا. 
-سلام مثل اینکه بدموقع تماس گرفتم. 
اره حالا بازم بایدسئوالهای کوروش را جواب بدم:نه خاهش میکنم،بفرمایید امری داشتید؟ 
-گفتم خبربدم که من رفتم سندراپس گرفتم مثل اینکه شاکی رضایت داده،تماس گرفتن وازم خاستن برای بردن سندبرم.مثل اینکه مشکل حل شده ؟ 
باشرمندگی گفتم:خیلی ممنون اره همه چیز درست شده ولی من بایدبا شماتماس میگرفتم برای تشکرخجالتم دادید،کاش بشه جبران کرد. 
شکیباخندید و گفت: نفرمایید کاری نکردم وقت برای جبران پیدامیشه اگر کاری از دستم بر بیاد خوشحال میشم براتون انجام بدم.سلام برسونید،با اجازه 
-خاهش میکنم،لطف کردید.خدانگهدار. 
گوشی رابستم و تو اتاق برگشتم.کوروش بادیدنم اخم کرد و گفت:این پسره بود؟ 
خندیدم:نه عزیزم،صاحبخونۀ بابا اینا بود. 
یک تای ابروش را بالابرد و گفت:پس چرا اینجا صحبت نکردی؟ 
شیطون نگاش کردم:قرارنبود اینقدرسئوال بپرسی. پاشو بریم به پدرسر بزkیم، حتما دیشب با دیدن توحسابی نگران شده! 
کووروش برخلاف میلش همراهم راهی شد.نادی بادیدن من رنگش پرید،کوروش که متوجۀ نگاه عصبی من و رنگ نادی شد.زودتر از من به اتاق پدررفت. 
چشم غره ای به نادی رفتم:به کوروش چی گفتی؟ 
نادی دستپاچه گفت:هیچی به خداگفتم دیشب تصادف کردم،حال بابا را پرسید گفتم به خاطر من حالش بهم خورده. 
-خدا را شکر که فهمیدی دیشب به خاطرت چند نفر نصف جون شدن! 
نادی سرش را پایین گرفت:من میخاستم بهت بگم نفس ولی میترسیدم تو دعوام کنی؟ 
-معلومه که دعوات میکردم،ما اینجوری بزرگ شدیم؟!اگه حرف ازدواج هم باشه نباید به خودت اجازه میدادی کنارش تو ماشین بشینی اونم تا دم درخونه!چی فکر کردی همه کورن؟ 
-اولین بار بود به خدا ! مهرداد میخاد بیاد خاستگاری من دوس…. 
با عصبانیت تقریبا سرش داد بلندی زدم و گفتم:بس کن نادی!!! بعدا مفصل حرف میزیم!!!دیگه هم نبینم ایجا با هم خلوت کنید،کاری نکن مجبور بشم از پدر بخام اخراجت کنه!!!! 
میدونستم با این تهدید هم نادی و هم مهرداد تا مدتی بیخیال میشن ولی باید راه حل جدیدی پیدا میکردم. 
پدر با دیدنم لبخندزد و مثا همیشه سرم رابوسید.سلام کردم وکنارکوروش نشستم. 
-ازکوروش الان شنیدم،این قدردرگیرکارم که متوجۀ دست نادیاجان نشدم. 
لبخندی زدم:کارای بچه گانۀ نادی وعلی،باباهم که بااون حالشون تاباخبر میشه راهی بیمارستان میشه. 
پدرباتعجب گفت:ای دادبیداد!قربانی لازم شدید. 
سرم راتکان دادم:اره حتما،حسابی ازشون غافل شدم نمیدونم چیکارکنم. 
کوروش درحالی که سعی میکردمن رادلدلری بده: تو هر کاری تونستی کردی حالانوبت علی ونادی ،عزیزم بزار اونها هم حس مسئولیت رایادبگیرن! 
پدرنگاهی به من کرد و گفت:کوروش راست میگه نفس جان بالاخره بایدازیکجا شروع کنند. 
-من نگران بابا و مامانم مگر نه کاری به بچه هاندارم. 
-درکت میکنم خانوادت خیلی بهت وابسته هستن ولی بایدکمکشون کنی روی پای خودشون واستن. 
دستام رابهم مالیدم گفتم:علی راه افتاده ولی …. 
-میدونم خبردارم. 
کوروش باتعجب به من وپدرکردوگفت:چی شدبه منم بگید؟ 
پدرخندیدوگفت:حسودشدی ها.نگران نباش امرخیره. 
کوروش بانگرانی به من نگاه کرد:امرخیربرای کی؟نکنه این رهایی غلط زیادی کرده؟ 
لبم راگزیدم وبااخم کوروشرامجبوربه سکوت کردم. 
پدرنگاهی به هردوی ماانداخت وگفت:قضیۀ رهایی چی؟ 
نگاهم راازکوروش گرفتم وگفتم:هیچی کوروش خیلی حساسه،شمااز کجا خبردارشدید؟ 
-خوداقایی بابایی بامن صحبت کرد،مثل اینکه حسابی ازت میترسه!
کوروش عصبی گفت:میگیداینجاچه خبره؟نفس برای چی بایدبابایی ازتوبترسه؟امرخیربرای کی پدر؟ 
پدربه عصبانیت بی جای کوروش خندیدوگفت:راجب نادی صحبت میکنیم، اقای غیرتی!!! 
کوروش نفس اسوده ای کشیدوگفت:خوب چراازهمون اول نگفتیدفکرکردم، نفسش رافوت کردوگفت:ازدست شما!! 
-حالاکه خیالت راحت شدمیزاری باعروسم صحبت کنم؟ 
کوروش خندیدودستش راروی لبش گذاشت. 
-داشتم میگفتم،بابایی امدازمن خاست باتوصحبت کنم.پسربدی نیست چرا مخالفت میکنید؟ 
-من تازه متوجه شدم ولی برای نادی هنوز زوده پدراون داره درس میخونه > 
-اینها بهانست،خونۀ شوهرم میتونه درس بخونه بشین بانادیاحرف بزن اگرواقعادلش به این وصلته فعلا نامزد کنن تاشماهم اماده بشین. 
-باشه پدرهمین کارمیکنم. 
پدرسری تکان دادوگفت:حالاهم پاشیدبرید برای ناهارمن مهمان دارم! 
کوروش دست من وگرفت وباهم رفتیم.به سالن که رسیدیم دستم رارها کردوگفت:ازکنارم جم نخور!! 
مری وامین روی میزمشغول بودن،کوروش به طرف انهارفت ودرمیان ناباوری من کنارشون نشست. 
امین نگاهی به من انداخت:سلام،امروزپیداتون نبود. 
باسردی جواب سلامش رادادم گفتم:مرخصی ساعتی داشتم. 
امین نگاهش راازمن گرفت وبه کوروش خیره شد:بله یادم نبودپارتیتون کلفته!!! 
کوروش درحالیکه ازاین حرف امین کاملاعصبی شده بودباخونسردی گفت: مثل اینکه همسرایشون باکارکردنشون زیاد موافق نیستن،ولی باپادرمیانی پدرراضی شدن!حالاهم ایشون اختیارتام دارن البته ازطرف من وپدر!!!! 
امین باتعجب به من نگاه کردوگفت:مگه ازدواج کردی؟ 
کوروش که حسابی دلش خنک شده بودبهم خیره شد. 
باسردی گفتم:اره. 
امین که توقع این جوابو ازمن نداشت گفت:فکرمیکردم حسابی سرگرم خونوادتی وبه هیچ کس بجزاونها فکرنمیکنی؟ولی مثل اینکه بازم اشتباه کردم…. 
کوروش باخنده میان حرف امین امدوگفت:تازه بایدداستان عشقشون را بشنوی من باهمسرش دوست صمیمی هستیم این قدر بهم وابستن که ازمن خاسته نامحسوس مراقبش باشم! 
دیگه کوروش داشت میومدرواعصابم خاستم حرفی بزنم که مری گفت:پس به خاطرسفارشای دوستتون اینجاهستید؟ 
کوروش:اره میخاستم مطمئن بشم که شماهم حواستون به خانم دوست ماهست که مطمئن شدم. 
امین که خودش رامشغول خوردن نشان میدادگفت:ازطرف من به همسرشون سلام برسونید و بگیدمطمئن باشن! 
کوروش به شانۀ امین زدوگفت:منم ازطرف ایشون تشکرمیکنم.نگاهی به من انداخت وگفت :میرم غذارابیارم. 
باسرموافقت کردم.کوروش لبخندپیروزمندبه من زدورفت. 
کوروش،کوروش ازدست تومیخاستم ازعصبانیت دادبکشم اوتولفافه به امین گفت که حواسش به رفتارش باشه . 
امین ظرف غذاش رابرداشت ونگاهی به من کرد:خودتون بایدبهم میگفتید ولی جالبه بااینکه اینقدربه گفتۀ اقای بهرادعاشق همسرتون هستید ندیدم حلقه تودستتون باشه،من میرم شماراحت باشید. 
مری که تااون لحظه درسکوت شاهدرفتارکوروش بودنگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت وگفت:نفس؟!خودمونیماکوروش خوب روی یارو راکم کردمن که کیف کردم. 
خندیدم وگفتم:دلش ازدیروزپربود. 
کوروش کنارم نشست وباخنده گفت:رهایی،حسابی رهاشد.بایدهمون اول دمش راقیچی میکردم. 
من ومری خندیدیم.با تمام شدن پروژه دوباره به خونه برگشتم.تواین مدت رابطم با کوروش بهتر شده بودولی هنوز نتونسته بودیم برای رفتنمون به سفر وقتی پیدا کنیم و این کوروش را عصبی کرده بود و باعث میشد کمی غر بزند.منم تمام حواسم روی کارها و رفتار نادیا بود. 
با چرخش کلید و صدای کوروش سریع اشکهام راپاک کردم. 
-نفس خانومی کجایی؟ 
بلندشدم و به سمتش رفتم:اینجام عزیزم! 
اروم به اغوشش رفتم،بوی تن کوروش همیشه ارومم میکرد.موهایم را بوسید و گفت:چی شده نفسم بغلش کم شده؟همیشه این طوری بیااستقبالم! 
بامشتم اروم زدم روی سینش وگفتم:پرو نشو! 
خاستم ازبغلش بیام بیرون که محکمتر بغلم کرد.دستش را بسمت صورتم اورد و سرم را بالا گرفت، بادیدن چشمهای اشک الودم شکه شد و نگرانی پرسید:گریه کردی؟ 
دستش راپس زدم وسرم راروی سینش گذاشتم: اره دلم گرفته بود!! 
کوروش دستاش رادورکمرم حلقه کردوگفت: دروغ ؟! میتونی نگی ولی دروغ نگو! 
تودلم اشوب بود.صبح که بامامان تلفنی حرف میزدم مامان یکریزاشک ریخت وهمش ازنادی گفت،گفت شبهادیرمیاد،گفت سرش داد زده!!مامان میگفت ومن هم باهاش اشک میریختم ازعلی و بی تفاوتیش به نادی و کاراش میگفت از بابا و سکوتش و غم توی چشماش. 
مری هم حرفای جدید میزد مثل اینکه اقا مهردادحسابی شسته شویی مغزیش داده بود.مری میگفت دست تو دست دیدتشون وقتی داشتن به پارکینگ میرفتن. 
-چی عزیزم از نادی دلخوری؟ 
برگشتم و نگاش کردم و با تعجب گفتم:نادی؟!! 
کوروش لبخندی زدوگفت:میدونم حسابی عوض شده،با اقای بابایی دیدمش. 
ازعصبانیت سرخ شدم زمزمه کردم:دختر احمق داری با کی لج میکنی؟ 
کوروش دستم را گرفت:چرا مگه بابایی پسرخوبیۀ که! 
-ربطی به بابایی نداره بهش گفتم یکم صبر کنه مثل اینکه باید از پدر بخام اخراجش کنه! 
-نفس عزیزم حالا که همدیگه را دوست دارن چرا این طوری جبهه میگیری براش خوب میاد خاستگاریش و میرن پی زندگیش! 
با کلافگی سرم راتکون دادم وگفتم:کوروش پسره خیلی روی نادی تاثیر گذاشته باورت نمیشه نادی باعلی ومامان اینا شده مثل… استغفرالله. 
-خوب بزاریدبیان خانوادش راببینیدبعدش شایدتصمیمش عوض شد.
بانگرانی توچشمای کوروش خیره شدم:اگه ازدستش بدیم چی؟ 
کوروش ارام گفت:اگه کاری نکنیدازدستش میدیداون الان به تونیازداره پشت همۀ کاراش فقط یه لجبازی بچه گونه است باهاش صحبت کن نزاردورتربشه بیارش به طرف خودت توشاه کلید خانوادتی میدونی چطوروازکجاواردبشی،علی ومامان وباباهم حرف توبراشون سنده پس بجنب تادیرنشده باهاش حرف بزن! 
حرفهای کوروش کمی ازعصبانیتم رافروکش کرد.ارام شدم بایدبانادی صحبت میکردم حق با کوروش بود. 
-خوب حالا بگوشام داریم یابایدگرسنه بخابم؟ 
خندیدم وگفتم:الان میخای شام بخوری؟ 
کوروش اززمین بلندم کردوگفت:من که حاضرم همین حالا بخورمت !!! 
باخنده گفتم:توگلوت گیرمیکنم عزیزم!!! 
-نترس من میدونم چطوربخورمت که گیرنکنی. 
اون شب کوروش باحرفاش وخنده هاش ارامم کردبااین که میدونستم خودش راکنترل میکنه که کنارم عادی باشه ولی نیازراتوچشماش میدیدم،ولی بازم سکوت کردم. 
تصمیم گرفتم صبح همراه کوروش به شرکت برم وباندی صحبت کنم.کوروش موافقت کردوباهم راهی شدیم. 
نادی مشغول صحبت کردن باتلفن بودبادیدن من وکوروش ایستادوباسرسلام کرد. 
کوروش نگاهی به من کردوگفت:من تواتاقم کاری داشتی بیا. 
باسربهش جواب دادم.بارفتن کوروش،نادی هم گوشی تلفن راروی تلفن گذاشت وبه طرفم اومد.رویم رابوسیدمن هم بوسیدمش . 
نادی باتعجب گفت:چه عجب ازاین ورا؟ 
روی مبل نشستم وگفتم:اومدم بهت سربزنم.پدرنیست؟ 
-نه امروزنمیان،چی شده مامان گلگی کرده یاعلی فضولی؟ 
باتعجب به نادی خیره شدم:نادی خودتی؟ تویی باورنمیکنم این طوری راجب مامان وعلی صحبت کنی!!! 
نادی پوزخندی زد و گفت:اره منم!عزیزم تو داری تو یک خونۀ بالا شهر کنارشوهر پولدارت زندگی میکنی اب تو دلت تکون نمیخوره!!!من چی بگم که داداشم فرموده تو خونه هیچ حقی ندارم؟!! با پول حقوقم باید هم درس بخونم هم زندگی کنم. 
نفسم رافوت کردم وگفتم:علی تودعوابهت حرفی زده که نبایدولی توهم کم خردش نکردی،به هرحال نمیخام اینجابگم کی گناه کاره اومدم ازت بپرس میخای تاکجااین جوری پیش بری اگه میخاین این طوری ادامه بدی هم خانوادت راازدست میدی هم مهرداد! 
نادی کنارم نشست وگفت:مهردادهیچ وقت تنهام نمیزاره،من بهش اطمینان دارم. 
درحالی که سعی میکردم اروم باشم گفتم:پس میخای به کارات ادامه بدی؟ 
نادی سرش راپایین گرفت وگفت:بزارید مهردادبیادخاستگاری منم …. 
-ماکی گفتیم نیاد؟بادعوای که پیش اومدمن گفتم بزارعلی وبابا یکم اروم بشن اونوقت ولی توداری بدترش میکنی!شبادیرمیری خونه!دست تو دست اقا رژه میری!صدات رابالامیبری!میخای اینجوری چی راثابت کنی؟ 
نادی بابغض گفت:درکم کن نفس عاشق شدم ،نمیدونم بایدچه کارکنم تاازدستش ندم؟؟؟ 
سرم رابه مبل تکیه دادم وگفتم:عجولی،داری همه چیزرابااین عجولیت خراب میکنی.میخای کمکت کنم یااینکه میخای همین طوری ادامه بدی؟؟!!! 
نادی باچشمای اشک الودگفت:نه نفس کمکم کن من میخام زندگیم رابدون تشنج وتشویش شروع کنم. 
نفس عمیقی کشیدم:اول ازهمه ازکارهای جدیدت دست بکش،منم بامامان اینا صحبت میکنم یه وقت مشخص میکنیم تاخانوادۀ بابایی برای خاستگاری بیان.ولی بازم فکرات وبکن میدونی الان بااین موقعیت نمیتونیم برات جهیزیۀ کامل وچیزهای دیگه فراهم کنیم ولی سعیمون رامیکنیم فقط توهم بایدکمک کنی. 
نادی سرش راتکون دادوگفت:من هیچی نمیخام فقط میخام مهردادکنارم باشه! 
بچه نشوفکرکن وحرف بزن یکم صبرداشته باش بزارهمه چیزاروم اروم پیش بره.تب تند زودسردمیشه دوست ندارم بعداازکارات پشیمون بشی! 
-من مطمئنم نفس به حرفم ایمان دارم توهم به من ایمان داشته باش. 
-باشه اول توشروع کن تامنم بادیدن توبهت ایمان بیارم،فقط ازت میخام که حدکارات رابدونی منم حواسم بهت هست! 
-باشه خاهری،ازهمین الان شروع میکنم! 
بلندشدم :باشه منم شروع میکنم، میرم به مری سربزنم برمیگردم . 
نادی که باشنیدن اسم مری لبخندروی لبش ماسیدباسرجوابم داد. 
دراتاق بازبود،ضربۀ به درزدم وواردشدم.امین ومری هردوبه طرفم برگشتن. 
مری باتعجب گفت:نفس توی اینجاچه کارمیکنی؟! 
خندیدم به سمتش رفتم درحالیکه میبوسیدمش گفتم:اومدم بهت سربزنم! 
امین پشت میزنشست وسلام کرد. 
خیلی عادی بهش جواب دادم. دوباره به سمت مری برگشتم.مری بادست به صندلی اشاره کرد. 
روی صندلی نشستم:پروژۀ جدیده؟ 
مری نفس عمیقی کشیدوگفت:نه همون پروژست،یکم دارن تغییرش میدن! 
باتعجب گفتم:ولی کوروش حرفی نزد؟!فکرکردم تمومه؟! 
به جای مری امین جواب داد:مثل اینکه اقایی بهرادباپارتی بازی شمارا زودتربرگردونن کنار همسرتون؟! 
پورخندی زدم وگفتم:شمانگران نباشید شما تنهایی ازپسش برمیاین من نباشم برای شماهم بهتره!!! 
امین لبخندی زدوگفت:خوشحال میشدم قبل رفتنتون باهمسرتون اشنامیشدم!!تعجبم ایشون که اینقدرحساس هستن برای دیدن محل کارشمانیومدن؟! 
-ازکجامعلوم نیامدن؟!! 
باشنیدن صدای کوروش باتعجب برگشتم.کوروش درچارچوب درایستاده بودوباابروهای گره خورده به امین خیره شده بود. 
امین پوزخندی زدوگفت:انتظارندارید که حرفتون راباورکنم،نگاش رابه طرفم گرفت:باور نمیکنم ازدواج کرده باشی؟! 
درست بین امین وکوروش بودم.کوروش باعصبانیت به سمت امین اومد،بلندشدم ودست کوروش را گرفتم. 
چشماش قرمزشده بودورگ گردنش متورم،اروم زمزمه کردم:بزارمن جواب میدم!!! 
امین متعجب ازحرکت من،به منوکوروش خیره شده بود. 
خیلی جدی نگاش کردم وگفتم:به احترام همکاربودنمون برای اولین و اخرین باربهت اجازه میدم حق سئوال پرسیدن داشته باشی!من متاهل هستم وایشون(به کوروش اشاره کردم)همسرم هستن،به دلایلی دوست نداشتم وقتی اینجامشغول کارم کسی متوجۀ نسبتمون بشه ولی مثل اینکه اشتباه کردم وشما دچارسوتفاهم شدید.لطفا تمومش کنیددوست ندارم باحرفاتون به روابط کاریتون صدمۀ واردبشه باهردوتایتون هستم!!! 
کوروش دستم رابوسیدونگاهی به امین انداخت وگفت:من مشکلی باشماندارم پس لطفا حدخودتون رابشناسید همین!!! 
امین که هنوزتوشک حرفای من بودبه کوروش خیره شدوباحرکت سرحرفش راتاکیدکرد.مری که درسکوت شاهداین اتفاق بود،برای عوض کردن جوموجودروبه من وکوروش کردوگفت:بشینیدمیگم برامون چای و شیرینی بیارن!! 
نگاهی به مری انداختم درحالی که سعی میکردم نخندم باچشام براش خط ونشون میکشیدم.امین کتش رابرداشت وباعذرخاهی رفت،بارفتن امین باصدای بلندخندیدم.کوروش باتعجب به من ومری نگاه میکردومری ازکارم حسابی شاکی شده بودباحرص گفت:مرض! 
خودم راروی صندلی انداختم وباخنده گفتم:حالاتواین اوضاع چایی وشیرینی راکجای دلم بزارم. 
مری چشم غره ای بهم رفت وباحرص گفت:بس کن دیگه!خوب چی بگم گفتم تادوباره این دوتا به جون هم نیفتادن یه جوری جوراعوض کنم! 
باخنده گفتم:باچای وشیرینی؟!! 
این دفعه هرسه تایمون خندیدیم. 
بااین که مری اصرار داشت بمونیم ولی به یک وقت بهتر موکولش کردم.به اتاق کوروش رفتیم.کوروش پشت میزنشست وتلفنی سفارش چای وقهوه داد. 
نگاش کردم وگفتم:پس به خاطرتموم نشدن پروژه هنوزسرتون شلوغه؟!!!گولم زدی که برگردم ؟! 
کوروش به صندلیش تکیه دادوگفت:توقع داشتی بزارم بمونی؟!هنوزباورش نشده نفس من بچه نیستم،میتونم بفهمم که براش سخته که باورکنه ولی مطمئنم به خاطرشناختی که ازت داره هنورباورش نشده. 
ازپنچره به بیرون نگاه کردم،ازش دلخوربودم نبایدبه این شکل صورت مسئله راپاک میکرد. نفس عمیقی کشیدم:باورش هنوزم برام سخته،منم فکرنمیکردم این طوری ازدواج کنم!!! 
کوروش به طرف میزخم شدوباتعجب گفت:سخت؟؟چه طوری؟؟ 
یک لحظه به خودم اومدم خاستم درستش کنم ولی دیرشده بودحرف زده شده رابایدمیگفتم، برگشتم وروی مبل نشستم:منظورم ازسخت اینه که فکرنمیکردم بااین شکل ازدواج کنم بدون عشق وشناخت ولی حالا دوستت دارم ومیخام باورسخت رابرای خودم دلنشین کنم .ولی حرف من این نبودکوروش!!!بایدبهم میگفتی،میتونستیم باهم تصمیم بگیریم. 
باصدای در،دربازشدونادی بایک سینی واردشد. 
باتعجب گفتم:چراتواوردی؟ 
لبخندی زدوگفت:خودم خاستم،میخاستم بیام وازطرف خودم ومهردادبرای شام دعوتتون کنم.دوست دارم باهم اشنا بشید. 
کوروش به جای من جواب داد:حتما،چراکه نه؟!حالا کجا؟ 
نادی سینی راروی میزگذاشت وگفت:رستوران … ساعت ۸ منتظریم. 
-ممنون باشه حتما. 
نادی لبخندی به من زدوگفت:من برم کاری داشتید صدام بزنید. 
بارفتن نادی ،باحرص به کوروش نگاه کردم. 
کوروش لبخندزدودستاش رابه علامت تسلیم بالاگرفت وگفت:خوب من تسلیم،خوب مگه بده میریم رستوران! 
-میبینی تنهایی تصمیم میگیری،فکرکنم عادتت شده! 
کوروش به طرفم اومدوبغلم کردوگفت:نمیخام اینجا باشی پس بحثش تموم!درموردشام امشبم لازمه گلم بری بهتره نادی نبایدتنهابااین پسره بدون هیچ حدومرزی رفت وامدکنه بزاراین رابطه چارچوب بگیره،پس منم به خاطر این ازطرف دوتاییمون گفتم.حالاهم ناراحت نشوخودم ازدلت درمیارم. 
لبلش راگذاشت روی لبم وبابوسه مهرسکوت رابه لبام زد.بوسیدنش که تموم شدباچشمای خمارش بهم خیره شدوگفت:تااخراین ماه شده باشه کاری شرکت راناتموم بزارم یه سفریکی دوروزه میریم. 
ازشرم سرخ شدم میدونستم تحمل این شرایط براش سخته ولی دوست نداشتم خودم قدم اول رابردارم پس سکوت کردم وسرم راپایین گرفتم. 
کوروش سرم رابوسیدوگفت:حالابیا چایت راتا سردنشده بخورمنم بعدش اژانس میگیرم بروخونه منم برم سرکارم اینجاباشی حواسم پرت میشه! 
بااعتراف کوروش لبخندروی لبم اومدوتودلم قنداب شد.استکان رابرداشتم وگفتم:خونه نمیرم،میرم پیش مامان اینا میخام به باباوعلی سربزنم. 
کوروش درحالیکه کیک برداشت گفت:باشه ماشین راببرمن بااژانس میام خونه ولی حواست باشه ۸ بایدرستوران باشیم من تقریبا۴/۵ خونم پس دیرنکنی ها؟! 
-باشه ممنون بابت ماشین ولی برای تمام شدن پروژه هنوزمیتونی روم حساب کنی! 
کوروش خیلی جدی گفت:دیگه تمومه نمیخادفکرت رامشغولش کنی.نمیخام باعث بشه باهم بحث کنیم پس تمومه! 
این شخصیت کوروش رادوست نداشتم.حاکم بودن درمسائل مشترکمون باعث میشدفکرکنم خودم ونظرم براش مهم نیست واین ازارم میداد،ولی این دفعه ترجیح دادم سکوت کنم وکوروش راحساستر نکنم.بعدازخوردن چای ازنادی وکوروش خداحافظی کردم.نادی قرار امشب رادوباره یاداوری کردوازم قول گرفت که سروقت اونجاباشم. 
مثل همیشه مامان بادیدنم خوشحال شدولی این دفعه بغضش حسابی دلم رالرزوند.مامان برام چای اورد وکنارم نشست. 
-فدای مامان گلم ،حالت چه طوره؟ 
مامان لبخندی زدوگفت:بدنیستم ،خودت چطوری؟ 
-منم مثل همیشه،موقع اومدنی باباوعلی را تواژانس ندیدم. 
-بابات رفته بانک علی هم رفته کلاس … 
میان حرفش پریدم وگفتم:اژانس تنهاست؟صددفعه نگفتم حداقل یکیتون باشید،بازم گوش نمیکنید! 
مامان بادلخوری گفت:علی که مشغول درسشه باباتم این روزاحال واوضای خوبی نداره. 
نفسم رافوت کردم وگفتم:من نمیدونم بابادیگه چراداره سکوت میکنه خوب بانادی حرف میزدید اخه مادرمن منکه نمیتونم همیشه نقش بزرگتررابرای علی ونادی بازی کنم. مامان با بغض گفت:وقتی از من حساب نمیبرن از باباتم حساب نمیبرن ولی همین که اسم تو میاد ماستاشونو کیسه میکنن،تو براشون همه کاره هستی نفس جان من و بابات براشون فقط اسمیم این داره بابات را اب میکنه.علی دل به کار نمیده همش به نادی سر کوفت میزنه که من دارم خرجت را میدم اینو که میگه من و بابات میلرزیم وقتی این قدرراحت سرکوفت میزنه یکروزم به مااین حرف رامیزنه،تواین همه سال زحمتمون راکشیدی یک بارگل توروی من وبابات نشدی ولی اینها هنوزهیچی نشده حسابشون راازهمدیگه جداکردن…. 
گریه مامان و دیدن اشک و دلشکستش عصبیم کرد با عصبانیت گفتم:شما اصلا فکر این چیزهانباشید خودم باعلی صحبت میکنم میدونم چطورباهاشون اتمام حجت کنم.بابت پول هم نگران نباشید ممیرم برای بابایه حساب بازمیکنم هرماه هم حقوقش وحقوق اژانسش رامیریزم به حسابش،مری میگفت کاراژانس راه افتاده امیرم راضی بود علی خیلی حرف بزنه اژانس راازش میگیرم میدم دست باباوامیرتامزۀ خرج دادن را بفهمه.راجب نادی هم باهاش صحبت کردم امشبم باپسره قرارداریم اجازه میخادبیادخاستگاری میدونم بااین حال و اوضاع نمیشه ولی نادی قول داده لجبازی نکنه وباعلی راه بیاد،بایددیدولی من روش حساب بازکردم.امدمم اینها رابگم تاخیالتون راراحت کنم منم مثل تومامان دارم ازفکرشمادیونه میشم ازطرفی نمیخام کوروش بفهمه ازطرفی هم دائم توفکرشمام وخودم وکوروش رافراموش میکنم. 
مامان با اندوه سرش راتکون داد و گفت:میدونم دخترم خدا کمکت کنه من همیشه دعات میکنم یک زندگی خوب وشیرین ازخدابرات میخام. 
مامان را بوسیدم : شماهممون رادعاکنید،دل مامانم پاکه.حالابگوناهارچی داریم؟ 
مامان بوس را با بوس جواب داد و گفت : عدس پلوگذاشتم،نمیدونشتم میای مگرنه برات یه غذای مخصوص درست میکردم. 
-قربون مامانم برم میشه مامانم ناراحت باشه ومن نیام! 
باصدایی درباباواردشد وبادیدن من لبخندی برچهرۀ خسته اش نمایان شد. 
به طرفش رفتم وبوسیدمش:سلام به بابای گلم. 
بابابوسیدم وگفت:سلام خوب کردی اومدی دلم هوات وکرده بود. 
بااخمی ساختگی لباموغنچه کردم :خوب چراشما نمیاین به من سربزنید؟ 
بابا روی مبل نشست وباخنده گفت:میبینی بااین اوضاع نمیشه تاسرکوچه هم برم رفتم قبضها راپرداخت کنم کلی علی شاکی شده! 
کنارش نشستم :علی حق داره خوب اگه یکیتون نباشیداژانس راکی اداره کنه بالاخره باید صاحب داریش کنید!حالاعلی اونجاست؟ 
بابا استکان جای راازمامان گرفت وگفت:اره الان امد،کلاسش زودتموم شده شاکی برگشته نمیدونم بااین پسرچه کنم داره بالجبازیهاش اتش توزندگیش میندازه. 
مامان نگاهش راازباباگرفت وگفت:نفس قربونت برم بااینم حرف بزن بزارخیالمون ازعلی هم راحت بشه! 
باچشم وسربه مامان فهموندم که خیالش راحت باشه. 
باباکه ازحرف زدن من باعلی مطمئن شد:اینافقط ازتوحساب میبرن،منم به جزتوراه حلی نمیبینم! 
-نگران نباشیدمن بانادی صحبت کردم الانم باعلی صحبت میکنم میشناسمشون میخان برای همدیگه خط ونشون بکشن دوتاشونم دارن اشتباه میکنن. 
مامان:ناهاربخوریم بعدبابات میره اژانس علی هم که امدتوباهاش حرف بزن. 
-باشه. 
به مامان درپهن کردن وچیدن سفره کمک کردم وباهم مشغول شدیم.ساعتی بعدبابارفت اژانس وعلی امد. 
-به به خاهرخوبم چه عجب یادی ازماکردی ؟ 
بوسۀ علی روی گونم،لبخندروی لبام اورد:قربون دادشم که بااین دل تنگش یک زنگ به خاهرش نمیزنه!خوب منم دلم هوات وکرده بودحتما من بایدبیام؟ 
مامان سینی غذاراجلوی علی گذاشت وگفت:نوکهبیادبه بازارکهنه میشه دلازار!! 
علی مامان رادراغوش گرفت وبوسید:من که نوکرشماهستم! 
مامان خندیدوگفت:من نوکرنمیخام تواقاباش منم هیچی نمی خام! 
هرسه خندیدیم.علی غذایش راخوردومامان به بهانۀ خاندن نمازماراتنها گذاشت. 
-خوب علی چه خبراوضای اژانس چطوره؟راضی هستی؟ 
-خداراشکرهمه چیزخوبهحسابی راه افتادیم باگرفتن راننده بهترم شده فقط بایددل بکارداد که من الان حسابی دمقم وعصبی!! 
باتعجب ساختگی گفتم:برای چی ؟؟توکه میگی همه چیزخوبه پس چرادمق وعصبی؟؟ 
علی دستی به موهاش کشیدوگفت:نادی اذیتم میکنه نفس همش میادرونروم،پولش وبزرگتر بودنش رابه رخم میکشه منم مردم نمیتونم جلوی دهنم وکارهام رابگیرم. 
-ولی من ازت بیشترانتظاردارم،من بابا ومامان ونادی رابه توسپردم توالان بایدکمک حالشون باشی نه یکباردیگه!!قضیه نادی هم مثل خودت لج ولجبازیه،من میشناسمتون شماکه تودلتون هیچی نیست چراهمش میخاین نقش کینه ای بودن رابازی کنید؟! 
-من نمیخام نقش بازی کنم ولی کارای نادی داره حسابی حرصیم میکنه هرشب بااین پسرمیاد، دیرمیادزبون درازی میکنه ،خوب منم براش خطونشون میکشم. 
من بانادی حرف زدم قرارشدباپسره صحبت کنم اگه مناسب دیدیم اجازه بدیم برای خاستگاری بیاد!منم ازقبل میشناسمش پسربدی نیست حالاکه نادی دوستش داره بایدماهم کمکش کنیم ازتوهم اتنظارکمک دارم!درموردشغل وپول وازاین قبیل حرفاهم نشنوم علی من به روتو حساب بازکردم که کارهای اژانس رابهت دادم پس قول بده فراموش نکنی ومن راپشیمون نکنی!!! 
-باشه نفس منم باامدن این پسره ورسمی شدن رابطۀ نادی موافقم ،باشه فراموش میکنم حرفای نادی ودوباره میشم همون علی قبل خوبه؟! 
سرم رابه نشانۀ اره تکون دادم وگفتم:اون پسره اسم داره یابگومهردادیابابایی!!! 
علی خندیدوگفت:همون مهردادهم ،چشم دیگه؟! 
-دیگه وسلامتی فقط بیشترمراعات حال مامان وبابارابکن کمی ازحرفات دلخورن به خودشون گرفتن،بالاخره دلشون نازکه مراقب باش باحرفهای که خودتم بهش ایمان نداری دلشون رانشکنی!!! 
-ولی من اصلا…. 
-میدونم این راگفتم تابیشترمواظب باشی،حالاهم پاشوبروسرکارت تا منم یواش یواش برم. 
علی لبخندی زدوگفت:باشه مراقب خودت باش وسلام برسون یکشبم باکوروش بیاین خیلی وقته دورهم جمع نشدیم. 
-باشه دادش گلم ممنون برودست خدا. 
بارفتن علی منم لباس پوشیدم وامادۀ رفتن شدم. 
مامان باچادرنمازبه طرفم امدوباتعجب گفت:کجامیری،بمون زنگ میزنیم کوروش هم میاد دورهم یه نون پنیرمیخوریم. 
مامان رابوسیدم وگفتم:اخه قربون حواس جمع مامانم نگفتم مگه شب بانادی ومهردادقرارشام داریم؟ 
مامان باتعجب گفت:مهرداد؟! 
خندیدم وگفتم:دامادجدیدت!!! 
مامان ایش بلندی گفت.بلندخندیدم وتوهوابرای مامان بوس فرستادم:من میرم کوروش دلواپس میشه بعدهمش راتلفنی میگم برات خداحافظ. 
-خداحافظ مراقب خودت باش مادر… 
تاماشین راروشن کردم گوشیم زنگ خورد،بادیدن شمارۀ کوروش لبخندی زدم وجواب دادم:جانم عزیزم. 
کوروش خندیدوگفت:فدای این جانم گفتنات!! کجای نفسم؟ 
خندیدم وگفتم:دارم میام توراهم تازه ازخونۀ مامان اینا بیرون زدم تانیم ساعت دیگه خونم توکجای عزیز؟ 
-من خونم منتظرم شدید!!! 
باتعجب گفتم:چی شده ؟؟ 
کوروش باشیطنت گفت:بیامیگم فقط یواش بیاحواستم به رانندگیت باشه فعلا!!! 
باقطع شدن مکالمه زیرلب گفتم:باشه فعلا! 
چون میدونستم کوروش خونست زنگ زدم،کوروش دررابازکردوتعظیم کردوگفت:بفرمایدبانو. 
باخنده واردشدم:چیه مشکوک میزنی!!! 
کوروش دررابست وبه طرفم اومددستاش رادورکمرم حلقه زدوگفت:خوب میخام مشکوک بشی!!! 
گونش رابوسیدم وگفتم:به چی مشکوک بشم اونوقت؟!! 
کوروش باقهرگفت:من ازاین بوسا دوست ندارم من بوس خارجی میخام!! 
خندیدم ولپهای کوروش رابادوتادستم گرفتم وگفتم:اینقدرزبون نریز بگوچی میخاستی بگی که این قدرذوق کردی؟! 
کوروش خیره نگام کردوگفت:باپدرصحبت کردم،میتونیم یکسفرسه روزه بریم البته تواین هفته دوتا تعطیلی پشت سرهم داریم که باجمعه میشه سه روزبه علاوۀ سه روزمرخصیم میشه شش روزگفتم جمع وجورکنیم بریم شمال؟!!زنگ زدم امادش کنن چه طوره؟ 
باتعجب گفتم:شمال؟؟؟!!! اونم تواین هوا بریم!!! بازم تنهاتصمیم گرفتی ودست به کارشدی؟؟ 
کوروش که متوجه ناراحت شدن من شدبالحن دلجویانه ای گفت:خوب عزیزم توبگوکجابریم ؟ 
باناراحتی گفتم:الان ؟!! 
کوروش گفت:خوب برای من کجاش فرقی نمیکنه،مهم اینه که باهم باشیم. 
-خوب حالا کی راه میفتیم؟ 
کوروش لبخندی زدوگفت:نه دیگه اول شمابگوکجابریم بعدش راه میفتیم! 
خودم راازبغلش بیرون اوردم وروی مبل نشستم:همون شمال خوبه شوخی کردم!! 
کوروش کنارم نشست:بازم حرف خودت رامیزنی میگی یابازوربپرسم؟ 
خندیدم وگفتم:میخای به زوربپرسی؟!خوب من میگم بریم کیش من خیلی دوست دارم اونجارا ببینم میگن خیلی قشنگِ. 
کوروش بغلم کردوگفت:پس بگوخانم یک محیط رومانتیک وگرم میخان ،جنوبم که عالیه باشه عزیزم فردابلیط ها رارزرومیکنم.حالاراضی شدی عزیزم؟؟ 
بوسۀ من وکوروش نشان دهندۀ رضایتون بود.ساعتی بعد همراه کوروش راه افتادیم تاسروقت سرقرارمون برسیم. 
-نفس دوست ندارم خیلی بااین بابایی صمیمی بشی پس رعایت کن!! 
یک تای ابروم رابالا انداختم وگفتم:حرفایی نشنیده میشنوم کوروش خان من باکی صمیمی شدم که تواین طور شاکی حرف میزنی؟! 
کوروش نگاهی به ائینه انداخت وگفت:همین شوهرمری خیلی باهاش راحتی!!! 
لبخندی زدم:خوب امیربرم مثل علیِ خیلی اقاست،توهم که حسود نبودی؟ 
کوروش اخم کردوگفت:دوست ندارم بجزمن بامرددیگه ای صمیمی باشی،حتی باپدر!!! 
ازحرف کوروش متعجب شدم ولی ترجیح دادم سکوت کنم تابیشترازاین حساس نشه. 
سرساعت به رستوران رسیدیم.نادی ومهردادمنتظرمابودن،باهم دست دادیم وسرمیز نشستیم. 
نادی:خوشحالمون کردیدکه اومدید. 
کوروش جواب داد:کارمهمی نکردیم بایدپیش ترباهم اشنا میشدیم ولی حالاهم دیرنیست. 
مهرداد سرش راتکان دادوگفت:بله کوتاهی ازمن بوده،ولی به هرحال شروع کردیم. 
من نگاهی به نادی انداختم:البته اگرازالان به بعدطبق نظربزرگترها جلوبریدحتما به نتیجه میرسید! 
مهردادنگاهی به نادی کردوگفت:ماهم همین قصدراداشتیم ولی خوب مسائلی پیش امدکه نشد الانم امدیم اینجاتاازشما کمک بگیریم! 
کوروش :نیازی به کمک مانیست فقط خانوادهابایدپادرمیانی کنن که این وصلت پابگیره. 
مهرداددرجواب گفت:بله منم فقط اجازه میخام تاخانوادم رابرای خاستگاری بفرستم! 
-اقامهردادمن باخانواده صحبت کردم انها موافقن امااگراجازه بدیدقرارخواستگاری رامیزاریم برای دوهفته دیگه تااون موقع کدورت بین علی ونادی رفع شده هم نادی ثابت کرده که رفت وامدش باشما چارچوب داره . 
نادی ومهردادبهم نگاهی انداختن مهردادگفت:خیلی خوبه ما موافقیم بااوردن غذابحث عوض شد. 
کوروش زیادسرحال نبودخوب این قبیل بحث هازیادخوش ایندش نبودمنم ترجیح دادم بعداز خوردن شام به بهانۀ دیرنکردن نادی زودتربلندشدیم وخداحافظی کردیم. 
ازنادی قول گرفتم که پای قول ها وحرفاش بمونه،نادی هم باخوشروی دوباره قول داد. 
تورابرگشت حرفی بینمون ردوبدل نشد.موقع خابیدن دستامودورکوروش حلقه کردم وسرم راروی سینه اش گذاشتم،کوروش منو توبغلش فشاردادوزمزمه کرد:چی شده توپیش قدم شدی؟ 
-کاربدی کردم؟ 
کوروش سرم رابوسیدوگفت:نه عزیزم . 
-ازبعدازشام تاحالا ساکتی چیزی شده؟ 
کوروش نفس عمیقی کشیدوگفت:دارم به توفکرمیکنم،توروی خانوادت خیلی تاثیرداری ومثل بزرگتربراشون میمونی حتی امروزبارفتنت اونجاتونستی اونهاراراضی کنی.میترسم خانوادت توراازمن بگیره تواونهارابه همه چیزترجیح میدی!!!! 
در سکوت به صدای قلب کوروش،به بوی تنش به دستای که دورم حلقه شده بودبه وجودش کنارم من همۀ این ها رابه خاطرخانواده ام داشتم اگرمسائل خانوادم نبودمن الان کنارکوروش نبودم. 
چندتانفس عمیق کشیدم وروبه کوروش گفتم:اونهابه من وابسته شدن درسته منم همین احساس رادارم ولی حس من توعشق،محبته پس نترس من پیشتم. 
کوروش دستانم رابوسیدوگفت:قول دادی ها ؟ 
لبخندی زدم:اره عزیزم من فقط مال توهستم!!! 
دراغوش هم بخاب رفتیم غافل ازاینکه سرنوشت برایمان خابهای تازه ای دیده!!! 
کوروش باخوشحالی بلیط هارا جلوی صورتم گرفت وگفت:بفرماییدخانومی اینم بلیط های ما، 
حال بفرماییدچمدان راببندید! 
باشوق پریدم توبغلش وبوسیدمش.کوروش محکم دستام راگرفت ومن رابه اغوشش برگردانندوباشیطنت گفت:فقط همین؟ 
بانازسرم راروی شانه های مردونه اش گذاشتم:داری لوس میشی ها،بزاربرم چمدان ها را ببندم راستی برای کی پروازداریم؟ 
کوروش نگاهی به ساعت انداخت وگفت:برای تقریبا پنچ ساعت دیگه! 
باتعجب به ساعت نگاه کردم:یعنی شب اونجاییم؟!! 
کوروش خندیدوگفت:اره دیگه شام رااونجا میخوریم!! 
سرم راباحرص تکون دادم وگفتم:وای کلی کاردارم کوروش ولم کن تازه بایدبه مامن اینا وپدرخبربدیم وای مری راچه کارکنم؟ 
کوروش حلقۀ دستش رابازکردوبااخمی ساختگی گفت:توراه باهاشون تماس میگیریم،من وبچسپ بازم قهرمیکنما !!! 
ازاغوشش بیرون امدم ودرحالی که به اتاق میرفتم باخنده گفتم:دیدی میگم لوس شدی باور نمیکنی؟!پاشوبیالباسات رابده تابزام توچمدان،خوب شدشام درست نکردم!!! 
چمدان رااززیزتخت بیرون کشیدم وروی تخت گذاشتم.شوق وذوق رفتن به سفرباعث شده بود قولی که به کوروش داده بودم فراموش کنم.چنددست لباس ومانتو شلوارولباس خاب و… برای خودم برداشتم. 
کوروش دست به سینه توچارچوب درایستاده بودونگاهم میکرد.بالبخندبه استقبالش رفتم و چشمهایش رابوسیدم. 
کوروش لبخندی زدودستانم رابوسید:اگه میدونستم این قدرخوشحال میشی زودتردست به کارمیشدم! 
به چشماش نگاه کردم وگفتم: به یه سفراحتیاج داشتم،این چندوقت حسابی درگیربودم دوست دارم یه مدت برای خودم باشم برای توباشم دوتایی باشیم بهش احتیاج داشتم. کوروش خستم بریدم توکنارم باش ی اروم میشم میخام بهت تکیه کنم ،خسته شدم ازتکیه گاه بودن این سفرمیتونه برای هردومون یک شروع باشه!! 
به اغوشش پناه بردم کوروش زمزمه کرد:اره عزیزم مابااین سفرهمه چیزراازاول شروع میکنیم. 
باهم چمدان بستیم،کوروش رفت تادوش بگیره ومن تواین فرصت با اپلیدی افتادم به جون خودم دست وپا وصورت و… .کوروش هم حسابی توحمام کردن وقت کشی کردتامن راحت باشم.بابیرون امدن کوروش منم حولم رابرداشتم وبه سمت حمام رفتم. 
کوروش باشیطنت گفت:این همه وقت اون توبودم خوب میامدی باهم دوش میگرفتیم!!! 
اخم کردم وگفتم:تایک چای دیش لمه برام دم کنی میام. 
کوروش باتعجب نگاهی به اطراف انداخت وگفت:بامنی؟!! 
نایستادم تاجوابش رابدم دستورم معلوم بودپس جای توضیح نداشت باخیال راحت حمام کردم. کوروش چندضربه بهدرحمام زدوگفت:خوشگل خانوم،چایتون امادست میخوریدیا خودم بیارم خدمتتون! 
درحالیکه سعی میکردم جلوی خندم رابگیرم گفتم:ممنون الان میام !
کوروش:پس انعام مایادتون نره!!! 
بارفتن کوروش ازحمام بیرون امدم.سریع لباس پوشیدم وارایش کردم وبه سالن رفتم.کوروش بادیدنم سوتی کشیدوگفت:چه کرده خانوم!!میخای من رادیونه کنی؟بابامن که دیونتم!! 
نگاهی به صورت اصلاح شدۀ کوروش انداختم رکابی جذب مشکی با شلواراسپرت ادیداس باموهای نمدارو بوی عطرش،اونم حسابی هوش ازسرمن برده بود. 
کوروش خندیدوگفت: پسندیدی !!!بعدصداش راکلفت کرد وبالحن جاهلی گفت:ما که اب شدیم بانو!!! 
خندیدم وگفتم:ازدست تو؟حالاچای من کو؟؟!! 
کورش رفت وباسینی چای امدوباصدای نازک گفت:بفرمایید! 
باخنده گفتم:من که نفهمیدم صدای کلفتت راباورکنم یااین صدای نازکتو؟ 
کوروش درحالیکه سعی میکردجدی باشه ولی بازم لبخندش کارش راخراب میکردبه طرف اشپزخانه رفت وگفت:هیچ کدوم فقط انعام یادتون نره!! 
درحالیکه با گرمای استکان چای گرم میشدم گفتم: انعامتون باشه توکیش باهم حساب میکنیم!! 
کوروش باتعجب برگشت وبه من خیره شد:چای توبخوری راهی میشیم!! 
بعدازخوردن چای راه افتادیم،کوروش چمدان راتوصندوق عقب گذاشت وسوارشد.توراه به مامان اینا ومری وپدر زنگ زدم وجریان سفرمون راگفتم البته پدرخبرداشت ولی خوب گفتنش بدنبود.تلفن های من که تموم شدرسیده بودیم . 
کوروش باحرص نگام کردوگفت:امان ازدست این خانماوتلفن صحبت کردناشون،باباسرم رفت خسته نشدی؟ 
سایه بان راپایین کشیدم وازائینه بهخودم نگاهی انداختم وشالم راتنظیم کردم:غرنزن حسودخان بریم من دیرمون میشه ها! 
کوروش بااخم ازماشین پیدده شدوچمدان راازصندوق بیرون اورد.دستم رادر بازوش قفل کردم وبالوندی خودم رابهش چسباندم:اخم نداشتیما اقاکوروش!! 
کوروش دستم رابه سینش فشردوگفت:دوست ندارم بهم بگی حسود!!
سعی کردم لبهام راجمع کنم تانخندم،کوروش که زیرچشمی نگام میکردباحرص گفت :نخند نفس خوب راست میگم همش داشتی باتلفن حرف میزدی منم که برگ چغندربودم کنارت اصلا فهمیدی کی رسیدیم تازه این مری خانم گزارش هم میخاست نیم ساعت حرف زدی تازه میگی بعدامفصل برات تعریف میکنم! 
دیگه نتونستم جلوی خودم رابگیرم وزدم زیرخنده،کوروش برگشت وباتعجب به چهرۀخندانم خیره وباحرص گفت:بس کن نفس ابرومون رفت. 
راست میگفت مردم بهم خیره شده بودن وسرشون راتکان میدادن وزیرلب چیزهای میگفتن. 
باشرمندگی سرم راپایین انداختم و گفتم:معذرت میخام !! 
کوروش چشم غره ای بهم رفت وگفت:خیلی خوب بس کن!! 
چشم غره ای کوروش وخجالت ازنگاه مردم مهرسکوت به لبام زد وتاسوارشدن به هواپیما کوروش هم ساکت بودباکمک مهماندارصندلیم راپبداکردیم ونشستیم. 
مهماندارسینی شکلات راجلوی من وکوروش گرفت وبالبخندبهمون خوش امدگفت.کوروش برای هردوتامون برداشت وتشکرکرد. 
بارفتن مهماندارکوروش شکلات راجلوم گرفت وگفت:بیابرای توبرداشتم! 
رویم رابرگردوندم وبه پنجره خیره شدم. 
کوروش شکلات راتوجیبش گذاشت واروم گفت:قهری؟ 
بازم حرفی نزدم،دستم راگرفت وگفت:خوب یکم زیاده روی کردم! 
سرم رابه شیشه تکیه دادم واروم گفتم:فقط یکم؟! 
کوروش لبخندی زدوگفت:پس قهرنیستی،دلخوری!دستش رااورد وسرم راازروی شیشه روی شانه اش گذاشت:خودم رفعش میکنم وبوسه ای به سرم زد. 
اروم گفتم:مواظب باش اینجا کانادانیست این بوسه وتکیه دادن شلاق داره ها!!! 
کوروش دستم رافشردوگفت:فعلا که توباقهرت داری شلاقم میزنی!!!اخمت رابازنکنی خودم بازش میکنم!! 
نگاهی به چشمهای مشتاق کوروش کردم وبالبخندگفتم:دیگه حساس نشی که این دفعه خودم شلاقت میزنم! 
کوروش بلندخندیدوگفت:نه به این لبخندت،نه به این شلاق زدنت! 
صدای خندۀ ما با شنیدن صدای کاپیتان قطع شد. 
کوروش شکلات راازجیبش بیرون اوردوبه طرفم گرت:بیااینم جایزۀ خندۀ قشنگش! 
شکلات راگرفتم بانازگفتم:همین؟! 
کوروش سرش راروی سرم گذاشت ودستام رامیان دستای گرمش گرفت وزمزمه کرد:توجون بخاه! 
گرمای دستای کوروش دلم وگرم کردچشمهایم راروی هم گذاشتم وبااوج گرفتن هواپیماحسم به کوروش هم اوج گرفت. 
باصدای کاپیتان که برای مسافران سفرخوبی ارزومیکردچشمهام رابازکردم،خاب شیرینی بود نزدیکترازهمیشه کنارکوروش دست دردست هم سردرسرهم شیرینی خاب رابرام بیشترمیکرد کوروش نگاهی بهم انداخت وگفت:بیداری خانمی؟ 
دستاش رافشردم،ولی دستم بی حس بود:اره،توخاب بودی؟ 
کوروش تکانی به خودش دادوگفت:نفس خشک شدم!!! 
ازحرفش خندم گرفت:چرا؟!! 
کوروش سعی کردتکان بخوره،منم سرم راازروی شانه اش برداشتم.گردن منم خشک شده بود دستم رابه گردنم بردم ویکم ماساژدادم. 
-افتادی روم میخای برات بالانس بزنم؟!یکم لاغرکن تازه سرش این قدرسنگینه وای به حال … 
دستم رابه گردنش بردم ویکم ماساژدادم:هیش،بازم شروع کردی ؟خودت سرم راگذاشتی روشونت به من چه! 
کوروش خندیدوگفت:نه دست به ماساژت خوبه دارم خوب میشم! 
چشم غره ای ساختگی بهش رفتم وگفتم:بس کن کوروش منم پاهام خاب رفته ولی صدام درنمیاد اینقدرعزیزنازی نباش! 
کوروش باتعجب گفت:من عزیزنازی هستم باشه حالانشونت میدم.بادودستش محکم پاهام راگرفت:بلندشین ،بلندشین رسیدیم. 
باتکانهای کوروش خون درپاهام جریان گرفتم وحسابی دردم گرفت،لبم رابه دندان گرفتم تاصدای اخم بلندنشه ولی چشمهام رابستم. 
کوروش که متوجۀ حالم شدبانگرانی زیرگوشم زمزمه کرد:چی شدی؟! 
اروم زمزمه کردم:هیچی الان بهترم! 
بافرودامدن هواپیما باکمک کوروش پیاده شدم.هوای شرجی ومرطوب ولی خنک حال دوباره بهم داد.نفس عمیقی کشیدم وگفتم:چه هوای خوبی. 
-اره شنیدم الان بهترین وقت امدن به جزیرست!الان هواش محرکست!! 
چمدان رابرداشتیم. ترانسفر منتظرمون بودوماراتاهتل همراهی کرد.درطول راه به اطراف خیره شده بودم وباایستادن ماشین متوجۀ نمای زیبای هتل شدم. 
بعدازپرکردن فرم ودادن شناسنامه هامون همراه بایکی ازمستخدمین هتل به اتاقمون راهنمای شدیم. 
اتاق زیبای بود با دوپنجره بزرگ که به روی باغ ودرانتهابه دریا بازمیشد.ست اتاق زرشکی بود.یک تخت دونفره همراه بادوعسلی واباژور کرم ،میز توالت ودوتا مبل تک نفره زرشکی ومیزوسط که به سمت پنجره بودکنار اتاق یک یخچال کوچک وروبروی تخت میزو تلویزیون دوتا کمددیواری وبغلش سرویس بهداشتی … 
کوروش انعامی به مستخدم دادوبارفتتش به طرف من اومدازپشت بغلم کردوسرش راروی شانه ام گذاشت: اتاقمون را پسندیدی عزیزم؟ 
-اره من منظرۀ بیرونش راخیلی دوست دارم ،داخلشم خوبه ممنون ! 
کوروش لبخندی زدوگفت:قابل شمارونداره خانمی،اگه گرسنه ای بریم شام بخوریم وقدم بزنیم. 
ازبغل کوروش بیرون امدم وبه طرف پنجره ها رفتم،بازشون کردم نسیم خنکی،اتاق راخنک کردباذوق گفتم:چندتاشمع با یک قوری چای وکمی هلهوله کنار هم بااین نسیم وروشنای پرژکتور که باغ ودریاراتوسیاهی شب روشن کرده،صدای موجهای دریاهمه وهمه برای شب اولمون کافیه! 
کوروش تلفن رابرداشت وگفت:شمع وچای وهلهولش بامن الان میگم برامون بیارن بقیه اش باتو! 
باخوشحالی دستام رابهم زدم وگفتم:باشه منم مبلهارامیادم نزدیکترولباسهامون رابیرون میارم تا لباسامون راعوض کنیم. 
هردومشغول شدیم،لباسهاراازچمدان بیرون اوردم وچیدم لباسهای خودم رابرداشتم وبرای تعویض لباس به حمام رفتم.دامن کوتاه چین دارمشکی باتاپ دوبندۀ قرمزکمی پشت چشمام رادودی کردم خط چشم وریملم راتجدیدکردم رژلب قرمزوکمی عطروموهام رادورو ریختم. 
کوروش ضربه ای به درزدوگفت:تشریف نمیارید؟دستوراتتون اجراشدعزیزم. 
دررابازکردم وبیرون امد.باتعجب نگاهی به اتاق کردم،نورملایم شمع ها که اطراف اتاق روشن بودگلهای سرخ توی گلدان قوری چای وقهوه که باشمع گرم نگه داشته میشدن.یک ظرف میوه همراه باکمی اجیل وشکلات ونوشیدنی های رنگارنگ(غیرالکلی،برای اون دوستی که مخالف الکلِ)! 
به سمت کوروش برگشتم وباذوق گفتم:وای چقدرخوب شده!بادیدن تعجب کوروش پرسیدم:توچراتعجب کردی ؟!تو که خودت اینجارودرست کردی! 
کوروش باشیطنت گفت:چی شدی؟! میخای من وبکشی؟! 
لبخندی ازشرم زدم وگفتم:بس کن! 
کوروش دستام راگرفت وبه سمت خودش کشیدوگفت:هنوزکه شروع نکردم،حالابیابریم یک چای بهت بدم تابعد! 
سرم راروی سینه اش گذاشتم:بابت این کارهای ممنون . 
دست دردست هم روی مبل نشستیم ،من برای خودم وکوروش چای وقهوه ریختم.کوپ قهوه رابه طرف کوروش گرفتم،کوروش تشکرکردولبخندزدوگفت:باورم نمیشه اینجا!من وتو اصلافکرش رونمیکردم،ولی سرنوشت همیشه منراغافلگیرکرده ومن همیشه این اجازه رابهش دادم که من راباخودش ببره ولی ایندفعه توباامدنت زندگیم راعوض کردی ولی من خوشحالم کنارت احساس ارامش میکنم.احساسی که هیچ وقت نداشتم حتی کنارمادروپدرم! 
استکان چای رادودستی گرفتم،خنکی هواوگرمی استکان حس خوبی بهم داد.نفس عمیقی کشیدم وهمانطورکه به کوروش نگاه میکردم گفتم:منم حس خوبی کنارت دارم!نمی دونی وقتی وارد زندگیت شدم چقدرترسیدم توبااون اخلاق تندو…ولی بازم ازاولین نگاه سرسفرۀ عقددلم لرزید محبتت تودلم افتاد،اما تندرفتیم. سه ماه اول باکارمن وقهرتوحسابی همدیگه راتنهاگذاشتیم ولی ازاین که شروع کردیم خوشحالم!

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









تاريخ : پنج شنبه 13 شهريور 1393برچسب:,
ارسال توسط بارانــــ