میراث---فصل هجدهم
یه مقداری برنز شده بود و چقدر بهش میومد اونقدر خوشکل شده بود که فقط میخواستم بشینم شب و روز نگاش کنم خودش هم فهمید و گفت: چیه چرا این جوری به من زل زدی؟
شونه هامو انداختم و دوباره بهش زل زدم کلافه دستاشو کشید روی موهاشو گفت: اگه این قدر دلتنگی خوب میتونی به جوری جبران کنی
یه لحظه فکر کردم و بعد که فهمیدم چی گفته یه هقی کشیدم و گفتم: خجالت بکش بی ادب
خندید و گفت: تو منحرفی اصلا منظور من اون نبود که منظور من یه غذای خیلی خیلی خوشمزست
چپ چپ نگاش کردمو گفتم: اره جون خودت در ضمن مگه نوکرتم غذای خوشمزه میخوای یه ذره سیب زمینی هست میخواستم واسه خودم سرخ کنم تو رو دیدم اشتهام کور شد برو خودت سرخ کن و بعد بخور
گفت: سمیرا ...خیلی نامردی من تازه از سفر کاری اومدم و اونوقت پاشم برم سیب زمینی بخورم اون هم خودم سرخ کنم ؟ خیلی بدی
- میخواستی منو نترسونی
گفت: حالا یه این بارو .....باشه؟....باشه؟....
مثله این بچه تخسا شده بود خندم گرفت گفتم: فقط یه این بار همچین خوشبحالت نشه
گفت: باشه باشه هر چی تو بگی
مثل قحطی زده ها افتاد به جون سیب زمینی های بخت برگشته و من داشتم با خنده بهش نگاه میکردم
یه لحظه دست از خوردن کشید و گفت: ها؟ چیه؟
- اونجا بهت غذا میدادن؟
با خنده گفت: از بسکه به دستپخت مسخرت عادتم دادی غذای خوب از گلوم نمیره پایین هی کم میخوردم
گفتم: آها ... پس خوردی ظرفارو بشور شب بخیر من رفتم بخوابم
همونطور که میخورد گفت: برو الام منم میام
یه دفه جا خوردم پله هارو برگشتمو گفتم: چی گفتی؟
گفت: ای منحرف...منظورم این بود که میام سوغاتیتو میدم
با ذوق گفتم: آخ جون مرسی پس من میرم آماده شم
رفتم بالا تو اطاقم لباس خوابمو پوشیدم تاپ صورتی گلدار با شلوارکش ست شیشه عطرمو رو خودم خالی کردم نمیدونم چرا ولی دلم میخواست بهترین باشم
زنگولکو گرفتم دستمو گفتم: این جوری نگام نکن خودم هم توش موندم ...نمیدونم میترسم زنگولم خیلی زیاد اون یه دخترباز حرفه ایه و من...میخوام با مانیا درسمو ادامه بدم خودمو و مانیا فقط ما دوتا
و ناگهان چهره ی سامان با ان خنده ی قشنگش تو ذهنم اومد تموم بدنم گرم شد
ناگهان در باز شد و سامان وارد شد هنوز کرواتش بسته بود دوتا چمدون با یه کیف رو شونه هاش بود اومد تو و درو با پاهاش بست و همونجا وسایلو روی زمین گذشات با اون چشمای شیطونش نگاهم کرد و گفت: بیا این جا تا سوغاتیاتو بدم رفتم کنارش و همونطور که زنگولک رو تو بغلم گرفته بودم رو زمین نشستم
- به نظرت کی میشه همونطور که این عروسکو محکم بغل میکنی منو هم بغل کنی؟
سرمو انداختم پایین راستش حرفی برای گفتن نداشتم با خنده ی زورکی گفت: اصلا خجالت کشیدن بهت نیمیاد بیا ببین خوشت میاد من که سلیقه شما زنهارو نمیدونم از هرچی دیدم و خوشم اومد یکی گرفتم اگه خوشت نیومد بده آلما
این قسمتو با خنده گفت چمدون اولو باز کرد یه لباس شب صورتی بود که جنس براق بود لباس دکلته بود و از بالا تنگ میشد و در قسمت پاها آزاد میشد با ذوق زنگولکو گذاشتم کنار و پیرهنو گرفتم دستمو و گفتم: سامان؟
- بله؟
نگاش کردمو گفتم: سامان عالیه خیلی خوشکله خیلی خیلی
با نگاه مهربونش گفت: قابل تو رو نداره
گفت: حالا بعدی دوباره دستشو کرد تو چمدون و این دفه با یه کت چرمی که چند روز پیش تن یه هنر پیشه دیده بودم بیرون اومد نزدیک بود بزنم زیر گریه خیلی این کت خوشکل بود
- سامان تو بی نظیری میدونی چقدره من دنبال این کتم؟ کل تهرانو گشتم ولی مثلشو پیدا نکردم مرسییییییییییییی
سامان با همون نگاه قبل آروم گفت: خواهش میکنم
دوباره دستشو برد تو چمدون و یه لباس شب کوتاه آورد رنگش مشکی بود و یه آستینه بود
دوباره گفتم : خیلی قشنگه سامان نامرد تو که گفتی سلیقه ی خانومارو بلد نیستی
دوباره رفت تو جلد اون سامان شیطون و گفت: درمورد شما استثناست در ضمن تو بقیرو ندیدی شاید شانسکی تا این جا قشنگی بود
با ناراحتی گفتم: ولی سامان چرا این قدر گرفتی؟ لازم نبود
همونطور که یه قاب عینک در میآورد گفت: زنمی دلم خواست به تو چه؟ و قاب عینکو داد دستم قابو باز کرد و یه عینک دیدیم کپ عینک پندار یه دفه اخمام رفت تو هم
با نگرانی گفت: چی شد؟ خوشت نمیاد؟
با لبخند گفتم: نه اتفاقا خیلی قشنگه ولی با دیدنش یاد یکی افتادم
- خوب بده یا خوب؟
- مهم نیست مهم اینه که برای من قشنگه
ساک اولش خالی شد و رفت سراغ دومی و درشو باز کرد و گفت: تو این فقط عطره کیفشو بو کردم پر بود از بوی عطر های فرانسوی
نگاهش کردم رو دستاش تکیه کرده بود و داشت منو نگاه میکرد گفتم: چیه؟
شاانه هاشو انداخت بالا که یعنی هیچی نیست
وسایلو کنار گذاشتمو و رفتم کنارشو و گفتم: سامان؟
گفت: جانم؟
گفتم: خیلی دستت درد نکنه خیلی دوستشون دارم منظورم وسایله
یه دفه دستامو دور گردنش انداختمو گفتم: مرسی و اورا بغل کردم بغلی گرمم و دوست داشتنی که میخواستم تا ابد ادامه پیدا کنه میخواستم دیگر به هیچ چیز فکر نکم نه به پندار نه به مانیا و نه به تمام دختر هایی که این بغل پر مهر رو تجربه کردن و ناگهان چشمانم را باز کردم نه.......نباید خودم رو لور بدهم هنوز ذره ای به نام غرور در وجودم هست که نیمدانستم این قدر قویست خودم را از او جدا کردمو و به او نگاهی انداختم که چشمانش را بسته بسته
کمی نگاهش کردم که کم کم چشمانش باز شد بوی عطرش تا وجودم نفوذ کرده بود سرش را جلو آورد و آرام آرام لبهایش را روی لبهایم گذاشت گرمایی در وجودم شروع به فوران کرد حسی در وجودم شعله ور شد که هیچ نمیتوانست نامش باشد مگر عشق لبهاش را برداشت ودو دوباره روی لبهاشم گذاشت چشمانش را بسته بود انگار میخواست با تمام وجود از این لحظه استفاده کند با حرارت بود و این حرارت تا عمق مرا میسوزاند ناگهان خود را از من جدا کرد و تند گفت: منو ببخش و با سرعت از اتاق خارج شد
************************************************** ******
نفهمیدم که چه اتفاقی افتاده بود و چرا سامان از در خارج شد یعنی این قدر از من بدش می امد ولی اصلا به سامان نمیومد که از من بدش بیاد حتما اون هم نمیخواست که من دوستش داشته باشم و میخواست همونجوری باشیم اگر یه لحظه هم تو تصمیمم تردید داشته بودم دیگه ندارم من تا پایان محلت یکساله از ایران خارج میشدم
میراث---فصل نوزدهم
داشتم تو اتاقم بالا و پایین میپریدم میترسیدم سامان پایین باشه و من ببینمیش و من اصلا نمیخواستم این اتفاق بیوفته خیلی از کارم پشیمون بودم یعنی چی رفتم بغلش حالا انگار چند تا سوغاتی چقدر می ارزه
با شنیدن صدای در فهمیدم رفته بیرون تند اومدم پایین داشتم از گشنگی هلاک میشدم
مثله قحطی زده ها افتادم به جون غذا سرم پایین بود که ناگهان حس کردم کسی کنارمه سرمو برگردوندم و با دیدن سامان لقمه تو گلوم گیر کردو شروع کردم به سرفه داشتم خفه میشدم سامان خندش گرفته بود و داشت با دست میزد رو پشتم آروم لیوان آبی بهم داد و گفت: بخور سرمو انداختم پایین و گفتم: مرسی و آب خوردم نشست روبه روم و زل زد بهم سرمو انداختم پایین که گفت: اوه اوه چه خجالتی هم شده اصلا بهت نیماد
با اخم نگاش کردمو گفتم: خجالتی عمته با کی بودی؟
با خنده گفت: با عمم بودم با تو نبودم راحت باش
دیدم همینجور زل زده به من گفتم: دیرت نشه
بی خیال شونه هاشو انداخت پایینو گفت: رئیس شرکتم کسی کاری به کارم نداره
گفتم: آها همه اینارو گفتی پز بدی رئیسه شرکتی؟
نگاهم کرد و با شیطنت گفت: نوچ من مهندسم به اضافه رئیس شرکت
از جام پا شدم و رفتم سمت پله ها گفت: اهه کجا رفتی؟
نگاهش کردمو گفتم: دانشگاه همه که مثله شما بی کار نیستن آقا مهندس
گفت: وایسا برسونمت
نوچی کردمو و از رو پله ها گفتم: خودم ماشین دارم
وقتی سوار ماشینم شدم فکر کردم به اون سختی که فکر میکردم نبود جفتمون طوری رفتار میکردیم که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده پس میتونستم
وقتی ماشینمو تو پارکینگ گذاشتم و به سمت دانشگاه رفتم حس کردم کسی داره کنارم راه میره دیدم پنداره دستامو رو به آسمون گرفتمو گفتم: تو رو خدا میبینی نحسی روز مارو گرفت
گفت:نترس من باید نگران نحسی باشم که نیستم تو دیگه چرا نگرانی؟
چشمانم را بهش دوختم یه پیرهن آستین سه رب آبی آسمونی پوشیده بود با شلوار سفید عینک آفتابیشم جدید بود انگار یه کلکسیون عینک آفتابیه مارک داره بچه قرطی
- چیه چرا زل زدی؟ خوشکل ندیدی؟
چشمامو ریز کردمو گفتم: من خوشکلی نمیبینم داشتم به سامان فکر میکردم اشتباهی به قیافه نحس تو نگه کردم حالا عیب نداره برو اسفند تو خونتون دود کن برو دعانویس بلکه فرجی بشه از نحسی زائدالوصف شما کاسته شه اگه خدا بخواد بای
و از او دور شدم همونطور که احساس خوبی داشتم چه حالی میده این پندار جونو کنف کنی
سر کلاس نشسته بودم و داشتم با معصومه حرف میزدم که استاد وارد کلاس شد و تو دستش یه کاسه بود که پر بود از کاغذ های مچاله شده سلامی کرد به کلاس و گفت : واسه پروژه لیسانستون باید واسه من یه تحقیق بیارید که دونفریه
خوشحال شدم گفتم الانه که منو معصومه با هم بیوفتیم ولی استاد ادامه داد: تو این کاسه 15تا اسم است که 15 نفری که این اسم هارو شانسکی از تو این کاسه در میارن هم گروهی میشوند این ها دونفری هستند و من نمیخواهم به بحث های شما گوش کنم که منو عوض کنید و از این برنامه ها باشه
حالا از این جا یکی یکی بیاید و اسم هارو بردارید
به نفر سوم نرسیده بود که یکی از دخترا اسم معصومرو شانسکی از تو کاسه در آورد و به این صورت بود که معصومه خارج شد و نوبت به من رسید لبم را گاز گرفتمو رفتم از زیر یک کاغذ مچاله در آوردم از خدا میخواستم پر نباشه چون حوصله کل کل نکردم ولی مثله این خدا امروز با من سر لجه چون تنها اسمی که از خوش شانسی میتونم در بیارم پندار ارسلان وای!!!!!
- استاد ...استاد خواهش میکنم تو رو خدا یه لحظه به من گوش بدید
ایستاد و رو شو به سمت من برگردوند معلوم بود حوصله ی منو نداره گفت: بفرمایید خانم
گفتم: استاد خواهش میکنم منو با این آقا نندازید منو این آقا اصلا با هم سازگار نیستیم استاد خواهش میکنم
- خانم عزیز منکه نمیگم برو با ایشون ازدواج کن برو دو صفحه بنویس بده بهش قال قضیه رو بکن
- استاد من حتی تحمل همون دو صفحرو با ایشون ندارم
استاد کلافه شد پندارو صدا کرد و گفت: آقای ارسلان شما هم با حرف خانم موافقید؟
پندار خودشو زد به اون راه و با قیافه ای احمقانه گفت: با کدوم حرف خانم؟
استاد دستی به سرش کشید و گفت: شما هم نمیخواید این خانم هم گروهتون باشه؟
پندار سعی کرد نیشخند نامردانه خودشو نشون نده و گفت: استاد من هیچ مشکلی با این خانم ندارم
استاد همک گفت: پس حل شد تا آخر این ماه تحقیقتونو ارائه میدید
- استاد....
ولی او دور شده
صدای پندارو کنار گوشم شنیدم که با لبخندی پیروزمند گفت: نترس به سامان چیزی نمیگم
و خنده کنان دور شد
********************************************
روی مبل نشسته بودم و داشتم فکر میکردم چجوری پندارو به طرز ماهرانه ای بپیچونم دیگه حوصلم سر رفت و با خود گفتم: اه پس این سامان کوش؟
در همین حین فکری به مغزم رسید برم خونه !
لباس پوشیدمو و درهای خونرو قفل کردمو به سامان اس ام اس دادم که من دارم میرم خونمون خواستی تو هم بیا
سوار ماشینم شدمو به سمت خونه حرکت تقریبا هرروز با مامانم حرف میزدم ولی خوب حرف کجا و دیدار کجا
رسیدم خونه دیدم چندتا از قشنگترین گلدونهای مامان شکسته و و افتاده روی زمین گفتم: سلام این جا چی شده؟
سپیده گفت: ته تغاری مامان جون سهند خان داشت فوتبال بازی میکرد زد تمام گلدونارو شکست
یه بار دیگه گفتم: سلام
نوچی کردو گفت: ببخشید این بچه جن که حواس نمیزاره واسه من حالا باید بشینم گندشو درست کنم قبل از اومدن مامان راستی سمانه زنگ گفت بهت بگم: دختره شوهر ذلیل خاک برسر شوهر کردی خواهرتو فراموش کردی
- همین بود؟ چیزی جا نزاشتی ؟
- ها؟...نه فقط آخرش یه ذلیل مرده هم گفت ولی نمیدونم با تو بود یا من
نگاهش کردم داشت با جارو خاک انداز گندورا جمع میکرد حداقل اونچه که ازش باقی مونده بود
-حالا خودش کو؟
موهای بلندشو از رو صورتش کنار زد و گفت: کی؟ سمانه؟
-گرما زده سرت داغ کردی میگم خود سهند کو؟
اخماش رفت تو همو گفت: میخوای کجا باشه طبق معمول وله تو کوچه ها
خندیدمو گفتم: حالا کمک میخوای؟
اونم خندید و گفت: نیکی و پرسش برو یه جارو اونجا هست بیا کمک
راستش میخواستم با سپیده صحبت کنم
حیاطو تمیز کردیمو و خواستیم بشوریمش که تا میخواستم حرف بزنم یه دفه مامان از خرید برگشت
برای ناهار مامان خورشت سبزب درست کرد و تا خرخره ذخیره غذا کردم
دیگه فرصت نشد با سپیده صحبت کنم موکولش کردم
وارد خونه که شدم سامان را ندیدم زیر لبی گفتم: این پسره ی پررو کجاست؟
همه جا رو گشتم تا رسیدم به اتاقش ردرش بسته بود اول در زدم و گفتم: سامان؟ سامان اون تویی؟
دیدم جواب نمیده و در را باز کردم و رفتم تو اگه کسی بدون اجلزه داخل اتاق م میشد سرشو از گزدنش جدا میکردم ولی خودم...باید توشو ببینم دارم از فضولی میمیرم
رفتم داخل بلا یه بار اتاقشو دیده بود یه اتاق ساده رفتم سمت میز توالت و انواع ژل مو و عطر و اودکلن و اسپری دیده میشد
زیر لب گفتم: بچه پررو از من بیشتر عطر و اودکلن داره اونی که بیشترش خالی شده بود را برداشتم و بوییدم مست شدم بوی عطر همیشگی سامانو میداد از اعماقم آن عطر را بو کردم و چشمانم را بستم به یاد بوسه ی آنشبمان افتادم و این که سامان از اتاق بیرون رفت یعنی من چه کار اشتباهی انجام داده بودم؟ هنوز شیشه ی اودکن دستم بود که صدایی از پشت سرم گفت: این قدر بوش خوبه؟
سرمو تند برگردوندم سامان بود باز هم بوی همان اودکلن را میداد آن را از میان دستانم بیرون کشید و همانطور که آن را بو میکرد به من نگاه کرد و آرام آرام به من نزدیک شد و من آرام آرام عقب رفتم تا این که خوردم به میز و دیگر جایی واسه رفتن نبود نفسم را گرفتم سامان ارام با خونسردی جلو می آمد و هنوز شیشه عطر دستش بود صورتش را اورد جلو آنقدر نزدیک که پلک هایش به پیشانیم میخورد سپس سرش را پایین آورد با تمام وجود میخواستم فرار کنم ولی ...
سامان نزدیک شد و وقتی میخواست دوباره اتفاق بیوفتد دستشرا دراز کرد و شیشه عطر را گذاشت سرجایش و پوزخندی به من زد نفسم را دادم بیرون و با نگاهی عصبانی به او خیره شدم هنوز اون پوزخند مسخره روی لبانش بود خواستم برم
که شروع کرد به خندیدن با اخم گفتم: نیشتو ببند ولی خندش بلندتر شد زیر لب با خود گفتم: نامرد
و از اتاق بیرون رفتممیراث ---فصل 20
نگاه متعجبه سامان رو حس میکردممیراث--21
زل زدم تو صورت پندار و گفتم: خسته نشدی انقدر نگاه کردی بس نیست ناسلامتی من زن دوستتم
شونه هاشو بی خیال بالا انداخت و گفت: زن دوستمی باش ولی وقتی نه تو اونو دوست داری و نه اون تو رو دوست داره خوب خدا خوشکلت کرده تا بقیه لذت ببرن
از عصبانیت به مرز ترکیدن رسیدن میخواستم دستمو ببرم بالا و یکی بخوابونم تو گوش این موجود بی خاصیت ولی در عوضش کتابامو برداشتمو و گفتم: من با تو به هیچ تفاهمی نمیرسم من رفتم
پاشدم که برم که ناگهان دستمو گرفت و گفت: خوب ببخشید بیا بشین دیگه نگات نمیکنم
یه نگاه به دستش که دستمو گرفته بود انداختم و به چشماش نگاه کردمو گفت: تا دو میشمارم ول نکردی پارکو رو سرت خراب میکنم دستمو ول پررو
دستشو ول کرد و سعی کرد که خندشو نشون نده فکر میکنه خوشم میاد ازش ایکبیری
داشتم بداخلاق میشدم حالا اگه سامان این حرفو میشنید میگفت: نکه تو همیشه خوش اخلاقی
با فکر سامان لبخندی روی لبهام اومد پندار فکر کرد با اونم اونم لبخند زد که با خشم نگاش کردمو گفتم: خواهش میکنم بیا زودتر اینو تموم کنیم باید برم خونه تازه شام هم درست نکردم
با پوزخندی گفت: حالا شام هم واسه آقا درست میکنی؟
بی توجه شروع کردم روی نیمکت دنبال تحقیقم کتابارو گشتم پندار هم این کار را کرد هردو مشغول بودیم تا این که موبایلم زنگ زد سامان بود ناگهان گرمایی درونم حس کردم حس دوست داشتن کسی گفتم: الو سلام
- الو سلام خوبی سمی؟
- اره خوبم واسه چی زنگ زدی بهت که گفته بودم که درس دارم
- میدونم ولی من که بهت اجازه نداده بودم تازه امشب خونه ی مامان من دعوتیم تا هشت خونه باش خداحافظ
بردون این که صدای خداحافظی منو بشنوه قطع کرد پندار با طعنه پوزخند زد نتونستم خودمو بگیرمو گفتم: درد رو یخ بخندی
پندار گفت: تا حالا کسی بهت گفته خیلی بی ادبی
با اخم گفتم: به تو ربطی نداره زودتر اینو تموم کنیم باید برم
-خونه ی مامان بابای سامان دعوتید؟
-به تو ربطی نداره
ساعت هشت و ربع بود که به خونه رسیدم داشتم از خستگی میمیردم نصف قدرت و جونم با کل کل با پندار از دست رفت مرده شور برده
وارد خونه که شدم دیدم همه چراغا خاموشه با تعجب رفتم داخل و دیدم کسی خونه نیست رفتم تو اتاقم و تا مقنعم را در ااوردم یکی گفت: میزاشتی فردا صبح میومدی خودتو راحت میکرد
تند سرمو برگردوندم قلبم از جاش در اومد دستمو گذاشتم رو قلبمو گفتم: این چه وضعشو ؟ من فکر کردم کسی نیست و اونوقت تو یه دفه میای خوب ادم سکته میکنه
پوزخندی زد و خیلی سرد گفت: تا هشت و نیم اماده میشی میریم یه دقیقه دیر کنی من رفتم
راستش اولین بار بود که از سامان ترسیدم دیگه اون پسر مهربون نبود این دفه یه مرد عصبانی شده بود حالت تعادل نداشت رفتم حمخوم و یه دوش گرفتم و زود اومدم بیرون موهامو سشوار زدمو و صاف انداختم پایین وقت نداشتم که حالت بدم صورتم داشت از خستگی به رنگ قهوا ای در میومد کمی کرم پودر شزدمو چشمامو مداد کشیدم و رژ صورتی زدم شلوار لوله تفنگی تنگ پوشیدمو یه تاپ دکمه دار صورتی تنگ مانتومو پوشیمو یه شال صورتی هم زدم یه کفش مشکی پاشنه بلند هم پوشیمو و کلی عطر رو خودم خالی کردم و رفتم پایین
سامان جلوی ایینه ی قدی ایستاده بود و داشت کراواتش رو درست میکرد یه لحظه موندم یه کت و شلوار نوک مدادی پوشیده بود با یه پیرهن سفید و کراوات صورتی قشنگ خیلی خوشکل شده بود موهاشو کامل داده بود بالا و و صورتشو اصلاح کرده بود باز هم از اون عطر دیوانه کننده زده بود
یه لحظه برگشت و منو دید و گفت: بلدی کراوات ببندی؟
سرمو تکون دادم گفت: بیا اینو ببند
با خودم گفتم: آها یعنی تو بلد نیستی عمم هر روز یه کراوات جدید میبنده میره سرکار
خودش را کشید سمت من و کراوات را داد دشتم و شروع کرد به دید زدن من همینطور زل زده بود به من هی میخواستم تمرکز کنم و کراوات رو ببندم نمیشد عصبانی گفتم: چشماتو ببند
پوزخندی زد و با طعنه گفت: چرا؟
ولی نبست با هر جون کندنی بود کراواترو بستمو گفتم: بریم؟
بی توجه به من سرشو برگردوند و همونطور که به سمت در میرفت گفت: شما اول بفرما من باید درا رو قفل کنم
رفتمو تو ماشین شاسیبلندش نشتمویه ذره اذت بودم برای بالا رفتن به خاطر کفش پاشنه بلندم ولی نشستم سامان هم اومد نشست در را باز کرد و از در بیرون رفت و به سمت خانه ی مادر پدرش به راه افتاد
**************************************************
خانه ی پدر مادر سامان در سعد آباد بود خانه ی به اندازه ی خانه ی شاه که با ان همه عظمت و زیبایی دره ای گرما و عشق در اون وجود نداشت با وارد شدن به خانه فک سامان منقبض شد میدانستم خاطرات خوبی از اون خانه ندارد
پدرو مادر سامان ادم های خشکی بودند که همه چیز را در پول میدیدند حتی من را هم فقط به خاطر شغل پدرم میخواستند و وقتی به خاستگاری من امدند با دید احتقار به خانه ی قدیمی و دوست داشتنی من نگاه میکردند از مادر سامان بدم میامد چون هر کدام از لباس هایش به اندازه ی در امد سالیانه ی یک خانواده متوسط بود از او به خاطر پول دار بودنش بدم نمی امد از او به این خاطر بدم میامد که به هر کس که از او پایین تر باشد را تحقیر میکرد و برایش مهم نبود که ان شخص چه احساسی دارد آلما هم دست کمی از او نداشت هیچ شاید بدتر هم بود
وارد خانه ی سلطنتی ان ها شدیم سامان دنده را محکم میفشرد دستم را روی دستش گذاشتم که سالمان دستش را برداشت و نگاهی بهم کرد که تا عمق وجودم تیر کشید اون منو نمیخواست برام غریبه شده بود نمیدانم چه باعث شده بود اون سامان دوست داشتنی به این ادم بی احساس تبدیل شود نگاهش سرد بود انگار از صبح شستشوی مغزی داده شده بود
ایستاد. تا به عمرم این قدر ماشین های مدل بالا ندیده بودم جز در شب عروسیم به سامان گفتم: مگه تو نگفتی که فقط شامه؟ این که بیشتر شبیه مهمونی های ملکه انگلیسه
فکر کردم اگه سامان همون سامان قدیمی بود میگفت: مگه تو مهمونی های ملکه انگلیس رفتی که اینومیگی ولی این همون سامان نبود و این منو متعجب میکرد
وقتی تعجبم بیشتر شد که سامان بی خیال شانه هایش را بالا انداخت و بی احساس گفت: یادم رفته بود بگم بهتره بریم بالا
و خودش جلوتر رفت با بغض به او نگاه کردم داشت اخلاقش کلافم میکرد اخه چرا این جوری میکرد
یه دفه سامان برگشت و اومد سمتمو گفت: رفتیم اونجا میشینی کنارمو از جات تکون نمیخوری مثل ادم هم رفتار میکنی کل انداختن با من هم ممنوع مثل یک زن وظیفه شناس عمل میکنی فهمیدی نمی خوام پس فردا مامانم برام کی بدتر از تو رو برام بگره میفهمی؟
سرش رو برگردوند و زیر لبی گفت: هرچند فکر نکنم بدتر از تو هم وجو داشته باشه
داشتم خورد میشدم سامان با نامردی تموم برگشت و به راهش ادامه داد یه لحظه حس کردم دیگه اون سمیرای سرکش نیستم سامان خیلی با خودش دور برداشته در مورد من چی فکر کرده دو روزه باهاش راه اومدم فکر کرده کیه حالا هم برام داره اقا بالا سر بازی در میاره چشمام رو تنگ کردمو گفتم: من از این سمیرای خاک تو سر خوشم نمیاد
احساس گرمی درونم به وجو امد سمیرای سرکش را در وجودم حس کردم لبخندی زدمو و به رفتن سامان نگاه کردم
سامان ایستاد وسرشو به طرفم برگردوند و با همون لحن بی احساس گفت: مردی؟چرا نمیای؟
با سرعت به سمتش رفتم و گفتم: میخواستم بدونم فضولم کیه حالا فهمیدم
و زودتر خودمو رسوند به در و در را باز کردم و داخل شدم
اوه اوه چه خبره این جا ای سامان الهی سقط شی چرا نگفتی اینا مهمونی گرفتن
نگاهی به پشت سرم انداختم اقا ریلکس اومد داخل و با لبخندی به سویی رفت و کاملا منو نادیده گرفت پسره ی پررو به طرفی که سامان رفت برگشتم و مامان سامان را دیدم یه کت و دامن شیک گرفته بود مانند ژورنال های فرانسوی و کلی به خودش رسیده بود با لبخندی متکبر سامان را بغل کرد سامان هم زورکی لبخندی زد و سلام کرد و مادرش را بغل کرد و عقب آمد و به سمت پدرش رفت پدرش هم کت و شلوار بسیار شیکی پوشیده بود
به سمت مادر سامان رفتم رفتم که دیدم دارد سر تا پایم را نگاه میکند و گفت: سلام عزیزم مگه نمیدونستی مهمونی داریم؟
فهمیدم از لباسام راضی نیست خوشحال شدم چون فهمیدم ناراحت شد
جلوی زبونمو گرفتمو و گفتم: سامان دیر بهم خبر داد
نگاهی انداخت و بدون حرف دیگه ای رفت رفتم جلو و با پدر سامان سلام و علیک کردم که یه دفه سامان دستشو انداخت دور گردنموو سرمو بوسید و گفت: خوب بابا من و سمیرا دیگه بریم
و دستمو گرفت و به سمت سالن
صدای موسیقی می امد تعداد نفرات خیلی زیاد نبود حدود پنجاه نفر که همه هم لباس مجلسی پوشیده بودن بعضی هارو روز عروسیم دیده بودم و باید با همه سلام علیک میکردم تعداد اندازه ماشین ها بود انگار هرکس با ماشینش اومده بود تا پز بده رفتم بالا که مانتومو در بیارم که صدای خنده های کسی رو شنیدم منم که فضول رفتم سمت صدا که دیدم در بالکن بازه و آلما و یه پسر دیگه چسبیدن به دیوار و دارن همدیگرو میبوسن اه اه اه حالم بهم خورد تو فیلمای بد هم این جوری کسی کسی رو نمیبوسید ولی ببینم این که نامزد الما نیست از سامان هم نشنیدم که نامزدیشونو بهم زده باشن
راهمو کج کردمو وارد اتاق سامان شدم عجب اتاقی سه برابر اتاق حالاش بود بی چاره زن گرفت بدبخت شد لباسامو عوض کردمو و یکمی دیگه آرایش کردمو و رفتم بیرون صداشون از تو بالکن نمی اومد رفته بودن با خودم گفتم چشم مامان باباشون روشن با این بچه هاشون یکی رو زن دادن دوست دختراش بیشتر شد یکی رو شوهر دادن تو بغل یه پسر دیگست
اومدم پایین و به دنبال سامان گشتم احساس میکردم همه دارن نگام میکنن به خاطر لباس ساده ای پوشیدم به درک مگه من خواستم بیام اونا منو دعوت کردن یه حرفا میزنم من ها اوه اوه چه بساطیه این جا انواع و اقسام مشروب های الکلی یکیشون رنگش آبی بود با تعجب یه لیوان برداشتم که که دست کسی را دور لیوانم دیدم سامان اروم گفت: فکر نمیکنم تو از این خوشت بیاد
با خشم گفتم: به تو چه دوست دارم میخورم
لیوانو از دستش گرفتمو و به لبام نزدیک کردم و قبل از این که کار احمقانه ای ازم سر بزنه سامان از دستم گرفت و گفت: تو که نمیخوای اون رو قشنگمو نشونت بدم؟ هان ؟ میخوای؟
با اخم نگاش کردم و پشتم بهش کردمو گفتم: اصلا تو تا حالا کجا بودی؟
ارسال توسط بارانــــ
آخرین مطالب