عصاشو از کنار تخت برداشت، صدای آرتان رو می شنید که داشت از خانوم برزگر تشکر می کرد و مرخصش می کرد که بره ...
- دست شما درد نکنه! خسته هم نباشین ... انشالله فردا صبح که می یاین؟
- بله آقای دکتر حتماً ... فقط یه چیزی ... ترسا خانوم خواب بودن قرصای شبشون رو نتونستم بهشون بدم. لطفا وقتی بیدار شدن خودتون قرصاشون رو بدین ...
- بله بله ... حتماً
- من دیگه می رم با اجازه تون ...
- بفرمایید ... فقط صبح سر وقت بیاین ... من یه کم کار دارم می خوام زود برم ...
- بله چشم ... فعلاً خداحافظ ...
وزنشو انداخت روی عصاش و بلند شد ... می خواست بره بیرون ... یه هفته ای بود از آرتان جز مهربونی چیزی ندیده بود! اینا با خیانتی که خودش به چشم دیده بود تفاوت داشتن ... یه پارادوکس محض! یه تضاد آزار دهنده ... نمی دونست باید کدوم رو باور کنه ... آرتانی رو که می شناخت و بهش ایمان داشت رو! یا چیزی که به چشم دیده بود و باورهای چندین ساله اش رفته بود زیر سوال! در هر صورت تصمیم داشت به خاطر آترین هم که شده تا اطلاع ثانوی سکوت کنه ... زن بود دیگه و مهم تر از اون مادر بود! از خودش می گذشت به خاطر آسایش بچه اش ... نمی تونست حرفی بزنه چون دوست نداشت تحت هیچ شرایطی به خاطر یه زن تازه از راه رسیده ذره ای غرورش خش برداره! از طرفی موندنش بدون ندونستن هم عذابش می داد ... دو روز دیگه سالگرد ازدواجشون بود ... تصمیم داشت توی اون روز با آرتان آشتی کنه و همه کدورت ها رو از بین ببره ... درستش هم همین بود ... زندگی بهش خیلی درسا داده بود ... یکیش صبور بودن و از خودگذشتگی بود ... حالا باید جواب پس می داد ... نه اینکه خیانت آرتان رو از یاد ببره! نه اینکه از خیانت بگذره ... نه! فقط می خواست یه فرصت بده به جفتشون ... می خواست آرتان رو دقیق تر زیر نظر بگیره و تا چیزی بهش ثابت نشده تصمیم نگیره. توی همین افکار داشت کشون کشون می رفت سمت در که صدای آرتان میخکبوش کرد:
- تانیا جان ... عزیز دلم! می شه به حرفای منم گوش کنی؟! من نیاز به کمک ندارم ... بذار کاری که می خوام بکنم رو درست انجام بدم ... دو روز دیگه تا جشن بیشتر باقی نمونده ... تو رو قبلش به نیلی جون نشون می دم ... بذار همه چی روی نقشه پیش بره ... ترسا غافلگیر می شه ... منم همینو می خوام!
به اینجا که رسید قهقهه ای زد ... نشست روی کاناپه و گفت:
- نترس بابا! خوابه ... آترین هم با دختر خالش و خاله اش رفته شهربازی ... هی هی هی! حواست باشه در مورد پسر من درست صحبت کنی ... وگرنه نمی ذارم هیچ وقت رنگشو هم ببینه چه برسه به اینکه دنبال خودت ببریش یه کشور دیگه!
رنگ ترسا لحظه به لحظه بیشتر از قبل می پرید ... دیگه عصا به تنهایی کفاف وزنشو نمی کرد ... از دیوار هم کمک گرفت ... چه خوب می شد اگه می تونست پنجه هاشو فرو کنه توی دیوار ... صدای آرتان هنوزم داشت ضربه وارد می کرد به پیکر آسیب دیده و نحیفش:
- خوابای خوبی دیدم واسه تون! هم واسه تو ... هم واسه ترسا و آترین ... بله دیگه ... آترین که پیش باباش جاش خوبه! اینقدر اسمشو نیار ...
ترسا دیگه طاقت نیاورد نشست کنار دیوار ...
- برو به کارات برس دختر خوب ... منم می خوام برم یه دوش بگیرم! ...
به اینجا که رسید خندید و گفت:
- خیلی پرویی تانیا! اون اروپا بدجور روی ادبت تاثیر منفی گذاشته ... برو اینقدرم واسه من دندون تیز نکن ...
دیگه چیزی نمی شنید ... نشنید که مکالمه تموم شده ... نشنید که آرتان رفته دوش بگیره ... نشنید! فقط یه چیز رو می شنید:
- آرتان می خواد منو بشکنه! آخه مگه چی کارش کردم؟ می خواد اون دختر رو به عنوان عروس جدید نشون نیلی جون بده ... می خواد منو نابود کنه! می خواد آترینمو بگیره ... می خواد از ایران بره ... گفت دو روز دیگه ... توی مهمونی ... می خواد جلوی جمع خوردم کنه! نمی ذارم ... نمی ذارم!!! به من می گن ترسا!!! من خودم می رم ... آره خودم می رم ...
از جا بلند شد ... همه هیکلش می لرزید ... می دونست اگه سالم بود و توی این وضعیت می نشست پشت فرمون یه تصادف مرگبار دیگه انتظارش رو می کشید ... دوش گرفتن آرتان معمولا بیست دقیقه طول می کشید ... فقط بیست دقیقه وقت داشت ... بیست دقیقه وقت برای بریدن و دل کندن ... بیست دقیقه وقت برای خداحافظی با اون همه خاطره ... بیست دقیقه وقت برای رد شدن از روی همه نامردی ها ... بیست دقیقه وقت برای جمع و جور کردن خورده های وجودش و دل کندن از اون خونه ... از خونه ای که روزی همه آرزوهاش رو توش روی هم چید و تا سقف آسمان بالا بردشون ... روزی توی همین خونه دل باخت به مردی که با جذبه و جدیت و مهربونیش قلبشو زنجیر کرد ... چرا زودتر نفهمیده بود که هر چیزی تاریخ انقضا داره؟ حتی عشق؟!! تاریخ انقضای عشقش رسیده بود ... باید می رفت ... چی می تونست با خودش ببره؟ چی؟!!! هیچی ... واقعاً هیچی ... همین که خودشو هم می برد هنر می کرد ... کشید خودشو سمت در اتاق ... سختش بود ... یاد روزی افتاده که پاش شکست ... پاش شکست و همین آرتان نمی ذاشت یه قدم از قدم برداره! اما حالا با همون وضعیت داشت می رفت ... می رفت برای همیشه ... می رفت که نذاره خوردش کنن ... می خواست بمونه! نذاشت ... آرتان نذاشت ... حالا دلیل مهربونی های آرتان رو می فهمید ... آرتان نمی خواست بذاره ترسا چیزی از نقشه هاش رو بفهمه ... آرتان می خواست ضربه نهاییشو یه دفعه وارد کنه! اما آخه به چه جرمی؟ اون که همیشه گفته بود چشم! اون که همیشه شام و ناهار رو به موقع آماده کرده بود ... همیشه جلوی شوهرش مرتب بود ... همیشه تمکین کرده بود! همیشه جز این دو سه هفته که شک و دودلی و جسم مجروحش نذاشته بود به وظایفش رسیدگی کنه ... مادر خوبی بود ... همسر خوبی بود ... همه می گفتن! پس به چه جرمی؟!! آخ کاش فقط می دونست به چه جرمی تاریخ انقضاش رسیده! رفت سمت اتاق آترین ... کوله پشتی پسرشو برداشت و چند دست لباس چپوند توش ... عرقش در اومده بود ... فعالیت براش سخت بود ... بعد از اون رفت سمت چوب لباسی دم در ... چند تا مانتو اونجا داشت ... سر سری یکیشو برداشت و تنش کرد ... شالشو کشید روی موهاش و رفت سمت تلفن ... تند تند با انگشتای لرزون شماره آژانس رو گرفت ... وقتی رزروشن آژانس جواب داد و مجبور شد حرف بزنه تازه از صدای گرفته اش پی به حال داغون خودش برد ... تازه فهمید داره گریه می کنه ... هق هق می کنه ... ضجه می زنه!
یارو ترسید ... ولی به روی خودش نیاورد و گفت تا پنج دقیقه دیگه ماشین می رسه ... گوشی رو قطع کرد ... کشون کشون خودشو رسوند به اتاق خوابشون ... عکس روی عسلی می تونست تا مدتی آرومش کنه ... یه عکس سه نفره از خودش و آرتان و آترین ... با لباس های یه دست سفید ... توی سواحل ترکیه ... عکسو چپوند تو کیف دستیش و بلند شد که از خونه بره ... دیگه وقت زیادی نداشت ... یه لحظه چشمش به خودش افتاد تو آینه ... چی کم داشت؟! فقط یه کم تپل شده بود ... یه کوچولو قد یه مشت بچه شکم اورده بود ... موهاش مثل همیشه لخت و بدون حالت صورتشو از زیر شال قاب گرفته بودن ... چشماش بی روح و بدون آرایش بودن ... لباش بی رنگ و بدون رژ ... گونه هاش هم رنگ پریده ... شاید آرتان حق داشت ... آره شاید حق داشت! داشت کم می آورد که وجدانش داد کشید:
- نه حق نداشته! حق نداشته! اون وقتی گفت بله تعهد داده ... تعهد داده پای همه چی تو و این زندگی وایسه! آره اون تعهد داده ... حق خیانت نداشته ... تا پای جون باید وفادار می مونده ... باید می مونده! مگه وقتی اون پیر می شه تو باید ولش کنی؟ مگه وقتی اون دیگه باشگاه نره و هیکلش ول بشه تو ولش می کنی؟ مگه اگه موهاش بریزه کچل بشه ولش می کنی؟ اگه سنش بره بالا غر غرو و بد خلق بشه ... اگه دیگه واست جاذبه جنسی نداشته باشه ... اگه همه چی یه نواخت بشه ولش می کنی؟ آره ولش می کنی؟ معلومه که نه! پس اونم حق نداشته ... حق نداشته ... شما هر دو مسئولین! به یه اندازه ... نسبت به این زندگی ... نسبت به آترین ... نسبت به همه چی مسئولین ... حالا که اون ول کرده یه طرف این چرخ رو تو نمی تونی یه تنه بکشیش ... مجبوری توام ولش کنی ... ولی قبلش بچه ات رو بردار که توی واژگون شدن این چرخ صدمه نبینه ... اونو بردار و بکش کنار ... برو ...
همینطور که زار می زد دل از آینه کند و رفت سمت در اتاق خواب ... از اتاق که رفت بیرون حس کرد یه تیکه از وجودش رو جا گذاشته ... شایدم همه وجودش رو ... رفت سمت در ساختمون ... از بس ورجه وورجه کرده بود دیگه نفسش بالا نمی یومد ... در ساختمون رو که باز کرد صدای در حموم رو شنید ... به سرعت رفت بیرون و با کمترین صدای ممکن در رو بست ... کوله بارش از این زندگی شش هفت ساله فقط یه کوله پشتی از بچه اش و یه کیف دستی از خودش بود ... همین و بس! قبل از اینکه آرتان متوجه نبودش بشه و بخواد کاری بکنه وارد آسانسور شد و دکمه لابی رو فشرد ... قلبش توی مشتش می طپید ... تکیه داد به دیواره آسانسور و سعی کرد جلوی هق هقش رو بگیره ... نمی خواست یهو یه نفر توی اون وضعیت ببینتش ... باید بازم خانوم می موند! باید بازم آبرو داری می کرد ... اینجا محل سکونت شوهرش بود ... نباید می ذاشت آبروشون بره ... بچه اش یه روزی بزرگ می شد ... نباید این حرفا و حدیثایی که همسایه ها در می آوردن روی آینده اش سایه کدری بندازه ... باید فکر همه چیز رو می کرد ... نمی خواست فقط حال رو ببینه ... باید عاقلانه پیش می رفت ...
- لابی ...
رفت از آسانسور بیرون ... نگهبان با دیدنش چند قدمی جلو اومد و گفت:
- اِ سلام خانوم دکتر ... حالتون چطوره؟!!! بهترین الحمدالله؟
باز بغض چنگ انداخت به گلوش ... دلش برای آقای کاظمی هم تنگ می شد ... لبخند تلخی زد و گفت:
- خوبم آقای کاظمی... لطف می کنین این کیف رو برام بیارین تا دم آژانس ...
نگهبان چند لحظه با تعجب نگاش کرد! داشت پیش خودش فکر می کرد آقای دکتر که تازه رفت توی خونه! چطور اجازه داده زنش با این وضعیت تنها بیاد از خونه بیرون؟ بعد تازه با آژانس بره؟!! با صدای ترسا به خودش اومد:
- آقای کاظمی! آژانس اومد ... کمکم نمی کنین؟
نگهبان تکونی خورد و به سرعت وسایل آترین رو گرفت و دوید سمت آژانسی که جلوی مجتمع ایستاده بود ... ترسا هم به سختی از پله ها پایین رفت و خودش رو به ماشین رسوند ... چقدر دوست داشت به آقای کاظمی بگه خوبی بدی هر چی دیدین حلال کنین! اما یه کلمه حرف زدنش مصادف بود با سرازیر شدن اشکاش ... پس فقط لبخندی تحویلش داد و سوار ماشین شد ... نگاهش لحظه آخر به ساختمون برج دل سنگ رو هم آب می کرد ... بالاخره دل کند و در ماشین رو به هم کوبید. راننده از آینه نگاش کرد و گفت:
- کجا برم خانوم؟!
با بغض آدرس خونه باباش رو داد ... بار دوم بود که بعد از ازدواج با آرتان می رفت خونه باباش ... اما اینبار براش خیلی آزاردهنده تر بود ... چقدر دوست داشت یه دفعه از خواب بپره ... از خواب بپره و بفهمه همه چی یه کابوس مسخره بوده! بفهمه که زندگیش هنوزم با ستونای محکم استواره و هیچ ریزشی در کار نیست ... ولی افسوس!
***
آقای کاظمی همین که از رفتن ماشین مطمئن شد با سرعت خودش رو به اتاقک نگهبانیش رسوند و تلفن رو برداشت ... شاید واسه فضولی بود شایدم واسه شیرین کردن خودش پیش آقای دکتر و گرفتن انعام های چرب تر ... در هر صورت به خاطر هر چی که بود تند تند شماره خونه آرتان رو گرفت ...
آرتان وسط پذیرایی ایستاده و همینطور که کانال های تلویزیون رو بالا و پایین میکرد گوششو هم با حوله خشک می کرد. صدای تلفن باعث شد کنترل رو بندازه روی کاناپه و به سرعت بره سمت تلفن ... نمی خواست چیزی مانع استراحت ترسا بشه ... سریع گوشی رو چنگ زد و گفت:
- بفرمایید ...
آقای کاظمی انگار که آرتان رو جلوی روش می دید سر جاش کمی خم شد و گفت:
- سلام عرض شد آقای دکتر ...
آرتان تعجب کرد! همین نیم ساعت پیش از جلوی آقای کاظمی رد شده بود! چی شده بود که دوباره زنگ زده سلام می کنه؟! نکنه جلسه هیئت مدیره رو یادش رفته؟!! ولی نه! اون که جمعه است ... با صدای دوباره آقای کاظمی دست از افکارش برداشت:
- الو آقای دکتر ... هستین؟
- بله ... می شنوم ... چیزی شده آقای کاظمی؟
- نه آقای دکتر ... فقط خواستم بگم خیالتون راحت باشه! خانومتون رو سلامت سوار آژانس کردم رفتن ...
صدای داد آرتان چنان از جا پروندش که همون قوس کمی که برای احترام به آرتان به کمرش داده بود به سرعت راست شد!
- چی؟!!!! خانوم من؟!!!! آقای کاظمی سریع و ترسیده گفت:
- بله آقای دکتر ... مگه شما خبر نداشتین؟!!
آرتان بی توجه به حرفای تند و هول و هولی آقای کاظمی راه افتاد سمت اتاق خوابشون و در اتاق رو سریع باز کرد ... انتظار داشت ترسا خواب باشه و حرفای آقای کاظمی همه ش توهم باشه! اما نبود ... تخت خالی بود ... خبری از ترسا نبود ... بی توجه به حرفای آقای کاظمی گوشی رو قطع کرد و رفت سمت دستشویی ... دو ضربه به در زد و گفت:
- ترسا جان ... عزیزم اون تویی؟
وقتی جوابی نشنید در رو باز کرد ... خبری نبود ... اینبار در اتاق آترین رو نشونه رفت ... اونجا هم خبری نبود! زنگای خطر داشتن براش به صدا در میومدن! ترسا ! رفته بود ... بی خبر! چرا؟!! چرا؟!! ترسا که خوب شده بود ... صبح بهش لبخند هم زده بود ... باز چی شده بود؟!!! کجا رفته بود؟!!! با سرعت نور لباس پوشید و پرید از خونه بیرون ... ذهنش کار نمی کرد ... نمی تونست فکر کنه ... همین که رسید به لابی از آسانسور بیرون رفت و هجوم برد سمت آقای کاظمی که اونم با دیدنش از جا بلند شده بود و ترسیده بهش خیره مونده بود ...
- آقای کاظمی خانومم کجا رفت؟
- راستش آقای دکتر ... نمی دونم ...
- چی با خودش برداشته بود؟! چطور با اون پاش از این پله های لعنتی رفت پایین؟ نباید یه خبر به من می دادی؟
زبون به سقف دهن آقای کاظمی چسبیده بود و نمی دونست چی بگه! یعنی خواسته بود صواب کنه! اینو داشت تو دلش به خودش می گفت ... با داد بعدی آرتان از جا پرید:
- مگه با تو نیستم؟!!! می گم چرا منو خبر نکردی؟
- آقای دکتر ... خوب ... خوب من از کجا باید می دونستم شما خبر ندارین؟! چیزی هم همراهشون نبود ... کیف دستیشون بود و کیف پسرتون ... همین ...
آرتان فهمید با اونجا وایستادنش چیزی درست نمی شه پس بی توجه به اون با سرعت نور رفت سمت پارکینگ و سوار ماشینش شد ... داشت زیر لب با خودش زمزمه می کرد:
- کیف آترین رو برده؟!! نکنه اتفاقی واسه آترین افتاده؟!! چرا به من چیزی نگفت؟ وای خدا الان دیوونه می شم ...
تازه یاد موبایلش افتاد ... قبل از اینکه راه بیفته گوشیشو از توی جیبش بیرون کشید و تند تند شماره ترسا رو گرفت ... اما بی فایده بود چون کسی جواب نداد ... با نگرانی شماره دوم رو گرفت ... اتوسا ... با سومین بوق آترین جواب داد:
- بابا ...
آرتان نفسی از سر آسودگی کشید، آترین خوب بود! گفت:
- سلام بابا ... خوبی ؟
- سلام ... بله من خوبم ... با درسا داریم بازی می کنیم ... می خوایم بریم سوار تاب زنجیری بشیم خاله نمی ذاره سوار تاب زنجیری بزرگا بشیم. بابا من اون بزرگا رو می خوام! اما خاله می گه درسا می ترسه! دخترا همه شون ترسوئن! ... بابا مامان زنگ زد گفت برگردم ... من می خوام بازی کنم هنوز ... همه اش یه ماشین برقی سوار شدم با یه چیز ... از اونا که می چرخه ... درسا سوار هلکوپتر هم شد ولی من دوس نداشتم ... خیلی جیغ می زنه در گوشم ... باهاش نرفتم ... بابا به مامان بگو من نمی یام خونه ... شبم می خوام با عمو مانی برم پیتزا بخورم ... باشه بابا؟
آرتان کلافه از پر حرفی آترین دستشو گذاشت روی پیشونیش و سعی کرد درست جواب بچه رو بده ...
- پس حسابی داری خوش می گذرونیا وروجک! باشه تو بازیتو بکن ... مواظب خودت هم باش ... از خاله هم دور نشو ... الان گوشی رو بده به خاله کارش دارم ...
صدای آترین رو کمی دورتر از گوشی شنید:
- خاله ... بابا ...
به دنبال اون صدای آتوسا رو شنید:
- الو ...
- سلام آتوسا ...
- سلام ... چطوری؟ خوبی؟ می گم این زنت چشه؟!! زده به سرش؟
آرتان کلافه و عصبی گفت:
- خبر داری ازش اتوسا؟ من اصلا هنوز ندیدمش!!! اومدم خونه نبود ... گفتم شاید اتفاقی واسه آترین افتاده باشه ...
- نه بابا ! به من رنگ زد ... یه جوری بود! هر چی می گم چته نمی گه! گفت داره می ره خونه شبنم و بعد از اونم می ره خونه بابا ... زنگ زده بود بگه آخر شب آترین رو ببرم خونه بابا ... چیزیش شده آرتان؟
آرتان اهل درد دل نبود! چی می گفت به آتوسا ... اصلا مگه چیزی هم بود؟!! چیزی که آرتان ازش خبر نداشت ... باید ترسا رو می دید و جدی باهاش در این مورد حرف می زد ... دیگه تحمل نداشت ... نفسش رو فوت کرد و گفت:
- کی بهت زنگ زد؟
- همین پنج دقیقه پیش ...
- خیلی خب! نگران نباش چیزی نشده ... بعد از جریان تصادف یه کم بد خلق شده که طبیعیه ... می رم دنبالش ... تو آترین رو بیار خونه خودمون ...
- باشه ... امیدوارم همینطور باشه که تو میگی.
- فعلا کاری نداری؟
- نه قربانت ...
گوشی رو قطع کرد انداخت روی صندلی کناری و پاشو با قدرت روی گاز فشرد ... صدای جیغ لاستیک ها هم نتونست آرومش کنه ...
نظرات شما عزیزان:
پاسخ:من موندم چرا تموم نمیشه الان صدتا رمان دیگه گذاشته بودم تا حالا تموم شده بود