****
- آقا ... آقا.
چشمام رو باز کردم.سرم به شدت درد می کرد.
- چی ... چی شده؟
- شما اینجا افتاده بودین...
- من...وای یگانه...یگانه.
دختر نگاهی بهم کرد- چی؟
از جام پریدم- با شما نبودم...ببخشید.
گوشیم رو درآوردم و شماره گرفتم.
- الو..ارتین.
- سلام.
- خونه ای؟
- نه...
- سریع برو خونه منم میام باید یه چیزی رو بهت بگم.
سوار ماشین شدم و به سرعت به طرف خونه راه افتادم.آرتین زودتر از من رسیده بود.روی مبل نشستم.
- چی شده؟
هر چی که یگانه برام تعریف کرده بود رو بهش گفتم.
- باور می کنی؟
- آره...اون دیگه چیزی واسه از دست دادن نداره.
- حالا می خوای چکار کنی؟
- باید جلوش رو بگیریم.
- افشین ...
- افشین چی؟ اون یه نفره از پس اونا برنمیاد.
- باید به سرهنگ بگی...
- بگم که چی بشه؟
- تو یادت رفته وظیفه ت چیه؟
- نه به خدا یادم نرفته..اما نمی تونم بذارم...
- پسر الان عشق و عاشقی و یگانه رو بذار کنار.وظیفه ما دستگیری اونه.
- شاید نتونیم بدون کمک اون مهتاب رو پیدا کنیم.
به وضوح دیدم که آرتین وا رفت.
- نمی دونم چکار کنم افشین...واقعا کم آوردم...اگه یگانه درست گفته باشه و سعید بخواد مهتاب رو...
کم آورد و زد زیر گریه.
- چرا گریه می کنی؟ مرد که گریه نمی کنه.
- کم اوردم...خیلی سخته.
برادرم رو درآغوشم گرفتم.شونه هاش تکون می خورد.برام سخت بود گریه ش رو ببینم اما باید مرهم می شدم رو زخماش.
- هرکاری تو بگی می کنم.به سرهنگ بگم؟
تو چشمام نگاه کرد- بگو...بگو.
****
****
مرجانه از دستم در رفته بود.به معنای واقعی کلمه دیوونه شده بودم.دست خودم نبود.یا اون خاطرات برام خیلی زجرآور بود و مرجاه هم اینو می دونست.در اتاقم زده شد.کلت رو لای پتو گذاشتم و رفتم در رو باز کردم.
- بله؟
- ببخشید خانم مسئول مسافرخونه گفتن اینو بدم به شما.
- چی رو؟
به دستش نگاه کردم.یه کلت مشکی رو به طرفم گرفته بود.اشاره کرد.
- برو عقب...از در فاصله بگیر.
چند قدم رفتم عقب.
- دستاتو بذار رو سرت.حرکت اضافه بکنی مغزت رو می ریزم رو دیوار.
- کلت طلایی کجاست؟
- به تو چه.
با قنداق تفنگ زد تو صورتم.پرت شدم رو زمین.مایع گرمی رو صورتم سرازیر شد.همونطور که دستم رو به بینی م فشار می دادم بلند شدم.
- دفعه دیگه با قنداق نمی زنم با گلوله می زنم.کجاست؟
- دیروز از دستش دادم.
- باور کنم؟
- میل خودته...
نزدیک شد- آخه زنیکه آشغال...فکر کردی من از مزخرفات تو رو قبول می کنم.
من می خواستم بهم نزدیک بشه که شد.قبل از اینکه بتونه واکنشی نشون بده لگدی بین پاهاش زدم و وقتی خم شدبا زانو کوبیدم تو صورتش.موهاش رو محکم گرفتم و کشیدم.
- ببین...این زنیکه آشغال اخرین چیزیه که می بینی.
کلت رو از لای پتو کشیدم بیرون و گذاشتم رو سرش.
- خداحافظ.
****
- افشین پاشو بیا این آدرسی که بهت می گم.یه قتل با کلت طلایی.
- اومدم...اومدم.
با سرعت به راه افتادم.نیم ساعت بعد اونجا بودم.
- چی شده؟
آرتین - برو از مسافرخونه چی بپرس.
دویدم سمت پسری که بهم نشون داد- شما صاحب مسافرخونه هستین؟
پسر سرش رو تکون داد.کارتمو نشونش دادم- سرگرد رضایی هستم.چند تا سوال داشتم.
- الان همکارتون پرسید...
- مشکلی دارین برای دوباره جواب دادن؟
- خیر.
- خوب پس می شه از اول برای من تعریف کنین که چی شد؟
- راستش من...یه روز یه خانومی اومد و گفت اتاق می خواد...
- بهش اتاق دادین؟
- ...بل...راستش...بله.
- اون زن تنها بود؟
- بله.
- پس چرا بهش اتاق دادین...
- آقا من...
- بعدا به اون موضوع می رسیم شناسنامه که داشت؟
- اره.
- اسمش چی بود؟
کمی فکر کرد- یگانه...یگانه رنجبران.
- خوب امروز چی شد؟
- امروز یهو با عجله همه وسایلش رو جمع کرد و اومد تسویه کرد و رفت.وقتی خدمتکارمون رفت اتاق رو تمیز کنه دید یه نفر توی اتاق مرده.
رو به آرتین گفتم- الان جسد کجاست؟
- هنوز بالاست.
به پسر نگاه کردم- ممنون از همکاریتون.
وارد اتاق که شدم اولین چیزی که جلب توجه می کرد دیوار اتاق بود که پر از خون شده بود.یه جسد که روش یه ملحفه سفید کشیده بودن و بالای ملحفه خونی بود.رفتم و ملحفه رو کنار زدم.با حیرت به آرتین نگاه کردم.
- این که...
- آره مهران شکور...همون که به اتهام قتل یاشار دستگیرش کردیم و اتهامش ثابت نشد.
- اینجا چکار می کرده؟
- می دونی .. خب اگه یگانه دنبال مسببین قتل یاشار باشه ... یه مقدار با مشکل مواجه می شیم اگه بخوایم فکر کنیم که این دو تا قرار داشتن.پس ... مهران اومده بوده که یگانه رو بکشه.
ملحفه رو روی صورت مهران کشیدم- داریم به کحا می ریم؟
*******
مسافرخونه برام امن نبود.شب هم نمی شد تو پارک بخوابم با شرایط من اصلا نمی شد ریسک کرد. موهای بازم رو که از زیر شال زده بود بیرون با دست جمع کردم و از جلوی چندتا مرد که داشتن درسته قورتم می دادن رد شدم.صدای یکیشون رو شنیدم
- کجا می ری خانومی؟
تجربه م نشون داده بود اگه با اینا کل بندازم معلوم نیست کار به کجا برسه.جوابش رو ندادم.فقط سرعتم رو بیشتر کردم.نگاهی به ساعتم انداختم.دو بعد از ظهر بود و حسابی گشنم شده بود.یه ساندویچی دیدم.بعد از خوردن ساندویچ کمی قدم زدم.سوار اتوبوس شدم و رفتم سمت نیاوران.پارک نیاوران پیاده شدم.کمی قدم زدم و نزدیک حوض بزرگ پارک روی یه نیمکت نشستم.چندتا دختر مدرسه ای با لباس فرم داشتن والیبال بازی می کردن.حتما از مدرسه که تعطیل شدن یه راست اومدن اینجا.لبخند تلخی رو لبام نشست.زود گذشت اون زمانی که منم مثل اینا فارغ از دنیا بودم.مثل اینا پاک بودم.هنوز انگ کشتن آدما روی پیشونیم نچسبیده بود.توی فکر بودم که دیدم یه توپ داره مثل جت میاد سمتم.از اونجایی که آدم سریعی بودم سریع توپو گرفتم.یه جوری نگاهش کردم که انگار تا حالا توپ والیبال ندیده بودم.کمی روی یه انگشتم چرخوندمش.شاید چند ثانیه که صدای دویدن یکی باعث شد سرم رو بالا بیارم.یکی از همون دخترها بود.
- وای خانوم چه سریع گرفتی توپو...من گفتم الان صورتت له می شه.
لبخندی زدم و چیزی نگفتم.توپو بهش دادم که گفت- شما والیبال بلدی؟
- آره...یه مدت کاپیتان تیم مدرسه مون بودم.
- ما یه یار کم داریم میای بازی؟
کمی فکر کردم.کمی اوقات فراغت بد نبود- باشه.
سریع منو تو جمعشون پذیرفتن.دور هم حلقه زدیم و هر کسی که توپ بهش می رسید یه ضربه می زد و می دادش به یکی دیگه.یه ساعد زدم که یه اتفاق رو از گوشه چشمم دیدم.یکی داشت می رفت سمت نیمکتی که سویشرتم رو بود و کلتم زیر سویشرت.یه مرد بود و چیزی که منو وادار کرد بدوم سمتش دیدن یه اسلحه زیر کت چرم تنش بود.به سرعت دویدم سمتش و تا بیاد به خودش بجنبه لگد من توی گوشش خورد.دخترا که تا اون لحظه جیغ و دادشون هوا بود ساکت شده بودن.مرد از جاش بلند شد و کمی گردنش رو تکون داد.به گوشش دست زد و دیدم که دستش خونی شده بود.
نیشخندی زدم- پس کارم بد نبوده.
- یگانه ما همه جا دنبالتیم...بیخود سعی نکن فرار کنی.
- کم کم پیشتون میام.نمی خواد از ندیدنم انقدر بی قراری کنین.
مرد که دقیقا یادم اومد کیه...که هیچ وقت نمی خواستم ببینمش، نگاهی به دور و اطرافش کرد.از پشتش دیدم که چند تا مامور داشتم میومدن طرف ما.
- یادته که با من چکار کردی؟
- آره...شایدم دوباره تکرار بشه.
جای بحث نبود.تا بیاد به خودش بجنبه کلت رو از زیر سویشرت برداشتم و گلوله ای نثار قلب سنگیش کردم.پخش زمین شد.مامورها که پنج نفر بودن با دیدن این صحنه شروع کردن به دویدن.سویشرت رو برداشتم و فرار کردم.مامورها دنبالم بودن و اون لحظه اصلا نمی خواستم که دستگیر بشم.
*****
- می شنوم.
- قربان...ما متوجه شدیم که دو نفر دارن با هم دعوا می کنن.رفتیم سمتشون که دیدم یکیشون که یه دختر بود اسلحه شو گرفت سمت اون یکی و کشتش.ما رو که دید فرار کرد و چیزی که منو متعجب کرد این بود که برای این که از دست ما در بره تیر هوایی شلیک می کرد.نه به ما می زد نه به مردم.اون چیزی که من تجربه کردم همیشه برعکس بوده.معمولا تو این شرایط یکی رو گروگان می گیرن اما اون دختر خودشو به هر آب و آتیشی زد تا فرار کنه.
- چطوری پنج نفری گمش کردین؟
- قربان خیلی سریع بود.
افشین سری تکون دادم و از مرد دور شدم و به طرف آرتین رفتم. بعد با هم رفتیم تا با چند دختر که مردم گفتند قاتل داشته با اونا والیبال بازی می کرده حرف بزنیم.
آرتین کارتشو در آورد- سرگرد رضایی هستم.می تونم چند تا سوال ازتون بکنم؟
یکیشون جای همه جواب داد- بفرمایید.
آرتین عکس یگانه رو از جیبش درآورد- اون دختر شبیه این عکس هست؟
- خودشه.
کلافه دستی توی موهام کشیدم- مطمئنین؟
- بله آقا.
- دقیق بگین چه اتفاقی افتاد.
- خب ما داشتیم بازی می کردیم...اون خانوم هم اومده بود.بعد یهو دیدم دوید سمت نیمکتی که وسایلش روش بود و یه لحظه دیدم. با لگد زد تو صورت یه مردی که اونجا بود.بعد با هم حرف زدن.
- حرفاشونو شنیدین؟
- بله...زیاد دور نبودن ازمون.
- می شه برامون تکرار کنین که چی گفتن.
دختربچه حرفاشونو گفت.آرتین رو به من پرسید- تو می دونی این یارو...؟
- حدس می زنم.
رو به دخترها گفتم- ممنون از همکاریتون.
با آرتین کمی راه رفتیم- بهت گفتم که یگانه از سرگذشتش برام گفت دیگه؟
- آره.
- خوب...من حدس می زنم این یارو...همونیه که بهش تجاوز کرده.
- این دفعه انتقام شخصی بوده.
رفتیم کنار جسد.از سروانی که اونجا بود پرسیدم- شناساییش کردین؟
- بله قربان.سیامک پرتو...سی و نه ساله.سابقه کیفری نداره.
- شاید تا حالا گیر نیفتاده.
آرتین- صد در صد.
سرم رو برگردوندم که سرهنگ رازقی رو دیدم- سلام قربان.
سرهنگ نگاهی بهمون کرد- آزاد...چه خبره؟
- سرهنگ...یگانه ...
سرهنگ عصبی شد- نمی تونین دستگیرش کنین پرونده رو بدم به یکی دیگه.
- قربان...
- من الان باید جواب پس بدم.اهمیت نداره که این یارو خلاف کار بوده یا نه.قتل توی روز روشن.وسط مردم...من باید به مقامات چی بگم؟
- قربان ما نهایت سعیمون رو می کنیم که پیداش کنیم.
- راستی این مرجانه سحابی رو پیدا کردم.
- جدا...؟
- چهل سال پیش مرده.
- چی؟
- یا مرجانه سحابی اصلا وجود نداره و یگانه از خودش درآورده...یا از نام مرجانه سحابی داره سوء استفاده می شه.
آرتین – من احتمال دوم رو می دم.
- چطور؟
- یگانه یه قاتل بالفطره س.توش شکی نیست.اما...اون الان داره دنبال کسایی که اونو از یه زندگی سالم بیرون کشیدن می گرده...و باور کنین...من یکی که ازش زخم خوردم و تشنه به خونشم باورش کردم.
همچین با تعجب نگاهش کردم که سرهنگ متوجه شد.
- شماها چتونه؟
آرتین شونه م رو گرفت و محکم فشار داد- هیچی سرهنگ...داداشم یه وقتایی مشکلات چشمی پیدا می کنه.
- از دست شماها...اگر دوباره قتلی اتفاق بیفته این پرونده از دست شما بیرون میاد...شیرفهم شد؟
احترام گذاشتیم- بله قربان
با حرص گفت – آزاد
و رفت.آرتین با عصبانیت نگاهی به من کرد- تو نمی تونی جلوی اون چشماتو بگیری؟
- تو .. جدا یگانه رو باور می کنی؟
آرتین شونه ای بالا انداخت- معلومه که نه...اگرم می بینی دنبال تو راه افتادم برای اینه که یه وقت عشقی که چشماتو کور کرده یه کاری نکنه که از یگانه بگذری.
- آرتین...
برگشت و نگاهم کرد- بله؟
- به یگانه اعتماد نداری به من اعتماد داشته باش...
- دارم...به خدا دارم...به این عشقِ که اعتماد ندارم.اصلا ولش کن.بیا بریم اداره کلی کار داریم.
****
نگاه گنگی به خونه ای که جلوش وایستاده بودم کردم.زیرلب گفتم
- چرا اومدم اینجا؟
از دیوارهای کوتاه خونه پریدم توی حیاط و بعدش رفتم توی حیاط پشتی.نگاهی به درخت کهنسالی کردم که گوشه حیاط بود و یه خونه درختی بالاش که یاشار اونو برام ساخت تا هروقت که از زن بابام ناراحت می شدم برم اونجا.یادمه یه وقتایی یاسین هم میومد اونم از آزارای صنم امنیت نداشت.وقتی دوباره توش نشستم تمام خاطراتش ریختن تو سرم.
- یاشار چرا صنم منو اذیت می کنه؟
یاشار منو تو بغلش گرفت- نمی دونم خواهرم...نمی دونم.
تو گوشم صداش پیچید- اما اگر هروقت اذیتت کرد بدو بیا اینجا...اون نمی تونه بیاد بالا.من هر روز برات چند تا خوراکی اینجا می زارم.ولی شب اینجا نمونی ها...خطرناکه.
آهی کشیدم- چه می دونی یاشار که من الان خود خطرم...
دراز کشیدم و چون خونه از قد من خیلی کوچک تر بود پاهامو جمع کردم و به چیزهایی که از دست دادم فکر می کردم.تقریبا داشت خوابم می برد که فشار دست یکی روی دهنم باعث شد از خواب پرم.هر کسی بود دستامم گرفته بود و نمی ذاشت کوچکترین حرکتی بکنم.دستش از روی دهنم کنار رفت ولی دستام رو هنوز گرفته بود.نور چراغ موبایلی تو صورتم تابیده شد و صدای مردونه ای گفت.
- تویی؟
****
- با پولی که یگانه داره عملا هتل نمی تونه بره...مسافرخونه ها می مونه که اونم فت و فراوونه توی این شهر.گرچه گفتیم به همه مسافرخونه ها هشدار بدن اصلا دختر تنها رو قبول نکنن که اگه بفهمیم مسافرخونه شون پلمپ می شه...
- اومدیم یکی همکاری نکرد...
- احتمالش خیلی کمه.باید یگانه رو گیر بندازیم.
- آرتین من..
- هیچی نگو افشین بذار اینو تمومش کنیم...بذار به زندگی از هم پاشیده مون برسیم.
- شاید یگانه راست بگه.در مورد مهتاب...
- شایدم نگه...شاید مهتاب رو تا الان کشتن.از اون آشغالا هیچی بعید نیست.
افشین جوابی نداد.آرتین پرسید- به چی فکر می کنی؟
- الان نصفه شبه...یگانه کجا رفته آخه.اگه مسافرخونه نرفته باشه...
- افشین منو متعجب می کنی...در مورد یه دختر معصوم که حرف نمی زنیم...
افشین با تحکم و اخم گفت- آرتین داداشمی درست...بزرگتر از منی درست...ولی در مورد یگانه من درست صحبت کن.
افشین که از جاش بلند شد و از پذیرایی خارج شد.آرتین زیرلب گفت- یگانه من؟
آرتین سرشو تکون داد و به اتاقش رفت.گوشی تلفن رو برداشت و شماره گرفت.
- سلام سرهنگ.
- بله آرتین هستم.
- سرهنگ افشین داره از کنترل خارج می شه.
- بله ... عشق یگانه کورش کرده.می ترسم از همه چی بگذره.
- خودتون؟
- نه چه مشکلی...می خواستم خواهش کنم پرونده رو به من بسپرین.
- خوب ممکنه افشین بعد از فهمیدن این قضیه واکنش بدی نشون بده.
- به هرحال من برادرشم.
- جدا...؟
- خوب اینم راهیه.
- نمی دونم...
- بله متوجه شدم.حتما...فردا بهش ابلاغ می کنین؟
- چشم قربان.خداحافظ.
*****
دست از روی دهنم برداشته شد.بی اختیار دستم رفت که کلت رو از پشت شلوارم دربیارم که صدا دوباره گفت.
- یگانه خودتی؟
نور چراغ خونه درختی که با تلاش یاشار درست شده بود همه جا رو روشن کرد.
- یاسین؟
هردو داشتیم با بهت همو نگاه می کردیم.من زودتر به خودم اومدم و خواستم از خونه بپرم بیرون که دست یاسین دستمو گرفت- کجا داری می ری آبجی کوچیکه؟ نیومده می خوای بری؟
- بذار برم...بذار...
- چی داری می گی؟می دونی چقدر چشم انتظار بودم؟ می دونی چی کشیدیم.
تو صداش بغضی بود که هرآن ممکن بود بشکنه- دلم برای شنیدن صدات تنگ شده یگانه.دلم برای آغوش خواهرم تنگ شده حالا تو می خوای بری؟
لبش رو گاز گرفت- می دونی تو این همه سال هر شب میومدم اینجا و جای خالی تو و یاشار و می دیدم؟ می دونی تو خلوتم چقدر باهاتون دردودل کردم... می دونی چقدر اشک ریختم؟
نفس عمیقی کشید- می دونی چقدر تنهام؟
تو آغوش برادرم فرو رفتم.چقدر بوی یاشار رو می داد.بعد از مدت ها یه آغوش امن که منو هنوز می خواست پیدا کرده بودم.این آرامش رو حتی افشین هم نتونست بهم بده.یاسین موهامو نوازش کرد.
- خواهرم...چرا...چرا گذاشتی رفتی؟
سر گذاشتم رو شونه هاش و بی صدا گریه کردم.
- منم دلم براتون تنگ شده بود اما...
- اما چی؟
- نذار این قصه پر غصه رو برات تعریف کنم.نذار این زخم بسته سر باز کنه.من دیگه طاقت ندارم.به خدا طاقت ندارم.
- چقدر می خوای تو خودت بریزی؟ من همه چیز رو می دونم.
با تعجب بهش نگاه کردم.فکر کردم می خواد بهم یه دستی بزنه.
- کدوم همه چی؟ چیزی وجود نداره.
- مگه اون اسلحه خوشگلت روی سر یاشار ننشست؟
اگر بگم آب شدم رفتم توی زمین کم گفتم.
یاسین دستشو گذاشت زیر چونه م و گفت- تو چشمای من نگاه کن.
طاقت نداشتم.
- یگانه من نمی گم تو تقصیر نداشتی.اما مقصر مقصر هم نبودی.
- همه چی زیر سر من بود.
- نه یگانه...تو داری اشتباه می کنی.
- در چه مورد....خودتم گفتی کلت من بود که...
- کلت رو سر یاشار نبود.
با تعجب نگاهش کردم- چی؟
نگاه آبیش رو به چشمام دوخت- یاشار زنده ست.
چشمامو باز کردم.سرم به شدت درد می کرد.خواستم از جام بلند بشم که دیدم توی یه جای ناآشنام.رو یه تخت یه نفره بودم تو یه اتاق تقریبا بزرگ.زوی تخت نشستم.ذهنم رفت سمت قبل از از حال رفتنم.از جام پریدم- یاشار...یاسین چی می گفت.
در باز شد و یاسین رو دیدم که اومد داخل.پریدم سمتش.
- یاسین در مورد یاشار چی می گفتی؟
دستاش رو گرفت بالا- آروم بابا...من داداشتما خانومی.
- یاسین شوخی ندارم.
- صبر کن...خودش میاد می فهمی.
- یاسین دیوونه م نکن.
جدی شد- ببین یگانه...بعد از اینکه از حال رفتی زنگ زدم به یاشار.خیلی از این که موضوع رو بهت گفتم عصبانی شد.ولی گفت بیارمت اینجا.گفت حالا که من اولش رو گفتم خودش تا آخرش می ره.بذار خودش بهت بگه اینجوری همه چی واست روشن می شه.
نگاهی به دور و برم انداختم- اینجا کجاست؟
- خونه یاشار.
- خونه ش؟
- بذار بیاد همه چی رو که نمی تونی الان بفهمی.بیا بریم پایین یه چیزی بخور.
- باشه.
- من می رم اگه خواستی لباساتم عوض کن.
نگاهی به بلیز آستین کوتاهم انداختم که خیلی وقت بود پوشیده بودم.بهش خندیدم.
- باشه...فقط یه سوال؟
نگاهی محبت آمیزی بهم کرد- دیگه چیه؟
- بابا خبر داره از این که یاشار زنده ست؟
نگاهش غمگین شد.آهی کشید- بابا...بابا منم به زور می شناسه.اون سکته همه چیز رو به هم ریخت.از سردار رنجبران جز یه پیرمرد آلزایمری دیگه چیزی نمونده.
سرمو گرفتم تو دستام.
- چی شد؟
بهش نگاه کردم- دیگه نمی تونیم یه خانواده بشیم ؟نه؟
- یگانه...
- من ابله همه چیز رو به هم ریختم.
- هر کسی جای تو بود از این بدتر می کرد.
- درسته من به یاشار آسیب نزدم اما....برام فرقی نداشت دارم کی رو می کشم.
- تورو خدا چند دقیقه خودتو سرزنش نکن.
از جام پریدم- می دونی من کیم؟
داد کشیدم- می دونی؟
- من یگانه ام.یگانه ای که با اون اسلحه به قول تو قشنگ آدم می کشه.هر کسی سر راهش باشه می کشه...من یه آشغالم که همه زندگیمون رو نابود کردم.پس لطفا دیگه بهم نگو خودمو سرزنش نکنم.
نگران نگاهم کرد- تو آشغال نیستی.
داد زدم – هستم...من یه ..... هستم.
یاسین عصبانی شد و شدت سیلی که بهم زد برق از سرم پروند.خواست جوابشو بدم که در باز شد.
صدای بم آرومی گفت- باز شما دوتا مثل بچگی هاتون به هم می پرین؟ بزرگ نمی خواین بشین؟
به مخاطب جدیدم نگاه کردم.یه مرد تو اواسط دهه سی زندگیش،اون چشمای مشکی رنگ که برق می زدن و موهایی که تو قسمت شقیقه ش سفید شده بود.نگاهم روی چشماش فرود اومد.
- سلام.
نگاهش رو از یاسین گرفت- سلام خواهر.
لحنش سرد بود.بهش حق می دادم.ولی دیگه طاقت نداشتم اونجا بمونم.از جام بلند شدم.شدم همون یگانه سرد و بی اعتنا.
- کلتم کجاست؟
یاشار بی تفاوت نگاهم کرد- اینجا کسی نیست که لازم باشه بکشیش.
- منم نگفتم می خوام کسی رو بکشم.
- پس برای چی...؟
- می خوام برم.
ابروهاش پرید بالا.با یه حالت مسخره گفت- و می شه بگی کجا؟
با عصبانیت گفتم- خیر...
یاشار معلوم بود که داره خیلی خودشو کنترل می کنه- یاسین جان یه دقیقه می شه بری بیرون؟
یاسین که رفت صدای یاشار بلند شد- ببینم به جای این که من ناراحت باشم تو دوقورت و نیمت باقیه؟
پوزخند زدم- الان معلومه اصلا ناراحت نیستی...
سرشو کج کرد- نباشم یگانه؟ نباید باشم؟ یگانه...شاید یادت رفته ولی تو قصد جون منو کرده بودی...مهم نیست اونی که مرد من نبودم یه خر دیگه بود.
دستام رو باز کردم- الان می خوای تلافیشو دربیاری؟
داد کشیدم- د بگو...اگه می خوای بگو.من خیلی وقته منتظر مرگم...برام مهم نیست کی منو بکشه.در بیار اون اسلحه تو و یه گلوله بزن اینجا.
محکم کوبیدم رو پیشونیم- بزن دیگه...بزن لعنتی خلاصم کن.بزن منو از این کابوس لعنتی زندگی م راحتم کن.
بغضم شکست- می دونی....می دونی چی بهم گذشت؟ می دونی وقتی داشتن فرنود رو جلوم شکنجه می کردن بیچاره شدم؟ می دونی؟می دونی له شدم و خم به ابروم نیاوردم.
جیغ کشیدم- می دونی آشغال؟
منو کشید تو آغوشش.ناله کردم- می دونی وقتی با زور کتک مجبورم کردن اسلحه رو بذارم رو سر فرنود همه چیم از دستم رفت؟روحم نابود شد...دیگه ندیدم کسی که بعدها می خواستم بکشم برادرم بود یا نه...ندیدم...چشمام کور بود.روحم کور بود.وجدانم کور بود.
بلند شدم- کلتم رو بده می خوام برم.
- کجا بری؟
- برم یه قبرستون سرم رو بذارم بمیرم.
- نمی خوای بدونی کی رو جای برادرت کشتی؟
- نه...
- باید بدونی...باید بدونی تا از این زندونی که خودتو توش حبس کردی خلاص کنی.
چشمام رو بستم و سراپا گوش شدم.
چشمام رو بستم و سراپا گوش شدم.
- یگانه...ببین من چند روز قبل از اون مرگ ساختگی متوجه شدم که یکی تو اداره داره جای من می ره اینور اونور.یکی خودشو جای من جا زده بود.من گذاشتم ادامه بده.می خواستم ببینم داره برای کی کار می کنه.با یه صورت ساختگی داشت جاسوسی می کرد.یه روز که داشتم تعقیبش می کردم دیدم چند نفر ریختن سرش و دست و پاشو بستن و انداختنش تو یه ماشین.دنبالشون رفتم و رسیدم به همون کارخونه.اونو کتک زدن ولی چون دهنش بسته بود نمی تونست بگه که کیه.به هرحال تو رو دیدم.که اون کلت رو گذاشتی رو سرش و شلیک کردی.یگانه بگم شکه شدم کمترین حالتمه.یه لحظه شک کردم.با خودم گفتم مگه می شه این خواهر من باشه...یگانه اون لحظه فکرم رفت سمت اینکه شاید کشتن فرنود هم کار تو باشه.که...خودت الان گفتی.در هر صورت این مرگ ساختگی به من کمک کرد سالها و سالها بتونم بدون ترس از شناخته شدن به تحقیقاتم در مورد این باند جنایت کاری که داری براشون کار می کنی ادامه بدم و اتفاقا به جاهای خیلی خوبی هم رسیدم.اما یهم یه اتفاق همه چیز رو خراب کرد. اونا داشتن یکی یکی می مردن و من نمی فهمیدم چرا.تا اینکه متوجه شدم تمام کسائی که تو اون کارخونه بودن دارن کشته می شن.متوجه شدم تو هم هستی.فهمیدم داری اونا رو می کشی.نمی دونستم چرا الان شروع کردی.بعد از این همه سال...بگو.تو به من بگو
به چشمای مشکیش زل زدم- یه اتفاق...یه نفر در حال ارتکاب به قتل منو دیده بود.اول می خواستن حذفم کنن اما بعد نظرشون عوض شد...قرار شد یه خانواده رو بکشم.خانواده سرگرد رضایی.
چشمای یاشار گرد شد- افشین و آرتین؟
- آره.
- خب چی شد؟
- من ... خود گروه مادر و زن آرتین رو کشت و بچه ش رو هم برادر مسعود مظفر گرفت.من...نتونستم آرتین و افشین رو بکشم.ولشون کردم...
همه چیز رو براش تعریف کردم.آخرش بدون این که چیزی بگه از اتاق رفت بیرون.
*****
صدای نعره افشین توی خونه ش پیچید.
- آرتیـــــــــن.
برادرش با همان اخم همیشگی جلوش ظاهر شد- چیه؟
- تو خجالت نمی کشی؟
- از چه لحاظ؟
- راپرت منو به سرهنگ می دی؟ مثل بچه دبستانی ها؟
- به خاطر خودت بود....
- ولم کن بابا.به خاطر خودت بود....تو چرا تو کارای من دخالت می کنی؟
- افشین درست حرف بزن.
- آرتین تو نمی ذاری من ادم باشم.چرا؟
- این داد و هوار به خاطر اون دختره هرزه ست؟
صدای سیلی که افشین روی صورت آرتین نشوند تمام آپارتمان رو گرفت.آرتین به خودش که اومد اثری از افشین نبود.
*****
دو ساعتی بود که توی خیابونا می گشتم.گوشیم زنگ خورد.شماره ناآشنا بود.
- بله؟
- سلام افشین.
- شما؟
- حق داری نشناسی...خیلی ساله منو ندیدی و صدامو نشنیدی.
- اصلا حال بیست سوالی ندارم.خودتو معرفی می کنی یا قطع کنم.
- باشه بابا.بذار اینطوری بهت بگم...اگه یگانه رو می خوای باید بیای به این آدرس..تجریش....
- یگانه؟ چیکارش کردی؟
صدا خندید- من...من غلط بکنم با این دختر کاری بکنم.
تماس که قطع شد گیج شدم.زیرلب گفتم- این کی بود؟
نظرات شما عزیزان: