با صدای موبایل سهیل از خواب پریدم...خودش رو صندلی خوابش برده بود..
اروم گوشیشو برداشتم رفتم بیرون از اتاق خواستم ریجکت کنم اما در کمال تعجب شماره طرلان بود
تموم بدنم میلرزید احساس تشنج بهم دست داد اروم دکمرو فشار دادمو گذاشتم کنار گوشم:
- الــــــــــــو ! هه کجایی عشقم...؟ من فردا میخوام برگردم بهتره زودتر بفرستیش بره چون میدونی که من هر کاری بخوام ...
دیگه نمیتونستم تحمل کنم گوشی رو از خودم دور کردمو پرتابش کردم رو زمین
صدای خورد شدنش بدتر رو اعصابم بود...
سهیل هراسون اومد بیرون ..
- ترمه!
با چشمای گریون داشتم نگاش میکردم!! بدون حرفی دویدم سمت اتاق درشو باز کردم خبری از خون و این چیزا نبود سریع رفتم سر کمدو مانتو روسریمو پوشیدم چندتا لباسم چنگ زدمو ریختم توی کیف دستیم....
سهیل میخواست جلومو بگیره اما حریفم نمیشد...
- ترمه ترمه داری چیکار میکنی...ترمه تورو خدا!!
- کاری رو که خیلی وقت پیش باید میکردم... دستتو بکش
کیفو از دستم میکشید و هوار میزد:
- ترمه من نمیذارم بری ...نمیذارم!
- من به اجازه تو احتیاج ندارم...گمشو کنار!
کیفو از دستم کشید هردومون نفس نفس میزدیم.... اشکام بند اومده بود با خشم اومد سمتمو لبای داغش سرمای وجودمو در بر گرفت سهیل بی وقفه منو میبوسید نفسم بالا نمیومد...
دیوونه این اغوش بودم چیجوری باید ازش دل میکندم؟؟ وای که برام حکم مرگو داشت ...
نمیتونستم بی تفاوت باشم بذار حداقل این اخرین لحظه هارو از عشقم لذت ببرم...
دستمو گذاشتم پشت گردنشو خودمو بهش فشار میدادم...دوست داشتم اونقدر ببوستم که مثه اونموقع ها لبم خون بیاد...
وقتی یادم میاد با چه ولعی خون لبمو میخورد دیوونه تر میشدم....
کمرشو با تموم وجود چنگ میزدم...این اغوش همیشه برای من بود حتی اگه منو نمیخواست!
بالاخره لباشو کند و شروع کرد به بوسیدن گردنم ... سرمو پرتاب کردم عقبو از بوسه هاش لذت میبردم...
صدای زنگ تلفن میومد اما سهیل نمیخواست تمومش کنه.... دستش داشت میرفت سمت دکمه لباسم که اروم پسش زدم...
- هه حتما میخوای با این حربه نگهم داری؟ نه نمیذارم
رفتم سمت تلفن شماره خونه مامانبزرگ بود نمیتونستم با اون حال جواب بدم!
سهیل رفت سمت تلفن:
- بله؟
- سلام حال شما؟
- ممنون مرسی اونم خوبه!
- بله بله چشم حتما!!
- خبر خیر سلامتی!
رفتم تو اتاق چادرمو سرم کردم سهیل همونطور که حرف میزد سعی داشت کیفمو از دستم بکشه!
سریع گوشیرو قطع کرد و پرتابش کرد رو مبل:
- ترمه نمیذارم بری!!!
- چرا میخوای بیشتر از این عذابم بدی ؟؟؟ براچی هان ...؟؟ بذار برم
- دیگه نمیذارم عذاب بکشی!
- سهیل من نمیخوام بدون عشق زندگی کنم... اینو بفهم!!!
- ترمه تمومش کن!
- نمیخوام...نمیخوام کنار مرد بی احساسی مثه تو باشم .... میخوام با کسی باشم که ارزش عشقمو بدونه نه توئه بی لیاقت....
- اخه لعنتی از کجا میدونی که ....
نذاشتم حرفشو بزنه:
- نمیخوام هیچیو بدونم فقط ولم کن!
- ترمه من دوست دارم لعنتی دوست دارم!
یه آن دستم ول شد ... مات و مبهوت داشتم نگاش میکردم...سینش بالا پایین میشد!!
کیفو پرتاب کرد رو زمین!
اینکه دوسم داشته باشه خیلیم دور از انتظار برام نبود اما نمیدونم چرا اینقدراز ابرازش متعجب شدم!
اومد نزدیکتر و با صدای ملایم تری گفت :
- ترمه من دوست دارم برای یه بارم که شده ... من عاشقتم لامصب باورم کن...
فضای اتاق برای پرواز کم بود .... نمیتونستم هضمش کنم در و باز کردمو زدم بیرون!
با بدبختی نشستم رو پله های چوبی .... چندسال بود که اینجا نیومده بودم..هه حالا عشق منو اینجا کشوند!
اروم بلند شدمو پارچه های سفیدو از رو مبلهای خاک گفته بلند کردم ....یه چندباری به مبل ضربه زدم تا خاکش بره...
هه حالا فقط دنبال یه جا بودم تا سرمو بذارمو برای همیشه به سهیل فک کنم ....به تقدیری که سعید برام رقم زد!
لعنت به من و این سرنوشت شوم از بچگی که یتیم بزرگ شدم حالام که بی سرپناه تر از کودکی!
سخت نیست باور عشق سهیل حالا دیگه میتونم بفهمم که واقعا دوسم داره اما نمیخوام یه عمر با ترس و اضطراب زندگی کنم با ترس عاشقی کنم با ترس عشق بازی کنم... اره میترسم میترسم از روزی که سهیلم ازم بگیرن!
خودمو گوله کردمو چادرم کشیدم دورم !! بازهم خواب، خواب که چه عرض کنم کپه مرگ!
***
زنگ مخصوص سهیل بود... نمیتونستم جرات نداشتم که جواب بدم..
میدونستم تا صداشو بشنوم دوباره خر میشمو برمیگردم...برمیگردم به جایی که حقمه اما فعلا باید به ناحق اه سهیلو میکشیدم
ریجکت کردم اما سمج تر از این حرفا بود
اس داد :
- ترمه تورو خدا بردار ...
- بی انصاف من بدون تو نمیتونم !! ترمه بخدا گه خوردم که زودتر ز اینا چیزی نگفتم ...
- بابا بردار حداقل به حرفام گوش بده!
- تو کجا رفتی زندگیه من؟؟؟
اخ که چقدر دیر داشت این حرفارو میزد!
- ترمه باور کن جز تو رو نمیخوام...تو زنذگیه منی عشق منی عمر منی !!! دیگه چی بگم لامصب تا قبول کنی؟؟ ترمه ...
نمیتونستم بیشتر از این بی تفاوت باشم...
- فک کن اصن همچین کسی تو زندگیت نبوده....تمومش کن!
- نمیتونم نمیتونم هربار اومدم خطت بزنم اما نشد ...ترمه من عاشقتم نمیذارم طرلان یا هر کس دیگه ای ...نمیذارم هیچ غلطی بکنه باور کن...
- متاسفم اما الان دیگه خیلی دیره چون من فردا میرم درخواست طلاق میدم
همون آن دوباره زنگ زد... بذار تمومش کنم بالاخره که باید جوابشو میدادم:
حرفی نزدم
صدای عربدش میومد:
- ترمه تو غلط میکنی ... من طلاقت نمیدم حالا هرکاری دوست داری بکن...فهمیدی؟
گوشیو قطع کرد
***
دلم براش پر میزد...
دوروزی بود که با نداشتنش دست و پنجه نرم میکردم! اما مگه میشد؟ مگه میشد یک لحظه ام تو فکرش نباشم؟؟
سهیل شده بود جزیی از وجودم جزیی از زندگیم! جزیی جدا نشدنی از خاطراتم!
کاش همه چی خواب بود دوباره من میشدم همون ترمه قوی و مغرور اما اینبار به جای سهیل تمام زندگیم میشد سعید!
اما حیف حیف که مرگ یه زندگی رو زیر و رو میکنه
- اینکه دلم گرفته و نمیتونم دل بکنم
دلیل دلتنگیه من تنها فقط خوده منم
تموم حرفام باید فقط واسه تو بزنم
درگیر دنیا شدم دنیای من محدود شد
وقتی فراموش کردمت داروندارم دود شد
دوریه من از تو فقط عذاب بی اندازه داشت
بی خبر از اینکه نگاهت منو تنها نمیذاشت
هرلحظه که فکر میکنم اینهمه از تو دور شدم
دوباره گریم میگیره دلم میگیره از خودم
ههمهمه این روزگار منو به تنهایی سپرد
فکر زمین و ادماش از دل من یاد تو برد
دوست دارم دوست داشتنم مهم تر از جونه برام
این اخرین گناهه که از تو به جز تورو بخوام
سخاوت دستای تو دنیامو میسازه هنوز
با این همه گناه من اغوشتو بازه هنوز
(باند7 اعتراف)
سهیل بیشتر از هزار بار زنگ زده بود و مسیج داد... جواب ندادم یعنی نمیتونستم جواب بدم! اگه راضیم میکرد که برگردم همه چی خراب میشد
و این یعنی از دست دادن سهیل! میدونستم حالا که نتونست به من اسیبی برسونه قطعا یه بلایی سر سهیل میاره!
طرلان دیوانست یه دیوانه تمام عیار !
گوشیم زنگ خورد فرنوش بود !!! حوصله اینکهرو که دیگه نداشتم کلافه جواب دادم:
- بله؟
صدای نگران فرنوش تو گوشم پیچید:
- ترمه ! ترمه تو کجایی؟
- سلام!
- علیکه سلام معلوم هست کجایی؟؟؟ یه ملت دارن دنبالت میگردن
اَه دقیقا از چیزی که بدم میومد سرم اومد .. از اینکه جلب توجه کنمو همه در تکاپوی نبودنم باشن متنفر بودم کاش بی سر و صدا همه چیز تموم میشد اما سهیله احمق!!
- بهشون بگو نگردن!
- ترمه تو داری با خودت چیکار میکنی؟
- من؟ من چیکار میکنم؟؟
- اره تو ! ترمه داری گند میزنی به زندگی جفتتون برگرد !
- امکان نداره!
- ترمه سهیل داره دیوونه میشه به خدا شب و روز مثه خلا از این خونه به اون خونه دنبالته....
پوزخندی زدم:
- بذار باشه!
- ترمه تو فک کردی زندگیت مثه این رماناس که اجباری ازدواج میکننو اخرم عاشق و شیدای هم میرن سر خونه زندگیشون؟
هه چقدر اولا به این موضوع فک میکردم که ما ام مثه همین داستانا خدارو چه دیدی شاید عاشقونه زندگی کردیم؟
خدا دید اما نه اونجوری که من دوست داشتم!!
- هه...چرا نباشه!
- چرت نگو حداقلش اینه اون شخصیتا بدون بهونه نمیذارن برن اما تو...
- از کجا میدونی من بی بهونه رفتم!
نفسشو با صدا داد بیرونو گفت :
- ترمه ببین اصن اینا رو ول کن تو الان روحت مریضه خستست به خاطر همه این فشارای عصبی، به خاطر این سختی هایی که تو این سالها کشیدی حالام داری بیشتر از همیشه بروزشون میدی... من فقط میخوام ببینم کجایی بیام دنبالت باهم بریم دکتر ...خواهش میکنم ترمه!
- من مریض نیستم دکترم نمیرم فقط میخوام تنها باشم!
- اخه احمق همین تنهایی که این بلارو سرت اورده ... ترمه تو خودت میدونی سهیل دوستت داره ...اون بهت گفته که عاشقته بهانت چیه؟
- فرنوش اصلا حوصله ندارم دلیل کارامو بهت بگم فک کن چه میدونم فک کن دیگه دوسش ندارم!
- شر و ور نگو ترمه!
- کاری نداری؟
- ترمه میشه یه لحظه به حرفم گوش کنی؟
- بگو فقط سریعتر!
- فقط یه چیزی ازت میخوام نگو نه!
- فرنوش من برنمیگردم ادرسمم نمیدم تا بدی به سهیل!
- گوش کن!
- من فقط میخوام باهام بیای بریم جایی!
- هه باشه منم خرم.... اون جا احیانا خونه سهیل نیست؟
- نخیر ببین ترمه من حتی نمیخوام ادرستو بدونم یه جا باهم قرار میذاریم..ترمه خواهش !
- ...
- ترمه خواهش میکنم به خاطر سهیل!
اشکم داشت درمیومد واقعا اگه بهم میگفتن روانی حق داشتن!
- باشه میام ...کجا؟
نفس راحتی کشید و گفت :
- ساعت 4 بیا خیابون...باشه؟
- باشه خدافظ!
منتظر جوابشو نشدم و قطع کردم ساعت 2 و نیم بود !
رفتم سمت ایینه دستی روش کشیدم تا گرد و غبارش بره!!!
خودم با دیدن خودم جا خوردم چقدر زشت شده بودم! زیر چشمام یه وجب گود رفته بود صورتم زرد و زار شده بود!
هه....دوسشون دارم..این حال خرابو این چهره مریضو دوست دارم!
اینا ارثیه عشق سهیله!
یه لباس درست حسابی پوشیدم ابی به سر و صورتم زدم حداقل قابل تحملتر شدم...
دست و پام از گرسنگی داشت ضعف میرفت!
ساعت 3 بود گفتم برم بیرون یه ناهاری بخورم بعد از اونور برم پیش فرنوش!
داشتم از گرسنگی میمردم اما یه لقمه بزور از گلوم پایین میرفت سه برش از پیتزارو با زور نوشابه پایین دادم!
پولشو حساب کردم راه افتادم سمت مقصد...
***
- ترمه!
- سلام!
- ترمه چرا این شکلی شدی؟
پوزخندی زدمو گفتم :
- اره عوض شدم!حالا میخوای منو کجا ببری؟
تا خواست حرف بزنه دستمو گرفتم جلو صورتش و با تهدید گفتم :
- با سهیل که نیومدی؟
- نه نه نه ...گفتم که من به هیچکی نگفتم ! ترمه یه وقت گرفتم از دکتر زرباف!
خسته و کلافه جواب دادم:
- فرنوش بچه ای ؟؟
- واسه چی؟
- ببین مشکل من با دکتر رفتنو این کارا حل نمیشه!
- چرا اتفاقا حل میشه تو فقط با من بیا!
***
اروم در زدمو رفتم داخل :
- بفرمایین!
- سلام!
با خوشرویی جواب داد :
- سلام بفرمایید!
اروم نشستم روی صندلی
با لبخند گفت :
- خوب خانومی خوبی؟
سرموگرفتم بالا هه به نظرت خوبم؟
- نه!
از جواب صریحم کمی جاخورد :
- خوب تو اینجایی که از این به بعد خوب باشی!! خوب حالا برام بگو
- چیو؟
- دلیل حال پریشونتو
چی میگفتم میگفتم عشق با من اینکارو کرده؟
جواب ندادم اروم گفت :
- ازدواج کردی؟
چقدر مسخره این یکی رو چی میگفتم؟ لبخند تلخی زدمو گفتم :
- هم اره هم نه!
- خوب یعنی چی؟
- فقط باهم زندگی میکردیم ارتباط باهم نداشتیم!
- میکردین ؟ مگه الان طلاق گرفتی؟
- هنوز نه ولی قصدشو دارم!
- دوسش داری؟
سرمو اروم تکون دادم...
- اون چی؟ دوست داره؟
بازم سرمو به علامت تایید تکون دادم :
- اونجوری که میگه اره!
شاخ دراورد :
- خوب پس مشکلتون چیه؟ شما که هردوتون همدیگرو دوست دارین پس این جدایی برای چیه؟
حوصله این سولای کوتاهو نداشتم...همه ماجرارو براش تعریف کردم...
خودمم احتیاج داشتم که تخلیه بشم! نفس عمیقی کشید و گفت :
- ببین ترمه جان الان تو این وضعیت به غیر از وظیفه من نیمی از اقدامات تو قانونیه!!! تو باید از دختره شکایت کنی!
- اونجوری اگه دوباره خواست ازم....
- نه نه ...ببین این چیزایی رو که تو به من گفتی در موردش، نشون میده که اون مشکلی روحی و روانی داره پس اگه ازش شکایت کنی به خاطر مسایل روانی مطمئن باش مورد حفاظت قرار میگیره...تو میتونی با خیال راحت با سهیل زندگی کنی!
سری تکون دادم اون بازم ادامه داد:
- اما اون چیزایی که به من مربوط میشه!!! ببین ترمه بیشتر مشکلات الان تو برمیگرده به دوران کودکی تو از زمانی که خودتو شناختی ضربات سهمگینی بهت وارد شده همین باعث شده الان گنجایش یه حادثه دیگرو نداشته باشی...
باعث شده الان بی حوصله و عصبی بشی...بهانه گیر ،ادمی که هرکاری رو برای خودش سخت میکنه....ترمه باید به من کمک کنی تا گذشترو فراموش کنی...باشه؟؟
سری تکون دادم اروم گفت :
- حالام من ازت یه چیزی میخوام
- بفرمایید!
- من میخوام با سهیل بیای اینجا!
- نه نه من دیگه...
نذاشت حرفم کامل بشه :
- گوش کن ترمه جان من نمیتونم مشکلات یه زندگی دونفرو با یکی از اونها برطرف کنم باید سهیلم باشه حالام الان که رفتی بهش زنگ بزن خودت زنگ بزن...مطمئن باش غرورت خورد نمیشه ... به این فک کن تو دوباره داری چیزایی رو که از دست دادی پس میگیری!! نذار کسی واسطتون باشه...رک و روراست باید باهم حرف بزنید...ترمه یادت نره همین الان زنگ بزن برای فردا همین ساعت!
- اگه فک کنه میخوام ...
- اون هیچ فکری نمیکنه بهت قول میدم...
با خنده گفت :
- فقط به این فک میکنه که فردا چی جوری بیاد که خودی نشون بده !!
خندم گرفت چه چیزا!
از فرنوش خدافظی کردمو اومدم داخل !
هنوز ننشسته بودم میخواستم زنگ بزنم!! هه خلم به قران من!
با دستای لرزون شماره گرفتم ... وای خدا چی باید بگم؟ جواب نمیداد داشتم قطع میکردم که صدای ملتهب سهیل به گوشم رسید:
- ترمه !
نمیتونستم نمیتونستم نمیتونستم وااااایـــــی...
- سلام!
- سلام عشقم سلام زندگیه من....تو کجایی قربونت برم من؟؟؟
وای خدا چقدر هیجان انگیز بود شنیدن این حرفا از دهن سهیل به زور جواب دادم:
- فردا ساعت 4 بیا مطب دکتر زرباف خیابون..... خدافظ
داشتم قطع میکردم که سریع گفت :
- ترمه نه نه نه قطع نکن!
حرفی نزدم منتظر شدم تا حرفشو بزنه!
- ترمه تورو خدا تورو به روح سعید برگرد به خدا نمیتونم ...باور کن باور کن یه بلایی سره خودم میارم...
قلبم لرزید!
- فردا میبی....
- نه نه ترمه تورو خدا همین الان برگرد!
- خدافظ!
- ترمــــــــــــــه....
گوشیو قطع کردم....
چقدر کارام برای خودم بی معنی بود؟؟؟ سهیل که داشت التماسم میکرد پس چرا تمومش نمیکردم؟؟؟؟
***
با وسواس خاصی لباس پوشیدم سهیل رنگ سبزو دوست داشت منم سبز پوشیدم...
از هیجان بیخودی با خودم حرف میزدمو گاهی لبخند...
...
از تاکسی پیاده شدم رفتم داخل مطب نشستم منتظرش...
یه ربع بیشتر نگذشته بود صداش قلبمو برای هزارمین بار لرزوند و من برای هزار و یکیم بار عاشقش شدم....
- ترمه!
اروم رومو برگردوندم...
برعکس من اصلا تکون نخورده بود...فقط پوستش کمی تیره شده بود که تازه جذابترش کرده بود....
نمیتونستم چشم ازش بردارم بزور نگامو کندمو یه سلام کوتاهی دادم...
با لبخند محسور کننده ای اومد کنارم نشست...
- ترمه!! عزیزم خوبی؟ دلم برات یه ذره شده بود بی انصاف...چی جوری دلت اومد با دلم اینکارو بکنی؟؟؟
جوابی ندادم...با خنده گفت :
- یعنی الان باید امیدوار باشم که خانوممو میتونم ببرم خونه؟
بازم جوابی ندادم... دستمو گرفت ... انگار جریان برق بهم وصل کرده باشن.؟؟؟
هه مثه دخترای دبیرستانی خاک تو سرم چه هلم شده بودم؟
میخواستم دستمو بکشم که نذاشت!!! فشار کوچیکی به دستام اورد و اروم دور از چشم بقیه انگشتامو بوسید چشماشو بسته بود... کاش منم میتونستم...
صدای منشی سهیلو از رویا بیرون کشید...اروم دسمو کشیدمو جلوتر از اون رفتم...
دکتر با دیدن سهیل جاخورد اما سریع خودشو جمع کرد...فک نمیکرد سهیل همین سهیل باشه!!
اروم نشستیم دکتر شروع کرد به حرف زدن ...اما اونجوری که باید ،چیزی نفهمیدم تمام حواسم به سهیل بود..دکتر راس میگفت حتما به فکر این بود چی بپوشه از همیشه خوشتیپ تر بود...
یه پلیور یقه باز سبز یشمی طرح دار روی لباس مشکی مردونه پوشیده بود....اولین بار بود میدیدم از این جور شلوارا میپوشه یه شلوار جذب و تنگ مشکی با کالج مشکی ... این پسر میخواست منو دیوونه کنه...
نکه نبودم ... سهیل داشت با دقت به حرفای دکتر گوش میکرد..مثه اینکه متوجه نگاههای خیره من شد با خنده جذابی اروم گفت :
- میدونم دلت برام تنگ شده بود!!
بازم چیزی نگفتمو رومو برگردوندم ...نمیدونم چقدر اون تو بودیم اما میدونم بیشتر از هر چیز به دیدنش نیاز داشتم حالا میفهمم اگه نمیدیدمش واقعا حالم بدتر میشد انگار انرژی گرفته بودم با صدای سهیل بلند شدم:
- ترمه بریم؟
سرمو تکون دادم داشتم بلند میشدم که دکتر گفت :
- ترمه جان یه کار خصوصی باهات دارم!
سهیل بعد از تشکر و خدافظی رفت بیرون ....
با لخند معنی داری گفت :
- دختر خلی اگه همین امروز تمومش نکنی...سهیل عاشقته ...عاشق براش کمه اون دیوونته...این ناز کردنا به جایی نمیرسونتت ترمه امروز هرچی ازت خواست قبول کن....
- نه نه مطمئنا ازم میخواد که باهاش برگردم
- برای چی نری؟
- خودتون که مشکل منو میدونین؟؟؟
با تعجب گفت :
- ترمه ؟؟؟ تو مگه الان اینجا نبودی؟؟؟ یه ساعت پس ما داریم چی میگیم؟
- چی شد مگه؟؟
خندش گرفته بود:
- من که میگم دیگه این فاصلرو باید کم کنی...و ترمه به این نتیجه رسیدم اگر کنار سهیل باشی اگر عشقتو ابراز کنی همه این افسردگی ها حال خرابت مطمئن باش دود میشه فقط باید غرورو بذاری کنار اون که بچه 18 ساله نیست توام همینطور پس بهتره از ابراز علاقت ترس نداشته باشی کاری رو انجام بده که سهیل چند روزه داره انجام میده ....اون غرورشو گذاشت کنار تا تو کنارش بمونی توام باید..
- باشه باشه!!
- برو ببینم چیکار میکنی!
لبخندی زدمو رفتم بیرون... سهیل با لبخند مشتاقی اومد سمتم :
- بریم؟
- کجا؟
دستشو گذاشت رو قلبشو با حالت مسخره ای گفت :
- اخخخخخخخ...بالاخره من صدای نازتو شنیدم!
خندم گرفته بود چقدر سهیل تغییر کرده بود؟
دوباره گفت :
- بریم خانومم؟
چیکار باید میکردم ؟ میگفتم نه؟؟؟ مگه میتونستم ؟
- من الان امادگیشو ندارم
خنده بلندی سرداد وگفت :
- اُه اُه مثه دختر بچه ها حرف میزنه
دستمو کشید و گفت :
- بیا بریم ببینم...بچه پرو
هه به عقاید خودم خندیدم تا دیروز همه چی تموم شده بود حالا اما...
اروم نشستم تو ماشین سهیلم با لبخندی سوار شد یه چند دقیقه ای گذشت هیچ کدوممون حرف نمیزدیم که یهو سهیل با خنده صداداری گفت :
- میدونم دلت برام تنگ شده بود!!
دوباره هرهر زد زیر خنده اخ که چقدر ای پروئه!
چیزی نگفتم ....
- عشقم چرا حرف نمیزنه؟
نمیدونم چرا یه احساس خجالت داشتم... رومو کردم سمت شیشه و دور از چشمش لبخند زدم...
- حالا نمیشه برا من بخندی؟
- چقدر حرف میزنی؟
- بابا ایول چه عجب پس زبونم داری شما؟ یادم باشه رفتیم خونه...
حرفشو خورد...
- رفتیم خونه چی؟
خنده مخفی زد و گفت :
- هیچی!
رسیدیم. بی حرف از ماشین پیاده شدمو رفتم بالا منتظرش کنار در وایساده بودم تا بیاد درو باز کنه!
در و باز کرد و یه تعظیم بلند بالا کرد :
- بفرمایید بانوی من
رفتم داخل هیچی تغییر نکرده بود...همینجوریشو دوست داشتم ، دوست داشتم مثه روز اول باشه همون خونه ای که توش روزای عاشقیمو گذروندم
خونه عشقم!
محو تماشای سرویس خواب شیک چوبی شده بودم وای که چقدر خوش سلیقه بود...
در و دیوار پر بود از عکسای تکیه دوتاییمون...
اتاق دیگرو رو هم با وسایل کاره خودش پر کرده بود همون پیانو خوشگله که عجیب چشمک میزد!!!
خواستم برگردم که اروم دستمو گرفت و چسبید بهم...
نگامون خیره بهم بود...اروم چادرمو برداشت! قلبم مثه گنجیشک میزد...
یعنی همه چی تموم شد ؟ یعنی با خیال راحت میخوام زندگیه دوبارمو شوروع کنم اونم با کسی که در حد مرگ میپرستم؟؟
کاش اینا خواب نباشه...
اروم اروم مانتو و شالمو دراورد... نگاهی به سر تاپام انداخت و اروم زیر گوشم گفت :
- من این تندیسی که روبه رومه و میپرستم....
نفسم بالا نمیومد...لبخند ارومی بهش زدم
صداش بم شده بود.. یه جور دیگه نیگام میکرد! معطل نکردمو لبامو گذاشتم رو لباش اینکه غافل گیر میشد برام لذت بخش بود!
میدونستم اینبار کار تمومه ...اینبار برا همیشه میشم مال سهیل!
- خوبی عزیزه دلم؟
لبخندی زدمو چشمامو گذاشتم روهم یعنی اره!
یه بوس کوچولو از لبام گرفت و اروم گفت :
- پاشو بریم که باید اولین صبحانه زندگی مشترکمونو بخوریم!
خندم گرفته بود .... تو دلم گفتم چی میگی تو خل و چل؟
سریع پیرهنشو تنم کردم از تخت پریدم پایین داشت میرفت که بدو از پشت شونشو گرفتمو پریدم روش شوروع کردم به قلقلک دادن ...
با صدای بلند میخندید و قصد داشت منو از خودش جدا کنه:
- اخ دیوونه .... تو نصفه منم نیستی کوچولو!
- ا؟ فک کردی !!
حالا اینبار شوروع کردم به مشت زدن!!
- اااا! چیکار میکنی تو ؟؟
- همین کاری میبینی!
سریع برگشت و با یه حرکت گرفتم رو دستش منم غرق در خنده قصد داشتم خودمو از پس دستای قوی و مردونش بیرون بکشم!
اون روزیه روز عادی نبود... من برای اولین بار احساس کردم چقدر مهمم...احساس کردم دیگه الان همه کس دارم...یه خانواده بزرگ دارم!!!
سهیل همه کس من بود!
***
جشن عروسی فرنوش به بهترین نحو برگزار شد
چقدر لذت بخش بود با سهیل بودن! برام افتخار بود که منو با اون میدیدن نه به خاطر شهرت و پولش و چهرش چون سهیل یه فرشته بود که همه با تحسین نگاش میکردن ...
مراسمشون مخطلت بود ...منم یه پیرهن سبز یشمی با جوراب شلواری کلفت مشکی با کیف و کفش ست خوده لباسم پوشیده بودم....دوسش داشتم چون سهیل واسم خریده بود!
یه شال زیبای مشکی که با طرحهای قفلی طلایی و سبز بود هم رو سرم انداختم!
سهیل سفارش کرده بود که از پشت میز بلند نشم هرچی میخواست برام میاره!!
چقد خوب بود که سهیل غیرتی بود!
تو فکر بودم ..تو فکر سرنوشتم...هه...چی فک میکردم چی شد؟
سعید مرد زندگیم شده بود اما خیلی راحت شاید طی سه چاهار ماه سرنوشت من کاملا مسیرشو عوض کرد ... و حالا من شدم خوشبخت ترین زن دنیام!
سهیل دید تو فکرم اروم اومد سمتمو کنارم نشست با لبخند مرموزی زیر گوشم گفت :
- خانوم من چرا رفته تو فکر؟
لبخندی زدمو گفتم :
- نه!! خوب میای تو جمعا منو یادت میره ها!
برگشت سمتمو با صدای بلند خندید!!
- اوووو چه حسود!
زدم به شونش :
- حسود چیه دیوونه شوخی کردم!
- نخیر شوخی نکردی!
با خنده زیر گوشش گفتم :
- میخوای بهت ثابت کنم؟
از خنده روده بر شده بود..دستمو گرفت تو دستشو فشار داد :
- اخه من چی بگم در وصف تو!!
خودمو گرفتمو گفتم :
- اصن ویژگی های منحصر به فرد من در زبان نمیگنجه خودتو خسته نکن شوهر!
- عجب بچه پروئیه ها!
- ما اینیم دیگه !
- حالا نمیشه اون باشی
- گمشو خل!!
ادامه دادم :
- در ضمن تا اخر مجلس همین جا میشینی تکونم نمیخوری فهمیدی؟
چشماشو بست و با خنده گفت :
- اخخخ که نمیدونی چه لذتی داره از تو زور شنیدن!
دلم میخواست میپریدم همونطوری ماچش میکردم حیف که نمیشد!!- سلام به بابای خوش صدای خودم!!!
با دهن باز داشت نیگام میکرد ...
- چی ؟ تو چی گفتی ترمه؟
پریدم بغلشو یه ماچ محکم از لپش گرفتم:
- همون که شنفتی!!!
از خوشحالی فریاد زد:
- تــــــــــــــــــــــــ رمه!!!
منم مثه خودش جواب دادم:
- جونـــــــــــــــــم!!!
با نگاه خوشحالی گفت :
- داری جدی میگی؟
- اخه عقل کل در این موارد باهم شوخی میکنن؟
بی حرف لبخندی زد و از زمین کندم.... منو میچرخوند و با خنده میخوند منم جیغ جیغ میکردم:
- سهیل جونه من نکن! یه وقت دیدی بچ
نظرات شما عزیزان:
تاريخ : شنبه 12 مرداد 1392برچسب:
,