عروس خون بس 3
❤ رمــانـی ها ❤
رمان های توپ از نویسنده های نود و هشتیا، دانلود اهنگ ،جمله های عاشقانه و......فقط این جا!!!!

 

دکترتوی درمانگاه نشسته بود.وبه دخترمعصومی فکر میکرد که در حال مرگ بود تصمیم گرفت شب بهش سربزنه .تو فکر روژان بود که صدای همکارش شنید
-سهیل چیه تو فکری؟
-تو فکر اون دخترم که برات گفتم
-دختران بیچاره
-کاش میشد گزارش بدیم
-به کجا
-به مددکارای اجتماعی این دختر 14 یا 15 سالش بود
-فکر میکنی چیکار میکنن طرف شوهر داره اینجا اهالی جوری منکر قضیه میشن که هیچکس نمیفهمه قضیه چیه کسی هم کاری به کارشون نداره تازه من شنیدم میخوان ثبتش کنن به عنوان یه فرهنگ
-مزخرفه جنایت انسانیم ثبت کردن داره تو اون دختر ندیدی تو چه وضیعتی بود شاید از هر ده تا خون بس یکی راضی باشه
-چه میشه کرد رسمیه که خودشون قبولش دارن
سهیل دانشجویی 25 ساله ایی بود در رشته پزشکی از یه خانواده سرشناس به خاطر حس انسان دوستانه ای که داشت قبول کرد بود یکسال تو این روستا به صورت رایگان کار کنه از وقتی روژان رو دیده بود همش به فکر نجاتش بود.
***
روژان سینی غذا رو تو حیاط آورد.جلو در خونه رفت دلینا رو صدا زد.
-چیه روژان
-ظرفارو بده بشورم
-نمیخواد خودم میشورم تو برو پیش شوهرعزیزت بهش برس
-دلینا از موقعی نامزد کردی فکرای بد میکنیا
فرار کرد
-وایسا ببینم دختر پررو چی گفتی
مهیار از صدای دلینا بیرون اومد. روژان پشت سرش سنگر گرفت
-بیا جلو تا نشونت بدم
روژان بی توجه به مهیار حواسش به شوخیش به دلینا بود کمر مهیار گرفته بود.
-نمیام
-چه خبرتون شما دوتا امروز یاد بچگیاتون افتادین
دست روژان رو از کمرش جدا کرد گرفت تو دستش
-برو داخل دلینا صداتون میره بیرون زشته نامزدت منصرف میشه رو دستمون میمونی
اجازه جواب نداد دست زنش رو گرفت رفت تو اتاق.
-به جای اینکه یه چایی به من بدی میری بازی خوبه والا.روژان سرش پایین انداخت رفت کنار سماور یه استکان چایی ریخت گذاشت جلو مهیار خواست بلند بشه مهیار دستشو گرفت
-کجا بشین
کنار مهیار نشست.صورتش قرمز شده بود و قلبش تند تند میزد هنوز به این روش زندگی عادت نکرده بود.مهیار چایشو خورد بالشت کشید جلو دراز کشید. دست روژان گرفت کشید پرتش کرد تو بغلش.
-صبح که نذاشتی درست بخوابم حالا بخوابیم.
هیچکدوم حرفی نمیزدن روژان صدای قلب مهیار رو که تند تند به سینه اش میکوبید میشنید.چشماشو بست تا هیجان و ترسش کمتر بشه.چشماش گرم شد خوابید.
با نوازش دستی روی صورتش از خواب بیدار شد.چشماش باز کرد نگاش گره خورد به نگاه مهیار
-چقدر میخوابی دختربلند شو برو کمک دخترا منم برم سرزمین
تو خونه هرکسی سرش به کاری گرم بود.روژان و مهیار رفتن تو خونه سلام کردن نشستن.روژان دید که دخترا دارن گلدوزی میکنن.بلند شد رفت نزدیکشون
-اون طرف پارچه رو بده تا من برات گلدوزی کنم
دلینا قسمتی از پارچه رو جلو روژان گذاشت
-تو دست نزن روژان
-برای چی؟
-تو نحسی نباید دست به وسایل عروس بزنی
اشک تو چشماش حلقه زد.سرشو پایین انداخت.مهیار با عصبانیت به اونا نگاه میکرد.جلو پدرش نمیتونست چیزی به خواهرش بگه با ناراحتی بلند شد از اتاق رفت بیرون پدرشم پشت سرش رفت.دلینا دلش سوخت بلند شد یه رو بالشتی سفید داد دست روژان
-بیا این گلدوزی کن برای اتاق خودت
روژان گرفتش شروع کرد به نقش انداختن.به قدری سریع و با مهارت گلدوزی میکرد.که صنم در دل مادردختر را تحسین کرد بخاطر همچین دختری.بعد از یکساعت کارش تمام شد.اون رو جلو دخترا و صنم گرفت.خیلی زیبا بود.نقش دو آهو بود.و دلینا در حسرت بود چرا در برابر حرف خواهرش چیزی نگفته.روژان بلند شد و به اتاقش رفت.و پارچه روی بالشتش کشید خیلی زیبا شده بود.اتاقش را مرتب کرد گردگیری کرد.میدونست که مهیار بازم میاد تو اتاقش داشت عادت میکرد به مهربونیای مهیار.غروب بود که آمدند.هر لحظه منتظر بود که مهیار بیاد.ولی مهیار در خانه کنار خانوادش نشسته بود.وقتی روژان رو ندید به خواهرش گفت برو صداش بزن.دلینا بلندشد
-بشین دلینا مهیار دلش تنگ شده خودش میره پیش زنش
مهیار که از حرف پدرش ناراحت شده بود بلند شد به سمت اتاق روژان رفت درباز کرد.روژان دید که سرشو گذاشته رو زانوش تنها نشسته.و با خودش گفت کاش اونم یه عروس معمولی بود.رفت جلوش نشست.
-روژان
روژان که متوجه اومدن مهیار نشده بود از ترس پرید بالا
-وای
-چی شد لولو دیدی؟
-نه نفهمیدم اومدی
-حالا که فهمیدی یه چایی بده
روژان رفت سراغ سماور مهیار جوراباشو دراورد انداخت گوشه اتاق.تکیه داد به دیوار نگاش خورد به بالشتی که تا حالا ندیده بود.روژان چایی رو جلوش گذاشت خودشم نشست
-روژان ؟
-بله؟
-این بالشته کجا بوده؟
-همینجا
-پس چرا من ندیدم
-چون رو بالشتی جدید انداختم روش
-اهان بعد کجا بوده کی بهت داد
-پارچه رو دلینا داد با نخ منم گلدوزی کردم
مهیار با ناباوری نگاش میکرد باورش نمیشد همچین کارایی بلد باشه
-خیلی قشنگه آفرین
روژان سرش پایین انداخت و مهیار یاد بعدازظهر افتاد که نذاشتن روژان دست به وسایل بزنه. دست روژان گرفت.روژان سرش رو بالا اورد به چشمای مهیار نگاه کرد.دستاشو دورشونه روژان حلقه کرد.
مهیار به پشتی کنار دیوار تکیه داده بود.سر روژان رو شونه اش بود.دستای ظریفش تو دستش اروم دستاشو نوازش میکرد.
-روژان
-بله
-از من بدت میاد؟
روژان جوابشو نداد نمیدونست چی بگه هیچ وقت از مهیار بدش نیومده بود چون از لحظه ای که تو کوه دیده بودش براش مثل یه حامی بود میدونست با تمام بی محلیاش سردیاش کتکاش بازم حس امنیت داره کنارش شاید اگه ماجرای خون بس نبود میتونست یه عمر کنارش خوشبخت باشه ولی الان فقط یه دشمن خونی بود برای این خانواده
-جواب نمیدی؟
-نه چرا بدم بیاد
-چون به زور زن من شدی اینجا همه جور اذیت میشی امنیت نداری
-من از بابام از عموم از کسایی که مجبورش کردن متنفرم منم میتونستم یه زندگی خوب داشته باشم شاد باشم هر روزم با ترس سپری نشه
-منم نمیخواستم اینجوری زنمو بیارم خونه با آه و نفرین من قسم خوردم خودم عموت بکشم.قصدم خون بس نبود ولی همه میترسیدن حتی بابام از اینکه یه خون دیگه به ناحق ریخته بشه وقتی دید من قبول نمیکنم گفتن تو و میدن به پسرعموم که زن داره اونم قبول کرده بود.وجدانم قبول نمیکرد حالا که پدرم داره زندگیت نابود میکنه زیر دست اون نامرد بمیری.من کنارتم نمیزارم دیگه اذیت بشی تو امانتی هر وقت دستم به عموت رسید تو آزادی بری
دل کوچیک روژان گرفت تو بغل دشمنش بود و احساس آرامش میکرد نمیخواست بره کجا باید میرفت دوست داشت عموش هیچوقت نیاد اون تو آغوش دشمنش اسیر باشه دل کوچیک روژان گرفت تو بغل دشمنش بود و احساس آرامش میکرد نمیخواست بره کجا باید میرفت دوست داشت عموش هیچوقت نیاد اون تو آغوش دشمنش اسیر باشه
-عموم کشتی منو میفرستی پیش خانوادم
-اره ولی اگه خودت بخوای تحملش داشته باشی با قاتل عموت زندگی کنی بمون
روژان کاری نمیتونست بکنه یه بازیچه بود تو دست تقدیر دست ادما که بهم دیگه پاسش میدادن.صدای در اونا رو به خودشون آورد.روژان از بغل مهیار بیرون اومد رفت طرف در.دلینا بود با یه سینی غذا تو دستش
-ممنون بیا تو
-نه کار دارم باید برم
روژان با پاش در بست سینی رو گذاشت زمین و به فکر رفت
-مهیار
-بله
-من خجالت میکشم برام غذا درست کنن بیارن پشت در
-برای چی
-یه روز دو روز نیست
-چیکار کنیم
-اگه یه پیکنیک باشه خودم گوشه اتاق غذا درست میکنم
-باشه فردا برات میارم
روژان لبخند رضایت بخشی زدو شروع به غذا خوردن کردن.

***
-معلوم نیست چیکار کرده این پسر اینقدر عوض شد.مرد تو هم نباید سربه سرش بذاری چه عیب داره دختر بیاد اینجا غذا بخوره
-تو چیکار داری فکر کن مثل همه خلق آدم زن گرفته رفته پی زندگیش تا آخر عمر که نمیتونه سر سفره من بشینه بدبخت که شد بذارلااقل اینجوری دلش خوش باشه که زن و زندگی داره.من عمدا نذاشتم دختر بیاد که اون بره اینجوری بهتر
صنم رفت تو فکر دیگه چیزی نگفت.مهیار صبح زود از خونه رفت بیرون با یه پیکنیک برگشت.
-روژان
-بله
-بیا اینم پیکنیک میخوام برم شهر تو هم آماده شو ماشین پسرخالمو گرفتم. هر چی لازم داری بخریم
باورش نمیشد مهیار میخواد ببرتش شهر سریع اماده شد در اتاق بست. رفتن بیرون
دنیا که تو حیاط بود با تعجب نگاشون کرد و دوید تو خونه به مادرش خبر بده
-مادر
-چیه
- مهیار و این دختر با هم رفتن بیرون
-کجا رفتن نمیدونم روژان خیلی خوشحال بود
-اون خوشحال تو ناراحتی
با صدای دلینا به سمتش برگشت
-آره اون باید خون گریه کنه
-میبینی که مهیار خیلی هواش داره دیروزم جلو بابا چیزی بهت نگفت.جلو مهیار حرف نزن که کتک رو خوردی
-غلط کرده
-اره جون خودت تو که اصلا نمیترسی به جای این حرفا بلند شو کمک کن هوا خوب میخوام دار قالی بزنم تو حیاط
-به من چه بگو روژان خانم که سنگش به سینه میزنی بیاد کمکت انگار نه انگار دختر برادر اون نامرد
صدای صنم بلند شد بس مثل سگ وگربه افتادن به جون هم دلینا بیا خودم کمکت بدم
خیلی وقت بود شهر نیومده بود همه جا براش تازگی داشت. همه چی رو با دقت نگاه میکرد.مهیار ماشین جلو یه مغازه نگه داشت.
-بیا پایین
پیاده شد از این همه شلوغی بازار ترسید. میترسید گم بشه پشت سر مهیار راه افتاد.همینجور که راه میرفتن چشمش خورد به یه لباس محلی زیبا که جلو یه مغازه بود رفت نزدیک دست زد بهش چندتا رنگ مختلف از اون لباس بود پیش خودش گفت کاش اون لباس برای اون بود.یه دفعه یادش به مهیار افتاد کنارش نگاه کرد نبودش
هرچی چشم انداخت نبودش گم شده بود.بغض گلوش گرفته بود.چند نفری با تعجب به حالت مضطربش نگاه میکردن.راه افتاد تا شاید بتونه پیداش کنه ولی اثری از مهیار نبود. مهیار تند تند میرفت و خیالش راحت بود روژان پشت سرش میاد به مغازه دوستش رسید که پارچه فروشی داشت میخواست برای روژان پارچه بخره وقتی برگشت روژان رو ندید.ترس و خشم همه وجودش گرفت. همه جا رو نگاه میکرد تا ببینتش ولی نبود.کلافه یه جا ایستاد.پیش خودش فکر کرد نکنه فرار کرده باشه.نکنه بلایی سرش بیاد.
روژان جلو یه مغازه ایستاد. فکر کرد همینجا باشه تا مهیار از این مسیر بیاد دنبالش چند دقیقه ایستاده بود که صدای صاحب مغازه رو شنید
-چی میخوای اینجا دختر
-شوهرمو گم کردم نمیتونم پیداش کنم
-مگه بچه ایی که گمش کردی
-شلوغ بود یه دفعه گمش کردم
-خوب نیست اینجا وایسادی از کجا اومدی
-از روستا....
-خیلی دور مسیرت با چی اومدین
- با ماشین پسرخالش
-ببینم فرار که نکردی
-نه آقا بخدا شوهرمه
اشک تو چشماش نشسته بود.
-اینجا گرگ زیاد دخترجون برو شوهرت پیدا کن از اینجا برو
روژان به راه افتاد با چشمش دنبال مهیار میگشت. ولی پیداش نمیکرد دلش میخواست گریه کنه اما میترسید از نگاه مردم.
مهیار کلافه دستی به موهاش کشید.نمیدونست باید چیکار کنه تصمیم گرفت مسیر رفته رو برگرده.درحین برگشت داخل مغازه ها رو نگاه میکرد شاید ببیندش ولی نبود.جلو یکی از مغازه ها دختری رو دید داشت به ویترین مغازه نگاه میکرد.خوشحال شد خودش بود رفت جلو دختربرگشت روژان نبود.همون لحظه که مهیار به سمت دختر رفت روژان از پشت سرش رد شد ولی همدیگرو ندیدند.
چشمای روژان فقط به دنبال مهیار بود و به کسی توجه نداشت.پسر جوانی از روبروی روژان به جلو می آمد عمدی تنه ای به روژان زد.که باعث شد به زمین بخورد.مردمی که اون اطراف بودن با دلسوزی نگاش میکردن خانمی جلو رفت دستش گرفت بلند بشه .
مهیار از جمع شدن چندنفری چند قدم اونورتر کنجکاو شد.جلوتر رفت باورش نمیشد پیداش کرده باشه خودش بود
-روژان
روژان سرش بلند کرد از خوشحالی درد دستش که خراشیده بود یادش رفت.به طرف مهیار رفت
-گمت کردم مهیار خیلی ترسیدم.
مهیار نمیدونست باید خوشحال باشه یا عصبی از سر به هوای روژان بدون حرف دستشو گرفت با خودش بردش.رفتن تو مغازه دوستش
-سلام
مرد سرشو بلند کرد.با دیدن مهیار لبخندی زد
-سلام مهیار خوبی از اینورا بابات خوبه
-خوب هستن سلام رسوندن.اومدیم پارچه بخرم
و اشاره کرد به روژان
-به سلامتی خواهرته
-نه
مرد با تعجب به مهیار نگاه کرد به خودش اومد خندید.
-بالاخره نامزدی کردی مبارک پسر
-زنمه
-زنت؟چه بی خبر ما رو هم دعوت نکردی
-عروسی نگرفتیم
-چرا؟
-بخاطر عباس
-خدابیامرزدش
-ممنون
روژان خیالش راحت شد که مهیار حرفی از خون بس بودنش نزد.مرد چندتا پارچه آورد روژان دوتا رو انتخاب کردمهیار پولش حساب کرد.خداحافظی کردن رفتن.چندتا مغازه دیگه رفتن چیزایی که روژان لازم داشت خریدن.تو راه برگشت مرد مغازه دار روژان رو دید و شناخت.و به مردی که کنارش بود نگاه کرد و خوشحال شد که دخترک تو این شهر بزرگ به دست ادمای ناباب نمیفته.

روژان دست مهیار محکم گرفته بود تا دوباره گم نشه.مهیار هنوزم باهاش حرف نمیزد. روژان مطمئن بود اگه تو بازار نبودن.سیلی رو خورده بود.چشمش خورد به همون لباس قدماش سست شد.و خیره شد به لباس.مهیار متوجه شد روژان یواشتر راه میاد فکر کرد خسته شده برگشت نگاش کرد.مسیر نگاهش دنبال کرد دید به یه لباس چشم دوخته.سرشو برد نزدیک گوش روژان
-حواست به این لباس بود که منو گم کردی؟
روژان به خودش اومد سرشو انداخت پایین قدماش تندتر کرد.مهیار مسیرش عوض کرد رفت سمت مغازه لباسی
نگاهی به لباس انداخت زیبا بود.رفت داخل روژانم پشت سرش رفت.
-کدوم رنگش
-چی؟
-از این لباس کدوم رنگش قشنگه؟
-من نمیخوام فقط نگاش کردم
-منم برای تو نمیخوام برای دلینا میخوام
دوتا زن که اونجا بودن پوزخندی زدن و بیرون رفتن.روژان همونجور که سعی میکرد بغضش نشکنه به لباسا نگا کرد همون اولم رنگ آبی لباس چشمشو گرفته بود.
-این قشنگه...
کیسه های خرید رو تو ماشین گذاشتن.مهیار حرکت کرد جلو یه مغازه بزرگ نگه داشت.
-تو همینجا بشین تا بیام.
بعد از نیم ساعت همراه با پسر جوونی که پادو مغازه بود با چند تا کیسه برگشتن همه رو گذاشتن پشت ماشین سوار شد و حرکت کردن.ظهر شده بود هر دوخسته و گرسنه بودن جلو یه چلو کبابی نگه داشت رفتن پایین.
ناهارشون که خوردن حرکت کردن سمت روستا.هیچکدوم حرفی نمیزدن و روژان حواسش به لباسی بود که متعلق یه او نبود.
جلو خونه رسیدن.مهیار در باز کرد با کمک هم وسایل بردن تو حیاط.صنم و دختراش از صدای در متوجه اومدنشون شدن با عجله رفتن پشت پنجره از تعجب دهنشون باز مونده بود.
-این دختر جادوش کرده
-باز تو شروع کردی دنیا
صنم درباز کرد رفت تو حیاط. با دیدن صنم بهش سلام کردن
-سلام کجا بودین؟
-رفتیم شهر خرید
-برای چی؟
-وقتی شوهرت دوست نداره من و زنم سر سفره اش باشیم.خب درست نیست هر روز تو غذا درست کنی برای ما بیاری روژان خودش درست میکنه.
صنم چیزی نگفت.دلینا رفت کمکشون وسایلارو بردن تو اتاق.
-چی خریدی روژان
-چندتا لباس و پارچه و برنج و روغن
دلینا نشست همه کیسه های خرید باز کرد.
-وای چه سفره خوشکلی کاش برای منم خریده بودی.پارچه هاتم قسنگه خوش سلیقه هستی دختر برای خرید جهیزیه ام تو رو میبرم با خودم.بلند شو کفشت بپوش ببینم چه جوریه رو پات
و روژان همه حواسش به لباس آبی بود دلش نمیخواست دلینا ببیندش
مهیار کیسه برنج و قند ظرف روغن گذاشت گوشه اتاق کنار در بسته کوچک چایی هم گذاشت کنار سماور احساس خوبی داشت احساس مستقل بودن.نگاهی به دلینا کرد که با ذوق به خرید روژان نگاه میکرد.چشمش خورد به روژان خوشحال نبود.تعجب کرد.از صدای هیجان زده دلینا به خودش اومد
-وای چه لباس خوشکلی روژان
حالاعلت ناراحتیشو فهمیده بود.از همون اولم برای خودش بود لباس ولی خواست اذیتش کنه به تلافی گم شدنش
روژان دهانشو باز کرد که بگه مال خودت.صدای مهیار شنید.
-لباس پر دردسریه بخاطر این همدیگرو گم کردیم. برای عروسی تو میخواد بپوشه
روژان با تعجب نگاش کرد مهیار داشت میخندید باورش نمیشد این لباس مال اون باشه فهمید اذیتش کرده
-وای گمش کردی خداروشکر پیداش کردی
-به اونا چیزی نگیا
-نه نمیگم
-خب پاشو برو خونتون کار داریم
-اینم از داداش ما راستی مهیار اون کمد قدیمیه هست تو انبار تمیزش کن بیارش که روژان سفره و بشقاب وسایلاشو بذاره داخلش
به فکر خودش نرسیده بود فکر خوبی بود
-باشه الان خسته هستم بعد بیدار شدم میرم میارمش
دلینا خداحافظی کرد و رفت.روژان همه وسایل گذاشت یه گوشه تا کمد بیارن میخواست لباسشو عوض کنه ولی جلو مهیار نمیتونست همونجا نشست.فکری به ذهنش رسید
-مهیار
-بله
-با این لباسا میخوای بخوابی اذیت نمیشی
مهیار نگاش کرد.
-راست میگی باید شلواریی که توخونه میپوشم بیارم اینجا حالا بلند شو برو از دلینا بگیرشون بیا
نقشه اش نگرفت.با ناراحتی بلند شد.از اتاق بیرون رفت.صدای دلینا زد.
-چیه روژان؟
-مهیار شلواراش میخواد
-حسابی دل داداشمو بردیا الان میارم
رفت داخل همه لباسای مهیار اورد گذاشت رو دست روژان.روژان به طرف اتاق رفت با پاش در باز کرد.لباسارو ریخت کف اتاق.مهیار بلند شد یکی از شلوارشو برداشت که عوض کنه.تازه یاد روژان وحضورش تو اتاق افتاده بود.
-روژان؟
-بله
-چیز.......میشه روت بکنی اونور من شلوارمو عوض کنم
روژان بلندشد از اتاق رفت بیرون.به دقیقه نکشید مهیار صداش زد رفت داخل
-مهیار
-بله
-منم میخوام لباس عوض کنم
مهیار با شیطنت نگاش کرد
-خب عوض کن
-برو بیرون
-من خوابم میاد کاری به تو ندارم بیا چشمامم بستم
روژان از ترسش نمیتونست چیزی بگه هنوزم از مهیار حساب میبرد.لباسشو برداشت که بره بیرون
-کجا؟
-میرم پیش دلینا
-نمیخواد من میرم بیرون
از اتاق بیرون رفت.لباسشو که عوض کرد مهیار صدا زد ولی خبری نشد در اتاق باز کرد خبری از مهیار نبود.دربست تو اتاق نشست لباسای مهیار تا زد گذاشت یه گوشه اتاق.خودشم یه بالشت گذاشت دراز کشید.چشماش گرم شده بود که دستی دور کمرش حلقه شد.چشماش باز کرد مهیار بود.
-کجا رفتی ؟
-پسرخاله ام اومد ماشینشو برد.بخواب
خواب بود که با برخورد نفسهای داغی روی صورتش چشماش باز کرد.مهیار لباشو رو لباش گذاشت یه بوس کوچولو از لبش گرفت بلند شد رفت بیرون و روژان تو شوک گذاشت.تو فکر بود که با صدای مهیار به خودش اومد.
-روژان
با عجله رفت بیرون .چشمش به کمد چوبی قهوه ای افتاد که وسط حیاط بود
-بیا تمیزش کن ببرمش تو اتاق
روژان پارچه و آب اورد کمد رو حسابی تمیز کرد کمد جادار و خوبی بود تو دوتا قسمت بود هم جای لباساشون میشد هم جای ظرف

مهیار کمد گوشه اتاق گذاشت حالا وسایلا تو کمد چیدن همه چی مرتب بود و روژان اولین شام رو تو خونه شوهرش درست کرد.

محرم وصفرم تمام شد این روزا زمزمه عروسی دلینا بود.هفته دیگه تو خونشون عروسی داشتن.
-دلینا
-چرا هیچکدوم از اقوام و همسایه ها نمیان خونه شما
-مهیارگفته نیان
-چرا
-نمیدونم حالا از این به بعد میان برای عروسی
روژان هیچی نگفت عجیب بود براش که چرا مهیار نخواسته فامیل و همسایه خونشون بیان.یه هفته دیگه عروسی بود همه در تدارکات بودن.روژان ومهیار تو اتاقشون نشسته بودن روژان گلدوزی میکرد مهیارم چایی میخورد.
-روژان از فردا و پس فردا سرو کله فامیل پیدا میشه اینجا تو از اتاق بیرون نرو
-چرا؟
مهیار نگاش کرد.عصبانی بود.
-چون من میگم چون توهنوز براشون دشمن خونی هستی
روژان سرش پایین انداخت.داشت یادش میرفت تو اون خونه چیکار میکنه
-من نگاه نکن که بخاطر تو حمایت از تو خونه و خانوادم جای راحتمو ول کردم اومدم تو این انباری پیش تو بقیه مثل من نیستن نیش و کنایه این مدت بهت میزنن. من و دخترداییم نشون کرده بودیم بخاطر تو همه چی بهم ریخت اونا هنوز ناراحت هستن بهت میگم نرو بگو چشم نپرس چرا
روژان سرش پایین انداخته بود بی صدا اشک میریخت.داشت دوست داشتن باور میکرد که مهیار لگد مالش کرد.
اونم حق داشت برادرش کشته بودن داغ دیده بود ولی روژان چه تقصیری داشت.
رفتارشون دوباره سرد شده بود.مهیار بیشتر پیش خانوادش بود و این خانوادش راضی نگه میداشت.خونه شلوغ بود زنای فامیل و همسایه اونجا بودن روژان از اتاق بیرون نمیومد همه منتظر بودن ببیننش
-صنم گل این دختر کجاست چرا نمیاد کمکت؟
-ها راست میگه خواهر مفت ومجانی داره میخوره و میخوابه بیاد کار کنه خوبه براش
اینقدر گفتن تا صنم دنیارو فرستاد صداش بزنه
صداهارو از بیرون میشنید و قلبش پر غم میشد.درباز شد.
-بیا مادرم کارت داره
-مهیار گفته نیا
-غلط کرد مادرم میگه یعنی میای
-جواب مهیار خودت میدی
-به من چه مادرم میگه بیا برم بگم نمیای؟
نمیدونست چیکار کنه در هر دو صورت حرف میشنید بلند شد رفت.همه سرها به طرفش برگشت نگاشون پر از خشم ونفرت بود.صدای صنم رو شنید
-دختر بیا اینجا برنج پاک کن
زیر نگاه پر از نفرتشان کف حیاط نشست سینی برنج رو دادن دستش.سرشو انداخت پایین مشغول شد
-اون عموی نامردت هنوز نیومده تو روستا
جوابی نداد
-میگن گرگا ترتیبش دادن
-به درک
-زنده باشه جواب میده
روژان با خودش گفت کی جواب من میده ؟تا غروب ازش کار کشیدن دیگه نای ایستادن نداشت.غروب بود که مهیار و اورنگ اومدن داخل همون موقع روژان کیسه برنج رو میکشید که ببره گوشه حیاط کنار بقیه برنجا که مهیار دیدش.چیزی نگفت رفت توخونه به همراه پدرش.زنها کم کم از اونجا رفتن دیگه کسی نبود.صنم جارو رو داد دستش تا حیاط جارو کنه.
مهیار وقتی دید کسی تو حیاط نیست رفت تو حیاط جارو رو از دستش گرفت پرت کرد یه گوشه دست روژان گرفت بردش در اتاق باز کرد پرتش کرد تو اتاق رفت بیرون
مادرش وخواهراش با ترس نگاش میکردن.از صدای دادش دل روژان ریخت
-کی گفته این از اتاق بیاد بیرون
هیچکدوم جواب ندادن
-مگه کر هستین با اجازه کی اومد بیرون مگه نگفتم تا من نگفتم هیچ غلطی نکنه با همتونم یه بار دیگه تو کارای من دخالت کنین نقل مجلس نداشته باشین پای روژان بکشین وسط این عروسی به عزا تبدیل میکنم.اورنگ بیخیال چایشو میخورد.و به اقتدار پسرش افتخار میکرد.
مهیار رفت طرف اتاق روژان در با شدت باز کرد.روژان همونجا نشسته بود.مهیار کمربندشو بیرون کشید چشمای روژان به دستای مهیار خشک شد.
-مگه نگفتم نرو
با هر قدم مهیار روژان به صورت نشسته خودش عقب میکشید.
-م....مم..من گفتم تو گفتی نه گفت باید بیای
-کی؟
-دنیا
-تو حرف من گوش نمیدی حرف اون الف بچه رو گوش میدی
-گفت مادرت گفته گفتم اگه نرم مادرت خجالت میکشه جلو زنا که به حرفش گوش ندادم
دستاش شل شد از بزرگی دخترک خجالت کشید ولی عصبانی بود پیش خودش غرورش شکسته بود حرفش دوتا شده بود.
-من گفتم تو باید حرف منو گوش میدادی
کمربند بالا رفت روی بدن نحیف روژان پایین اومد
-آآآآآآآآآآآآآآی خدا
-حالا میفهمی من با کسی شوخی ندارم
صدای جیغ روژان به گوش اهل خونه نه به گوش اهل کوچه هم رسید.هیچکس جرات دخالت نداشت.مهیار دیوانه شده بود.نمیدونست چیکار میکنه روژان دیگه جیغ نمیزد.به خودش اومد کمربند از دستش افتاد.
-روژان
روژان افتاده بود رو شکم برش گردوند چشمای معصومش بسته بود گوشه لبش پاره شده بود.دستش گرفت جلو بینیش نفس میکشید ولی کند.نمیدونست چیکار کنه دوید بیرون طرف خونه
-دلینا
دلینا تنها کسی همراه با جیغای روژان اشک میریخت
-چیکار کردی مهیار
-بیهوش
دلینا به سمت اتاق دوید از ترس جیغ کشید.

-مهیار کشتیش

-نه نفس میکشه
-برو دکتربیار
مهیار سریع به سمت درمانگاه رفت.دکتر با دیدن مهیار فهمید اتفاقی افتاده از مهیار توضیح نخواست کیفش برداشت راه افتاد.داخل اتاق رفت.بدن نیمه جون دختردید سریع رفت کنارش نشست.
نبضش گرفت کند بود.
-چه بلای سرش اومده
هیچکس جواب نداد.دکترداد زد
-بگین چه جوری شکنجه اش کردین شاید خونریزی داخلی کرده باشه
دلینا با صدای آرومی گفت با کمربند زدش
دکتر باتاسف سری تکون داد.شروع به معاینه کرد.هیچ کاری از دستش بر نمیومد.جز اینکه منتظر باشن
-من کاری نمیتونم بکنم براش امکانات ندارم باید صبر کنین یا ببرینش شهرشاید زنده نمونه
مهیار باورش نمیشد دست به همچین کاری زده.روی زمین نشست.نمیدونست چیکار کنه.دکتر همونجا نشست منتظر تا روژان بهوش بیاد.
***
همسایه صدای جیغ دخترک را شنیده بودن.بودند به گوش کلاغ ها قاصدهایی که خبرهای شوم را جابجا میکردن.سایه از روستای پایین به طرف روستای بالا در حرکت بود برای رساندن خبر شومی از دختر خانواده صادق به خانواده اش.
مردان ده از مسجد بیرون آمدند سایه بین جمعیت رفت خبر گوش به گوش شد.و همه فهمیدن صدای گوشخراش دختر صادق بلند شده و بعد هم سکوت و ورود بی خروج دکتر.
مادر دخترک دست بر سر زنان به سوی دخترش پرواز کرد کسی نمیتونست جلوش بگیره.به سرعت باد میرفت

در خانه اورنگ همه بالای سر روژان نشسته بودن منتظر به هوش امدنش .دلینا لیوان آب قند را در دست گرفته بود و و با قاشق در دهان روژان میریخت.صدای بلند در امد کسی شیون کنان بردر میکوبید.و روژان را صدا میزد.مهیار به سمت در رفت در باز کرد.زنی رادید با چشمان به خون نشسته.
-چیکارش کردین ؟کجاست دخترم؟کشتیش راحت شدی
مشت های بی جونش روبه سینه مهیار میزد و مهیار خجالت زده سرش پایین بود.
همه از اتاق بیرون امدند
-چته زن به چه حقی اومدی تو خونه من
-به حق دخترم که کشتینش اومدم جنازشوببرم
صادق نفس زنان خودش به زنش رسوند.چشمان اوهم به دنبال یه دانه دخترش بود.ماه گل دیگه جانی در بدن نداشت جلو در بر زمین نشست همسایه ها تو کوچه جمع شده بودن.دکتر اومد بیرون نگاهی به مادر روژان انداخت.
-شما پدر ومادر این دختر هستین
-بله آقای دکتر روژان کجاست حالش خوبه
-براتون مهمه
-آقای دکتر نمک به زخممون نپاش
-فعلا زنده هست ولی بیهوش
-مادر روژان خودش کشید به سمت مهیار جلو پاهاش نشست
-التماست میکنم بذار ببینمش یه لحظه
–من نمیخواستم بزنمش نمیدونم چی شد بخدا نمیخواستم
-باشه بذار من ببینمش
-نمیشه صادق زنت بردار ببر
صدای اورنگ بود.زن ناامید به چهره مهیار چشم دوخت.صادق دست زنش گرفت بلندش کرد.ماه گل بلند شد دستش از دست شوهرش کشید به طرف اورنگ رفت
-اورنگ تو به خدا و قیامت اعتقاد داری؟فکر کردی روح پسرت تو ارامش فکر کردی اون دنیا چه جوری تقاص آه اون طفل معصوم میدی.نفرینت میکنم اورنگ تو همین دنیا تقاص بدی
-صادق زنت ببر تا نکشتمتون
صادق و زنش به طرف در رفتن با صدای مهیار ایستادن
-بیا برو ببینش
نگاه ها متفاوت بود یکی پر امید یکی بی تفاوت یکی با خشم.ماه گل مثل پرنده به سمت دخترش پرکشید.
دختر نازشو دید که بیهوش گوشه یه اتاق افتاده به سمتش رفت
-روژانم مادر بلند شو من اومدم قربون صورت ماهت بلند شو چشمای خوشکلت باز کن منو ببین روژان فدای تن کبودت دستش بشکنه که تو رو به این روز انداخت.چه جور تونست با گل من اینکارو بکنه.قربون اون مظلومیتت برم.روژان مادر بمیرم که زجر کشیدی کی بود که تو رو نجات بده اینجور بیهوش نشی
صدای زجه هاش اینقدر بلند بود که همه تو حیاط و کوچه به گریه افتادن .
اورنگ به طرف اتاق رفت
-بس بلندشو
تو خواب وبیداری بود صدای مادرش رو میشنید نمیتونست حرف بزنه.فکر کرد خواب میبینه چشماشو باز کرد زنی رو دید جلو در که داشت میرفت بیرون چقدر شبیه مادرش بود.
-مادر
ماهگل باعجله برگشت چشمای دخترش باز بود به سمتش دوید.
-مادر
-جان مادر بهوش اومدی
-دارم خواب میبینم
- نه دخترم بیداری من کنارتم
با همه دردی که داشت بلند شد خودش انداخت تو بغل مادرش باورش نمیشد.دلش نمیخواست از آغوش مادرش بیرون بیاد یه جای امن پیدا کرده بود.با خودش گفت کاش معجزه میشد منو با خودشون میبردن.
وقت رفتن رسیده بود صادق و زنش روحشون پیش دخترشون گذاشتن رفتن.با کمری خم شده دکتر روژان رو معاینه کرد.نبضش نرمال شده بود و جای امیدواری بود.همه پراکنده شده بودن دکترم وسایلش جمع کرد رفت بیرون.اورنگ رفتن توخونه در محکم بست.صنم و بچه هاش تو اتاق کنار روژان نشستن حالت رقت انگیزی داشت.دوباره صدای در بلند شد.مهیار به سمت در رفت در باز کرد.برادرش حسین بود.مهیار هل داد به سمت اتاق رفت.

-کی این بلا رو به سرش آورده؟

-من؟

-آفرین.ماشالله به زور بازوت تنهایی یا کسی هم کمکت کرد

صدای مادرش شنید

-اونا قاتل برادرت هستن

-شما هم هیچ فرقی با سعید ندارید از اونم بدترین اون یه تیر زد .خلاص این دختر چند ماه داره زجر میکشه برادر من تو که زدی تا مرز کشتنش رفتی راحتش میکردی

صدای اورنگ از پشت سسر شنید

-بس حسین کی به تو خبر داد.

-کی خبر داد کل ده فهمیدن.همه از زور بازوی پسرت میگن که برای یه دخترشاخ و شونه کشیده فکر نکن خبر ندارم بار چندمه که به حد مرگ رفته

-نیاوردیم اینجا نازش کنیم

-من دارم میرم ولی بدونید روح عباسم در عذاب به خودتون بیاین و رفت.

مهیار نگاهی به روژان انداخت.خجالت میکشید نگاش کنه.

دیگه کسی تو اتاقشون نبود .همه رفته بودن.رفت کنارش نشست دست روژان رو گرفت نوازشش کرد.غرورش اجازه معذرت خواهی نمیداد.روژان از درد نمیتونست بخوابه.

-درد داری؟برم دکتر بیارم ؟

-نه

کم کم چشماشو بست و خوابید. تو خواب وبیداری بود که احساس کرد قطره رو دستش چکید.و دستش خیس شد

مهیار دست روژان گرفت نزدیک صورتش برد.بعضش رها کرد قطره اشکی روی دست روژان ریخت.

***

دوسه روز از اون شب گذشته بود.هیچکدوم با هم حرف نمیزدن.روژان تو فکر دیدار مادرش بود.لذتی که اون دیدار داشت با هیچ چیز عوض نمیکرد.مهیار خجالت میکشید از روژان که بره تو اتاقش.دیگه کسی کاری به روژان نداشت یه زندگی مستقل زنا میومدن کمک و میرفتن بی هیچ حرفی از روژان.3 روز دیگه عروسی دلینا بود.همه اونجا بودن تو حیاط آزاد رها و روژان گوشه اتاق به صدای اونا گوش میداد.بعداز ظهر بودکه در زدن کسی داخل شد و صدای کل کشیدن زدن زن ها بلند شد.نمیدونست کیه.براش مهم نبود.شاید داماد بوده ولی صدا زنونه بود.بی حوصله نشسته بود درباز شد.حسن بود.

-سلام

-سلام کجایی تو حسن دیگه نمیای پیشم

-میخواستم بیام مادرم نذاشت گفت مریضی

-خوب شدم هر وقت خواستی بیا

-الانم یواشکی اومدم بیا بگیر

کف دست حسن یه پلاستیک کوچیک آلوچه بود.

-برای من آوردی؟

-بله به دایی رضا گفتم که شکلات نمیخوام آلوچه میخوام اونم برام خرید زیاد خرید ببین تو هم بخور

روژان لبخندی زد یه دونه آلوچه برداشت

-چه خوشمزه هست حسن دست دردنکنه

برق خوشحالی و غرور تو چشمای حسن نشست.چشمش خورد به پارگی گوشه لب روژان

-روژان لبت چی شده

-چیزی نیست خوردم زمین اینجوری شد

-دروغ نگو خودم شنیدم مامان برای خالم تعریف کرد عمو مهیار تو رو زده

-دروغ نمیگم اره یه سیلی بهم زد ولی این خوردم زمین.

در اتاق باز شد.مینا اومد داخل

-سلام

-سلام خوبی

-ممنون

-حسن آخر کار خودت کردی مگه نگفتم روژان مریضه

-خودش گفت خوب شدم

-اشکال نداره مینا خانم خوبم حسن برام آلوچه آورد خیلی خوشمزه بود.

-حسن برو عمه کارت داره

حسن با ناراحتی رفت بیرون.مینا کنار روژان نشست.

-حالت چطوره دیگه درد نداری؟

-نه خوبم کبودیام داره میره

-مهیار خیلی ناراحته حسین باهاش حرف نمیزنه

-چه میشه کرد با تقدیر نمیشه جنگید.

-تو خیلی صبوری هرکسی نمیتونه طاقت بیاره

-صبر منم یه روز تمام میشه

امروز میان جهیزیه دلینا رو ببرن خونه شوهرش تو هم بیا

-نه نمیشه

-چرا؟

-بد یه خون بس یه عروس نفرین شده پاشو تو خونه تازه عروس بذاره خودت که میدونی

مینا سرش پایین انداخت.فکر کرد اگه این دختر یه زندگی معمولی داشت هر مردی شوهرش میشد خوشبختش میکرد.ولی حیف

-مینا خانوم کی اومد کل کشیدن؟

-دختربرادر صنم که تازه عروسی کرده

-نامزد مهیار

-تو از کجا میدونی

-مهیار همیشه میگه برام هر وقت عصبانیه

-لعنت خدا بر شیطان

-برو به شادیتون برس مینا خانوم منم به درد خودم میسازم

مینا خندید

-کجا برم اززیر کار فرار کردم.تو که کار نمیکنی منم کار نمیکنم من جاری حسودی هستما

روژان بعد از چند مدت لباش به خنده باز شد.بلند شد دو تا استکان چایی آورد گذاشت جلو مینا

-بفرمایین ببخشید من چیزی جز چایی برای پذیرایی ندارم

دل مینا گرفت.برای دخترک

-یعنی میوه ای آجیلی برات نمیارن

-من از وقتی اومدم اینجا رنگ هیچی ندیدم

-پناه برخدا.

صداش آروم کرد

-گنجه صنم و دختراش که همیشه پر چطور به تو ندادن

-چون من دشمن خونیم مینا خانوم برام مهم نیست چی بخورم کتک نخورم راضیم بفرمایین چایتون یخ کرد

بعد از نیم ساعتی مینا خداحافظی کرد اومد بیرون همون لحظه مهیار اومد داخل حیاط.همه تو حیاط بودن.حتی روناک.به همه س

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









تاريخ : یک شنبه 13 مرداد 1392برچسب:,
ارسال توسط مرضیهــــ