❤ رمــانـی ها ❤
رمان های توپ از نویسنده های نود و هشتیا، دانلود اهنگ ،جمله های عاشقانه و......فقط این جا!!!!
پاییز بود.هوا داشت سرد میشد.دوباره چراغ نفتی رو از انبار آوردن بیرون.چند روزی بود حالش خوب نبود کنار چراغ دراز کشیده بود.احساس سرما میکرد.پتو رو دور خودش پیچید ولی گرم نمیشد.مهیار و اورنگ از سرزمین اومدن خونه مهیار در باز کرد.روژان رو دید که بی حال افتاده رفت کنارش بدنش داغ بود ولی میلرزید.
-روژان خانومی خوبی ؟
 
-سردمه
 
-چرا نکنه سرما خوردی؟
 
-نمیدونم
 
-بلند شو بریم درمانگاه
 
-نه نمیتونم خوب میشم بخوابم
 
-باشه
 
مهیار بلند شد رفت پیش مادرش
 
-مادر روژان مریض شده براش سوپ درست میکنی؟
 
-به من چه
 
-درست نمیکنی؟
 
-نه
 
-باشه
 
بلند شد رفت بیرون نیم ساعت بعد با مینا برگشت رفتن تو اتاق.
 
-حالش خیلی بد مهیار بیا ببریمش درمانگاه
 
-باشه لباسشو بپوش تا بریم
 
-روژان بلند شو دختر حالت بد باید بریم پیش دکتر
 
-نمیتونم سرم گیج میره بلند بشم
 
-چیکار کنیم مهیار
 
-تو بمون براش سوپ درست کن من برم اسب بیارم با اسبم میبرمش
 
-باشه
 
مهیار اسبش آورد تو حیاط روژان بغل کرد گذاشت رو اسب خودشم نشست پشت سرش تا نیفته با سرعت به طرف درمانگاه که رو تپه بود تاخت.
 
دکتر با دیدن سواری که با عجله به سمت درمانگاه میومد بیرون اوم با دیدن مهیار نگران دخترکی شد که روی اسب بود.جلو دوید
 
-باز چی شده؟
 
-نمیدونم دو سه روز بی حال امروزم اومدم دیدم تب ولرز داره آوردمش اینجا
 
سهیل خیالش راحت شد دختر آسیب ندیده.مهیار بغلش کرد بردش تو درمانگاه گذاشتش رو تخت.دکتر گوشی رو آورد روژان رو معاینه کرد.
 
-خانم دهانتو باز کن
 
-روژان دهانشو باز کرد.
 
-سرما نخورده شاید فشار عصبی باعث شده
 
-نه این روزا خوب بود.هیچ مشکلی نداشتیم
 
-باید ببریش شهر آزمایش خون بده اینجوری زودتر میفهمی مشکل چیه؟
 
-برای یه تب ولرز ببرمش آزمایش
 
-بله خیلی بیماریا با تب ولرز خودشون نشون میدن شایدم بدنش ضعیف شده بهش برس باید گوشت و میوه وسبزیجات زیاد بخوره میخوره؟
 
-نه
 
-فردا اول خانمت ببر یه آزمایش خون جوابشو گرفتی بیار پیش خودم
 
-باشه دکتر
 
-حالام جاش گرم نگه دارغذای مقوی بهش بده خوب میشه یه لحظه صبر کن فشارش بگیرم
 
-فشارش خیلی پایین باید سرم بهش بزنم
 
مهیار نگران چشم به روژان که بی حال روی تخت بود دوخته بود.دکتر سرم زد به دستش یه صندلی گذاشت برای مهیار که بشینه
 
-اسمت چیه؟
 
-مهیار
 
-من سهیلم چند سالته مهیار
 
-23 سالمه تو چی؟
 
-من 25 سالمه
 
-چرا اومدی اینجا
 
-برای کمک به مردم
 
-خوبه ممنون
 
-دوسش داری؟
 
-چی؟
 
-خانمت میگم دوسش داری؟
 
مهیار نگاهی به روژان انداخت که خواب بود
 
-بله خیلی
 
-پس چرا میزنیش؟
 
-یه بار زدمش دلم میخواست قوی باشه کسی اذیتش نکنه ولی دیدم اشتباه کردم تو ذاتش بدی نیست خودم حمایتش کردم از اون روز نذاشتم کسی اذیتش کنه
 
-آفرین
 
-روژان امانت دستم
 
مهیار بلند شد رفت بیرون ایستاد هوا تاریک شده بود.کسی رو دید که به سمتش میاد
حسین بود.


-سلام


-سلام چی شده چرا هنوز اینجا هستین؟


-سرم تو دستش تا نیم ساعتی اینجا هستیم


-مینا نگران بود من فرستاد


-خوبه فشارش پایین برو پیش مینا ما هم میایم


-باشه من رفتم


-بسلامت


خودشم رفت داخل دکتر تو اتاق نبود کنار روژان نشست دست گرفت تو دستش سرش گذاشت رو تخت.


روژان چشماش باز کرد.نمیدونست کجاست براش نااشنا بود.سرش بلند کرد فهمید تو درمانگاه مهیاردید که سرش گذاشته رو تخت دستشم تو دستش خوابیده دستش کشید بیرون دست کشید رو موهای مهیارسرمش داشت تمام میشد.


-مهیار....مهیار


مهیار چشماشو باز کرد.روژان عاشق چشمای خمارش بود.


-کی بیدار شدی روژان؟


-الان سرمم تمام دکتر صدا میزنی


همون موقع دکتر اومد


-سلام دکتر


سلام الان حالت خوبه


-بله


-سرت گیج نمیره؟


-نه


-خانم فشارت خیلی پایین بود به شوهرتم گفتم فردا باید بری شهر ازت خون بگیرن جوابشم برای من بیاری


-باشه


دکتر سرم جدا کرد از دستش.مهیار نشوندش رو اسب خودش افسار گرفت رفتن پایین.


-مهیار بیارم پایین


-چی شد


-حالم بد بیارم پایین


مهیار سریع اوردش پایین.روژان چند قدم از مهیار دور شد هر چی تو معده اش بو اورد بالا مهیار رفت سمتش


-روژان چته تو برگردیم پیش دکتر


-نه خوبم بریم نمیخوام سوار اسب بشم


-باشه


مهیار کاپشنشو دراورد کرد تنش اونوقت سال اون منطقه هوای سردی داشت.


-روژان حالت خوب نیست سرما هم میخوری بیا سوارشو منم سوار میشم زو برسیم


-باشه


مهیار با مهارت ونرمی اسب هدایت میکرد.به خونه رسیدن در باز کرد.بردش تو اتاق گرمای اتاق صورتش نوازش داد.مینا اومد دستش گرفت کمک کرد دراز بکشه.مهیارم رفت اسب بذاره تو اصطبل وقتی برگشت صنم تو حیاط بود


-چی شده بسلامتی داره میمیره


مهیار نگاش کرد جوابشو نداد رفت تو اتاق پیش زنش نشست.روژان به چهره نگرانش لبخند کم جونی زد.


-بیا از این سوپ بخور جون بگیری


-ببخش تو هم افتادی تو زحمت


-این حرف نزن بیا خودم میذارم دهانت


سوپ که خورد حالش بهتر شد.


-سردت نیست


-یه کم


مهیار یه پتو دیگه انداخت روش کنارش نشست نگرانش بود.


مینا-من برم فردا باز میام بهت سرمیزنم


-فردا صبح میخوام ببرمش شهر دکتر


-میخوای بیام باهاتون


-بیا یه زن همرام باشه بهتر


-باشه فردا صبح میام که بریم


-دست دردنکنه زن داداش بتونم جبران کنم


-مگه چیکار کردم برم یه سر به مادرشوهر بزنم تاحکم اعدام نداده ورفت.


مهیار تا صبح بالای سر روژان نشست حوله نم دار گذاشت رو پیشونیش.
صبح زود سه نفری سوار اتوبوس شدن.روژان و مینا کنار هم نشستن مهیار روی صندلی تکی نشست ولی تمام مدت چشمان نگرانش روی روژان بود.حالش اصلا خوب نبود میترسید بلایی به سرش بیاد.به شهر رسیدن.مهیار ماشین کرایه کرد.به سمت آزمایشگاه رفتن.روی صندلی نشستن تا نوبتشون بشه.بالاخره صداش زدن مینا کمکش کردبه طرف اتاق بره.تا حالا خون نداده بود میترسید چشماش بست تا نبینه.گرمی دستی رو دستش حس کرد چشماشو باز کرد.مهیار بود کنارش ایستاده بود.


-تمام شد


روژان و مینا از اتاق رفتن بیرون


-خانم کی جوابش آماده میشه ؟


-فردا بیا بگیر جوابتو


-نمیشه امروز جواب بدین راهمون دور


-نه نمیشه


-یعنی هیچ راهی نداره


-مشکل چیه؟


-برگشت مرد میانسالی پشت سرش بود


-آقای دکتر خانمشون آزمایش دادن میگم جوابش فردا آماده میشه میگه اگه میشه امروز آماده بشه چون از راه دور میان امکانش هست؟


-خانمت مشکلش چیه ؟


-دو سه روز فشارش پایین تب ولرز داره هرچی میخوره برمیگردونه


-خیلی خب خانم صالحی ترتیبی بده تا بعدازظهر آزمایش این خانم جوابش آماده بشه


-چشم.آقا شما ساعت 3 بیا جواب رو بگیر


-باشه ممنون آقای دکتر ممنون خانم خداحافظ


روژان و مینا بیرون نشسته بودن.


-چی شد کی جواب میدن


- ساعت 3


-الان 10 تا 3 کجا بریم


-یه امامزاده این نزدیکیا هست میریم اونجا


ماشین گرفتن رفتن امامزاده خلوت بود.رفتن داخل زیارت کردن اومدن بیرون زیر یه درخت رو چمنا نشستن.


-خوبی روژان


-خوبم


مهیار بلند شد رفت از مغازه ای که اون نزدیکی بود چندتا کیک و شکلات و ابمیوه گرفت اومد.


-بیا بخورین


-نمیخوام


-یعنی جی؟ضعف میکنی


-بخور روژان خون دادی از حال میری


با میلی کیک رو باز کرد با ابمیوه خورد.سرش تکیه داد به شونه مینا چشماشو بست.


-مینا چرا اینجوری شد؟


-نمیدونم صبر کن چند ساعت دیگه میفهمیم


تا ساعت 12 اونجا بودن اذان که گفتن رفتن تو رستوران کوچیکی که اون نزدیکیا بود.غذاشون آوردن روژان بازم با میلی شروع به خوردن کرد.میترسید باز برگردونه.ساعت 2 بود ماشین گرفتن رفتن سمت آزمایشگاه بسته بود.جلو در نشستن تا بیان.هرسه تاشون کلافه شده بودن.بالاخره در باز شد رفتن داخل جوابشون آماده بود.


همون خانومی که خون گرفته بود.جواب بهش داد.


-میخواین صبر کنین دکتر بیاد


-نه تو روستا دکتر هست میبریم پیش اون


-باشه بسلامت


مهیار دست کرد تو جیبش مبلغ انعام به اون خانم داد


-بفرمایید ممنون از لطفتون


-خواهش میکنم انشالله که چیزی نیست


عصر بود که به روستا رسیدن.روژان و مینا رفتن خونه بیحال افتادن.مهیارم رفت پیش دکتر.دنیا اومد تواتاق نگاهی بهشون کرد


-چیه کوه کندید


-تو یاد نگرفتی سلام کنی دنیا


-چی شد زنده می مونه


-دنیا خجالت بکش


-تو خجالت بکش


-چه خبرتونه


-مادر از عروست بپرس


-چی شده مینا؟


- سلام هیچی


-دکتر چی گفت؟


-مهیار جواب برد پیش دکترالان میاد


-ناهار خوردین


-بله خوردیم ولی روژان نخورد میترسید بازم حالش بد بشه


-دنیا برو براش غذا گرم کن بخوره


-چی؟


-غدا میدونی چیه برو براش گرم کن


-ولی مادر


-ولی چی دختر رنگ به رو نداره وایسادی چی رو نگاه میکنی درست از خون اون نامرد ولی زن داداشت مهیار بچه ام چقدر زجر بکشه برو دیگه


دنیا با اخم رفت تو آشپزخونه غذا رو گرم کرد آورد.


-بفرما بخور


مینا کمکش کرد بشینه.حالا خیالش راحت بود غذاش کامل خورد هر چهارتایی همونجا نشستن منتظرمهیار


-حسن کجاست مینا


-خونه مادرم


-خب میاوردیش همینجا


-اذیت میکنه اونجا رضا هست از پسش برمیاد.


درباز شد مهیار اومد چشماش برق میزد.اومد تو اتاق


-سلام چی شد؟


همه با نگرانی بهش نگاه میکردن


-دکتر گفت یه کوچولوی شیطون تو شکمت


همشون با تعجب به مهیار نگاه میکردن حالا نگاشون سمت روژان بود و شکمش روژان دستش رو شکمش گذاشت لبخند زد.ولی وای از وقتی که اورنگ فهمید.
-تو غلط کردی پسر احمق


-یعنی چی پدر


-یعنی فردا میبریش بچه رو بندازه


-مگه از رو جنازه من رد بشین


-شده رد میشم نمیذارم یکی از خون اونا بیاد تو خونه من


-نمیاد من و روژان میریم نمیذارم رنگ بچه ام ببینی


-تو بیجا میکنی


-دست کسی به زن وبچه ام بخوره روستارو به اتیش میکشم


روژان صدای دعواشون میشنید خوشحال بود که مهیار نمیذاره کسی به بچه اش اسیب بزنه


-بچه میخوای برو یه زن دیگه بگیر سرتاپاش طلا میگیرم بهترین خونه رو برات میسازم


روژان دیگه صداشون نمیشنید ترس همه وجودش گرفت.یعنی مهیار زن میگیره.اگه بخوان بچه رو از بین ببرن فرار میکنم.در باز شد مهیار اومد داخل نمیشد از نگاش چیزی فهمید.


-روژان خوبی؟چیزی نمیخوای


-نه


-حرف پدرمو جدی نگیر من بچه تو رو میخوام


روژان نفس حبس شده اش رو بیرون داد.


***


بازم مثل همیشه مخفیانه اومد تو روستا دلش به این دیدن های دورادور خوش بود.میدونست زندگی اون دختر بیچاره رو تباه کرده ولی کاری از دستش برنمیومد.میدونست کسی کاری بهش نداره چون دعوا تمام شده بود ولی روی برگشت نداشت.


-سلام


-سلام داداش


-تا کی میخوای آواره بشی


-نمیدونم


-برگرد همه چی تمام شد روژانم خوشبته شوهرش خوبه حالام دوماه حامله هست


-میترسم برگردم زندگیش خراب بشه


-نمیشه یه خونی ریخته شد ما هم جبران کردیم


-باشه برمیگردم برم شهر تسویه حساب کنم میام


صادق خوشحال از برگشت برادرش به خانه رفت به کسی چیزی نگفت.


روژان تو اتاق نشسته بود.به کاموای خاکستری نگاه میکرد میخواست بری مهیار شال گردن ببافه.صدای در حیاط اومد کسی با شدت در بهم کوبید.با عجله بیرون رفت مهیار بود که پیش خانوادش رفت.بعدم صدای داد و گریه همه


-کی میگه؟


-همه میگن


-به چه جراتی اومده


صدای اورنگ رو شنید


-خودم میکشمش


دل روژان گواهی بد میداد.فکرش رفت پیش عموش یعنی برگشته؟


-چی برای خودت میگی میخوای یه خون دیگه راه بندازی این دفعه کی بره خون بس دنیا؟


-نه میکشمش بعدم خودم تحویل میدم ولی اول اون دختر و بچه اشم میکشم بعد اون عموی بی غیرتش


قلب روژان تند تند میزد سردش شده بود.


-تو هرکاری میخوای میتونی بکن ولی فکر زن و بچه و خواهرم از سرت بیرون کن


-زن وبچه تو به درک اختیار دخترم دارم تو هم هیچ غلطی نمیتونی بکنی


-خب بیا برو برو بکشش دنیا رو هم ببر بده دستشون که روح پسرت آروم بشه


-خفه شو تو چه میفهمی برای بچه که دنیا نیومده تو رو پدرت وایمیسی انتطار داری من برای پسر جوونم اروم بشینم.


-آروم نشستی اون برده ایی که یکسال اونجا کنج حیاط نگه داشتی چیه؟


-خوبه اگه همه دشمنای خونی مثل تو باشن دنیا بهشته


-معلومه که بهشته چرا وقتی میشه گذشت کرد.انتقام بگیریم.میدونی که تو اون جریان دختر خودتم مقصر بود؟


-تو چی میگی هر دفعه میگی دلینا مقصر مگه اون عباس کشت ؟اون پسر ول نمیکرد غیرت برادرت به کشتنش داد.


-روژان دیگه صدایی نمیشنید.روی زمین نشست به اقبال بد خودش گریه کرد.


-خب بگو ما هم بدونیم


-دنیا برو بیرون


دنیا با نارضایتی رفت بیرون ولی همه حواسش به حرفای اونا بود.


-موقعی که خبر کشتن شدن عباس رو دادن.یه چند دقیقه قبلش من بیدار بودم دلینا رو دیدم با حال خراب اومد تو با یه بقچه دستش رفت زیر پتو هیچی نگفتم تا فردا بفهمم چه خبر بوده .که اون خبر دادن.


-چی میگی میخوای بگی...یعنی


-بله دلینا میخواسته فرار کنه عباس فهمیده


رنگ اورنگ سفید شد تکیه داد به دیوار


-خاک برسرم شد چه آبروریزی بیچاره عباسم


- حالا که فهمیدی دختر خودتم مقصر کوتاه بیا نذار دوباره بدبختی بیاد سراغمون


مهیار فکر می کرد با این حرفش پدرش آرومتر شده غافل از اینکه آتش خشمش بیشتر شده اورنگ با خودش گفت باید کار نیمه تمام پسرم تمام کنم باید سعید بکشم اگه دلینا هم شوهر نکرده بود اونم میکشتم.


مهیار بلند شد به اتاقشون رفت. در باز کرد روژان با حال خراب کنار دیوار دید.فهمید حرفاشون شنیده .رفت کنارش نشست بغلش کرد اون گریه میکرد


-آروم باش درست میشه هیچ اتفاقی نمیفته


-من قسم خورده بودم سعید بکشم ولی حالا نظرم عوض شده میخوام تو آرامش با تو زندگی کنم میدونم از این خونه از این اتاق خسته ای یه زمین دارم نزدیک خونه حسین میسازمش زود با هم از اینجا بریم.


و روژان خوشحال از این همه لطف مهیار.


دو روز بود که سعید برگشته بود همه فامیل و اهل روستا خوشحال بودن و عده ای نگران از شروع دعوا جدید.


روژان خونه مینا بود.که در با شدت باز شد حسین بود با چهره مضطرب با نگرانی به روژان نگاه کرد


-چی شده حسین ؟


دوباره به روژان نگاه کرد


-مینا بیا اینجا


رفتن تو اتاق در بستن


روژان که حال حسین رو دید منتظر خبر بد بود.مینا اومد بیرون با چشمای گریون


-چی شده مینا؟


-هیچی نترس همه خوب هستن برای کسی هم اتفاق بدی نیفتاده فقط یه کم زخمی شده


-کی؟


-عموت


-زنده هست


-گفتم که فقط یه کم زخمی شده


-کار کی بوده؟


-اورنگ


-من برم خونه


-نه نرو همین جا باش مهیار بیاد دنبالت


-دلم شور میزنه


-الان بری اونجا اذیت میشی بمون


شب شده بود خبری از مهیار نبود.روژان نگران به چشم راه


-مینا نیومد راستشو بگو مهیار حالش خوبه ؟


-همه خوب هستن یه کم عصبی هستن اروم باش بخاطر بچه بیا برات رختخواب بندازم دراز بکش


-نه نمیخوام


آخرشب بود صدای در اومد حسین درباز کرد مــــــــــــــــــــــــ ـــــهیار بود. چشماش قرمز بود.روژان نگاش کرد.


-مهیار چی شده؟


-هیچی خانومم همه چی خوبه تو بخواب خودت اذیت نکن


-تا حالا کجا بودی؟


-پیش پدرم


-سعید زنده هست؟


-زنده هست بیا بغلم دلم برات تنگ شده بود


***


-حسین؟


-هوم؟


-چه جوری بهش بگیم؟


-مهیار میگه


-حالا چی میشه ؟


-هرچی بزرگا تصمیم بگیرن همیشه اونا هستن که همه رو بدبخت میکنن اینبارم کارشون انجام میدن


-حسین بیا از این روستا مردمش دور بشیم اگه یه روز دختر دار بشیم چه بر سرش میاد میون این قوم


-خودم تو فکرش هستم


-بیچاره روژان کاش میشد همه با هم میرفتیم


-پدرت چی شد؟


-گرفتنش مثل اون فرار نکرد مردونه وایساد فردا براش دادگاه محلی میگیرن


-یعنی دنیا میره خون بس؟


-نه پدر گفت نمیذارم گفت یا پول خونش میدم یا خودمو بکشن


-بیچاره روژان

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









تاريخ : دو شنبه 14 مرداد 1392برچسب:,
ارسال توسط مرضیهــــ