بسوزد پدر عاشقی. اراده که هیچ، دین و ایمان را هم از آدم سلب میکند. امروز آلاله را دیدم. با مقدار زیادی دروغ سعی کردم خودم را راضی و خوشحال از ازدواجش نشان دهم. چهره اش مختصر تغییراتی کرده بود. خلق و خویش هم در همین چند ماهه تغییر کرده بود. تازه یادم آمد که بپرسم با این پسر کجا آشنا شده. گفت که از همکاران پدرش بوده. آلاله را یک بار دیده و یک دل نه صد دل عاشق شده. و آلاله هم دل به مهرش داده. یک علی جان میگفت صد تا قربانت شوم از دهانش میریخت. خانمی شده بود. با وقار شده بود. پدر دلم را در آورد. حتی لطیفه هم گفتم که بخندد اما به لبخند خانمانه ای کفایت کرد. از دین ایمان علی آقا میگفت، با شیطنت راه نمیرفت. و خلاصه این که خودش را خیلی سنگین گرفته بود. قرار بود علی را در پارک ببیند. در چشمانش هنوز شیطنت موج میزد. ساعت دیدارشان که رسید از او دور شدم تا علی مرد دیگری را با زن خود نبیند و به پاکی او شک نکند که البته اگر هم میدید شک نمیکرد. آنقدر شیفته آلاله بود و آلاله هم همین طور که اگر هزار هزار مدرک هم برای هرکدامشان می بردند باز بر پاکی یکدیگر سوگند میخوردند. اعتماد کامل به هم داشتند. این خیلی خوب و حسادت برانگیز است البته من و ترانه هم خیلی به هم اعتماد داریم اما ترانه اشتباه میکند. این همان حس عذاب وجدان است که دارد مرا می کشد، نمی توانم با خیال راحت به چشمان ترانه نگاه کنم. راست راستش خجالت می کشم.
آلاله با دیدن علی باز همان آلاله ی شیطان و بازیگوش شد. فهمیدم محبت کردن آلاله جهت گرفته.
۱۰اردیبهشت.
هوا مستی آور است. به پارک رفتم اما یاد آلاله در ذهنم همه چیز را تحت الشعاع قرار داد. انگار شرطی شدم تا به پارک می روم فکر آلاله هم می آید. به دنبال ترانه رفتم و با هم به پارک رفتیم. از بخت بد و منحوس من آلاله و علی را دیدم. خوش بودند. مثل دو مرغ سرمست. بهار آنها را زیبا تر کرده بود. نگاهم حسرت بار بود خویشتن داری کردم تا ترانه را نیازارم و سرم را پایین انداختم. آن دو از نزدیکی ما رد شدند. ترانه اخلاق ناپسندی دارد که در باره چهره مردم نظر میدهد. این را نه به خاطر حرفی که زد بلکه از قبل و در مورد هرکسی به او یاد آور میشدم که درست نیست درمورد چهره مردم نظر بدهی. اما او توجهی نداشت. خودش خیلی زیباست و هرگز نتوانسته خود را جای مسخره شوندگان تصور کند. آلاله و علی که از نزدیکی ما رد شدند ترانه گفت: دختره چقدر بی روحه ولی پسره خوشگل تره. چی شده رفته این دختره رو گرفته، نه بهزاد؟ دختره مثل مرده ها نمیمونه؟
عصبانی شده بودم. به سختی خود را کنترل کردم. شقیقه هایم می تپید.گفتم ترانه جان علف باید به دهان بزی شیرین بیاد. ترانه باز هم پافشاری میکرد که من هم باید نظر بدهم و بگویم دختر زشت است و بی روح.قلبم در اثر حضور آلاله داشت از جا کنده میشد. صدای خنده اش داشت مرا از حال میبرد به زحمت به خودم مسلط شدم و بعد از مدتی گفتم ترانه زیاد مردم رو مسخره کنی بچت زشت میشه ها! خندید و ادامه نداد. میدانست از مسخره کردن بدم می آید. دست کم جلوی من کمتر این کار را میکرد. حالا مسخره کردن معشوق که جای خود، دلم میخواست در همان حال عصبی بگویم همین بی روح که میگی دل شوهرت رو برده خانوم خوشگله. همین بی روح پدر دل منو در آورده. همین قیافه مرده برای من خوشگل ترین چهره ی دنیاست… همینه ترانه… خوب نگاهش کن… همینه که شبا خوابشو میبینم و در به در دنبالشم.همینه که خیلی وقتا بجای اون بغلت میکنم. همینه ترانه. اما سکوت کردم. به حرمت خانواده سکوت کردم. فقط به حرمت خانواده و گرنه کافی بود به خاطر همین کار های زشت و غرور بیش از حد و بیجا قید ترانه را بزنم، اما چیز هایی هست که فراتر از این مسائل باید مورد توجه باشد(دفتر خاطراتم مثل صفحه ی نصایح مجله ها شده) اما حقیقت اینه که نه به خاطر حرف مردم و ترس از والدین( که البته در این باره زیاد مطمئن نیستم) باید احترام خانواده رو نگه داریم. واقعا اگه خانواده مشکلی نداشت ممکن بود از ترانه دست بکشم؟ تازه آلاله هم که دیگه مجرد نیست! نه اون وقت از این جا رونده از اونجا مونده می شدم. اما اگه این طور هم نبود نمی توانستم خود را به شکستن دل دیگران راضی کنم. تازه از خانواده و اجتماع هم می ترسم. این را همین الآن فهمیدم. چون یه لحظه تصور کردم ترانه رو طلاق بدم و برم سراغ آلاله و بشینم زیر پاش تا اونم طلاق بگیره دیدم مثل داستان هایی می شه که یه شخصیت منحوس غیر انسانی نقش اول رو به عهده داره که از قضا اگه ماجرا این طوری پیش بره اون نقش اول، خودم میشم.
یه ربع به همین خاطره خیره نگاه کردم، حتی اگه خانواده ای در کار نبود، آلاله هم مجرد بود، باز هم دست از ترانه نمی کشیدم، عصبانی بودم چرت و پرت نوشتم، معلومه که دست از ترانه نمی کشیدم، من خیلی مبادی آداب، مثلا! ترانه زیبا، خوش صدا، هنرمند، و الآن هم که مادر بچه! نه ممکن نبود دست از ترانه بکشم. نظام خانواده و این چیزها سر جای خود. به ترانه علاقه هم دارم.
5خرداد.
فرزند ما پسر است و ترانه میخواد نامش را مسیح بگذارد. خانواده اش خیلی مخالفت کردند که این همه نام مسلمانان چرا مسیح، اما ترانه اصرار دارد که مسیح هم نام پیغمر است و دوست دارد که نامش را مسیح بگذارد. نیت خیری دارد. من هم موافق هستم. مسیح نامی است که حس تازگی و جان بخشی به آدم میدهد. مادرم می گفت نامش را داوود بگذارد. چون در بین پیغمبر ها حضرت داوود خوش صوت بود و ترانه هم خوش صداست هم میخواهد نام فرزندش از بین پیامبران باشد. اما ترانه از مسیح بیشتر خوشش آمد. مادرم هم اصراری نکرد و از انتخاب ترانه راضی هم بود و سعی میکرد مادر ترانه را هم راضی کند که این نام پیغمر است و… خلاصه برنامه ای بود برای نامگذاری فرزندی که هنوز خیلی به تولدش مانده.
ترانه دائم مطالعه میکند. گاهی به فکر تنبیه بچه است، بچه ای که هنوز به دنیا نیامده.گاهی به فکر تشویق است.خواهرش هر از گاهی که سر به او می زند وسیله ی بچگانه ای می آورد. در تدارک سیسمونی و از این برنامه ها هستند. چه ذوقی هم به خرج میدهند. برایم بی نمک است اما خودم را شاد و شنگول و ذوق زده نشان میدهم. آخر کفش کوچک قربان صدقه رفتن ندارد که مادر و خواهرش و مادر من می نشینند دور هم قربان صدقه ی کفش کوچک و دستکش می روند. این بخش هیچ ارتباطی با آلاله ندارد ،فقط نمی توانم درک کنم دستکش بی انگشت کوچک که مثل کیسه است چه قربان صدقه ای دارد؟ در خیالم برایش صحبت می کنم، برای مسیح، پسرم، با او به گردش می روم، به او یاد می دهم به مادرش احترام بگذارد، مادرش شایسته بهترین احترام هاست.
۱۹ خرداد.
دیروز اطلاعیه ای دیدم در باره ی نمایشگاه نقاشی سالانه دبیرستان…با اشتیاق تمام و به هدف دیدن آلاله به آن نمایشگاه رفتم. که امروز بود. سعی کردم وانمود کنم که تنها برای نمایشگاه آمدم. چشمم دنبال آلاله می گشت که او را در آن سوی سالن دیدم. سعی کردم خود را آرام نشان دهم و بعد از دیدن به ترتیب غرفه ها به غرفه آلاله برسم. که از بس تعلل کردم وقتی به آنجا رسیدم آلاله به آن سوی سالن رفته بود. کمی معطل کردم تا آمد. احوالپرسی سنگینی کرد. نقاشی ها را نشان داد. لبخندی زدم. از دیدنش شاد بودم. علی هم به نمایشگاه آمده بود. اما به دلیل این که نمایشگاه در مدرسه برگذار شده بود آنها زیاد نزدیک هم نمیشدند. چرا که مدرسه برای دختران متأهل سخت میگرفت. و با شرایط خاص و وساطتت و غیره آلاله را نگه داشته بودند. نمیتوانستم بیشتر در آن غرفه بمانم چون خیلی مانده بودم و شک بر انگیز میشد. تا شب به فکر آلاله بودم.
شب مهمان داشتیم.دختر خاله ام با خانواده آمده بودند. چهره ی دخترش شباهت زیادی به آلاله داشت. چند بار حواسش نبود با علاقه و یک دل سیر نگاهش کردم. ۱۲ ساله بود. اما خیلی شبیه آلاله بود. حالا که دارم این متون را مینویسم و عکس های امشب را نگاه میکنم میبینم آنچنان هم شبیه نبوده اما از بس به آلاله فکر میکنم کم مانده ترانه را هم آلاله صدا کنم. هرکس را میبینم شبیه او میدانم. همه جا انگار آلاله را میبینم. صدایش را می شنوم. آخر مالیخولیایی میشوم. می مانم روی دست این ترانه و طفل معصومش که پدر دیوانه ای چون من دارد. اصلا مثل پدر ها نیستم.خوشحالم که این دفتر خصوصی است وگرنه … حیثیتم زیر سوال بود.چه کسی فکر می کند آقا بهزاد سر به زیر و اسطوره خانواده داری، عاشق دختر مردم که البته الآن زن مردم است باشد! حالا که ماجرا را در یک جمله نوشتم تازه فهمیدم چقدر قبیح و مضموم است. باید یه فکری برای این افکار زشت و شنیعم بکنم. با این کلماتی که نوشتم انگار مسابقه لغت دارم، شنیع و مضموم و…
25 خرداد
این خاطره از عشق آلاله نیست، امروز خودم را جای ترانه گذاشتم، خیلی فکر کردم، خیلی حس بدی داشتم، به کسی محبت کنم و او با بی وفایی تمام دنبال دیگران باشد! حتی اگر این دیگران یک نفر باشد، داشتم فکر می کردم اگر من کسی بودم که مورد بی وفایی قرار گرفته چه می کردم؟ حتی اگر هرگز هم نمی فهمیدم این موضوع را عوض نمی کرد، حس بی اعتمادی وجودم را گرفته، اما وقتی به اینجا می رسم، ناگهان همه چیز سهل می شود، می گویم ابراز نمی کنم و تمام. گیجم.
۳۱خرداد
تولدم بود. عجب جشن و سروری به پا بود. کیک و شمع و تزئین و گل و خلاصه مهمانی بود برای خودش. همه هم بودند. پدر ترانه برایم خط نوشته ای آورد مثل همیشه زیبا. با قابی شکیل و درخور توجه. خواهر و شوهر خواهرش پیراهن، و سایر مهمان ها هم ادوکلن، قاب عکس، کمربند و کیف پول و از این دست هدایا آورده بودند. هدیه ترانه از همه بهتر بود. یک خط موبایل و یک گوشی. آخر شب بعد از رفتن مهمان ها ترانه برایم ساز زد و آوازکی خواند. شکمش بزرگ شده. گاهی آن را میبوسم. حرکت های جنین نشانه زندگیست. خیلی دوست داشتم حس ترانه را وقتی جنین در درونش شنا میکند وحرکت میکند بدانم. نمیتوانم تصور کنم.
۱۰ تیر
ترانه کنکور داشت. معلوم نبود چطور داده اما به نظر نمی آمد برایش سخت بوده باشد. فقط رفت و آمدش سخت بود، هوا خیلی گرم شده، تا از حوزه امتحان بیاید بیرون مردم و زنده شدم، با آن شکم گنده، گرمای هوا، استرس کنکور، وقتی بیرون آمد و دیدم سرحال است نفس راحتی کشیدم، خندید و گفت من کنکور داشتم چه نفسی می کشی تو! هوا رو تموم کردی. وقتی برایش گفتم که چقدر نگران حالش بودم چشمانش برق می زد. حس کردم خیلی خوشحال شد. شب گفت: از اینکه هنوز هم به فکر من هستی و بچه تمام وجودت رو نگرفته خیلی خوشحالم. فکر میکنم آلاله هم همین روز ها کنکور داده باشد. درسته که به آلاله فکر می کنم اما … نمی دانم اما چه! اما نگران ترانه ام؟ آن هم امروز که میدانم از اینکه به او فکر می کنم خوشحال است، و من بی انصاف به آلاله فکر کنم! اگر حساب کنم از ۲۴ ساعت شبانه روز چند ساعت به آلاله فکر می کنم گمان کنم بیشتر از سه ساعت نمی شود اما نوشته های این دفتر پر از اسم اوست.
۲۴مرداد.
در این مدت هیچ خبری نبود. نزدیک یک ماه. اما امروز که یک روز به غایت گرم است در پارک قدم میزدم باز هم یاد آلاله در ذهنم آمده بود چون دیشب نقاشی را که به من داده بود دیده بودم. به همین دلیل امروز در پارک قدم می زدم. بار ها در این مدت آلاله را در پارک دیده بودم اما همیشه با علی بود. امروز اما تنها بود. کنارش نشستم و احوالپرسی کردم. به نظر می آمد از دیدنم خوشحال شده باشد. برای این که شک نکند از علی و رابطه شان پرسیدم. خیلی راضی بود. در دلم گفتم تو خوشحال باش من هم هستم. گفتم که ترانه بار دار است. خوشحال شد. به سلیقه ترانه بابت اسم بچه آفرین گفت اما با مادرم هم عقیده بود که نامش داوود بود بهتر بود. او هم کنکور داده بود. کمی این پا و آن پا کردم و بعد گفتم من هم مثل برادرت می مانم. شماره تلفنم را داشته باش و اگر کاری برایت پیش آمد خجالت نکش. و شماره ام را به او دادم. این طور که پیداست خیلی با علی خوشحال است. و از او راضیست.
20مهر.
یک سال از آشنایی من و آلاله گذشت.
۲۶آبان.
۲۰آبان.مسیح متولد شد. نامش را همان مسیح گذاشتیم. پشت در اتاق عمل نزدیک بود از حال بروم. روی پا بند نبودم. اضطراب تمام وجودم را گرفته بود. این طور که پیدا بود ترانه برای تولد مسیح خیلی زجر کشید. اما خودش گله ای نداشت. کوچک و سرخ است. آرام است و به نظر نمی آید زیاد جیغ بزند و گریه کند. باورم نمیشود که پدر شدم. ترانه را بیشتر دوست دارم. چهره اش مهربانی دیگری هم به خود گرفته. دوست دارم وقتی به بچه شیر میدهد یا وقتی خوابیده یا وقتی بچه را نگاه می کند بنشینم و تماشایش کنم. واقعا تماشاییست. حس میکنم این شیر نیست که به بچه میدهد. عشق است. مهربانیست. و تمام خوبی هایی که در وجود آدم ها هست یکجا از راه شیر(به ظاهر شیر) وارد وجود بچه می شود. الآن هر دو خوابیده اند و من هم میروم که نگاهشان کنم.
۳۰آذر
شب یلدا بود و شبی سرد. خانه ی پدر ترانه مهمان بودیم. در راه در ترافیک دو سه ماشین را دیدم که آجیل و شیرینی گل زده و هندوانه و از این چیز ها دارند و همه خوشحال و انگار به مراسمی می روند. ترانه خندید وگفت : بهزاد نگاه، واسه عروس می برن ها! یادته شما هم واسه من آورده بودین؟ هندونش هنوز یادمه، چقدر سرخ بود.
گفتم یادمه اما یادم نبود. وقتی ترانه گفت یادم آمد. به فکر آلاله رفتم. از کجا معلوم شاید همین ها که کنار ما بودند فک و فامیل علی بودند! در دلم گفتم آلاله جان خوش باشی. ای عشق لا مذهب. هر کاری می کنم با یک اشاره دلم پیش آلاله نرود نمی شود. ترانه همچنان داشت در مورد شب چله ای چهار سال پیش پر حرفی می کرد. تنها موضوعی که مورد علاقه ترانه است و در باره اش صحبت می کند مهمانی و پز دادن است. این حقیقت است و هرچه سعی کردم نتوانستم آن را انکار کنم.
در مهمانی بودیم که پیامی برایم رسید. نام آلاله بود. شب یلدا را تبریک گفته بود. از اول مهمانی تقریبا به یاد آلاله بودم و کسل بودم اما با آمدن پیام خوشحال شدم و کسالتم هم رفع شد. پیام نبود انگار یک دنیا بود. با این که مطمئن بودم هیچ منظور خاصی در پیامش نبود اما آن را مثل یک نامه عاشقانه می دیدم. به حس خودم می خندیدم اما باز هم از بین نمی رفت. پیامش را ذخیره کردم.
۱۴دی.
آلاله عروسی کرده. این را امروز فهمیدم. عروسی اش هفته پیش بود. در خیابان دیدمش. به سمت خانه خودش می رفت که اتفاقا جهتش تا جایی به خانه ما نزدیک تر شده بود. کمی صحبت کرد. از مسیح گفتم خواست عکسش را به او نشان دهم. خوشش آمده بود. اما من از ذوق کردن او خوشم می آمد.
لعنت بر من. با زن مردم که حرف می زنم. عکس بچمو نشونش میدم و از ذوق کردنش ذوق مرگ میشم. لعنت بر من که حتی با وجود بچم هم نتونستم آدم بشم. آخر پیر می شم و این عشق کذایی دست از سرم بر نمی داره. لعنت بر من و ایمان سستم.
۱۹بهمن
ساعت ۸شب بود اما من در اداره بودم این اواخر کمی کارمان زیاد شده بود. تلفنم به صدا آمد گوشی را نگاه کردم، آلاله بود. صدایش به نظر نگران بود. کمی احوالپرسی کرد اما از پرت و پلا گویی اش فهمیدم باید موضوعی باشد. گفتم چیزی شده که بغضش ترکید و شروع به گریه کرد. نمیتوانستم آرامش کنم. کمی گریه کرد و وقتی آرام تر شد گفت خبر از علی ندارد و هر چه به خانواده خودش یا علی میگوید نگران است آنها توجه نمیکنند و جواب درست نمی دهند. از صبح به هیچ تماسی جواب نداده و حالا هم گوشی اش خاموش است. گفتم نمیدانی کجاست؟ گفت هیچ خبری ندارد. گفتم خانواده چه میگویند؟
گفت فقط میدانم خانه شلوغ است اما با آرامش مشکوکی صحبت می کنند. گفتم چرا به خانه نمیروی؟ گفت : خونه خودمون که مامانم گفت داریم میریم بیرون و دیگه جواب نداد ولی یکی از دوستام که همسایه مامان ایناست میگه خونه ان. خونه علی اینا هم که فقط میگن خونه باش علی الآن میاد خونه، الکی نگران نباش، تازه خونشون خیلی دوره من نصفه شبی کجا برم؟ گفتم شاید واقعا الکی نگرانی؟ گفت نه اصلا دلم از ظهر شور میزد. گفتم چکار کنم برات؟ کمی فکر کرد و گفت نمیدونم. گفتم چند لحظه بعد زنگ می زنم میخوام فکر کنم که چکار کنم.
ده بیست دقیقه بعد زنگ زدم و گفتم میبرمت خونه مامان اینات. و به خانه شان رفتم. او را به خانه مادرش رساندم و سر خیابان ماندم تا بیاید. برگشت و همچنان گریه میکرد. گفت کسی درو باز نکرد همسایه مون گفت رفتن خونه علی اینا. او را به خانه خانواده علی بردم که آن سر شهر بود. ترانه نگرانم شده بود گفتم برای دوستم کاری پیش آمده ماشین نداشت او را تا خانه می برم. وقتی به خانه علی اینا رسیدیم چندین ماشین آنجا بود. خانه هم نگران به نظر می آمد. آلاله جرئت نداشت پیاده شود. به زحمت پیاده شد. زنگ خانه را زد. گفته بودم که حتما خبر بدهد. دم در بودم تا خبری بشود بعد بروم. اما هیچ خبری نشد. به موبایل آلاله زنگ زدم اما موبایل را در ماشین خودم جا گذاشته بود. من هم دلم به شور افتاد. ساعت یک شب شده بود به خانه برگشتم ترانه چیزی نگفت و من هم نگرانی بروز ندادم. نمیدانم چه میکند.
20بهمن.
امروز ساعت یازده ظهر بود که آلاله زنگ زد. گوشی را برداشتم. اول نمیدانستم آلاله است. از خانه تماس گرفته بود. برایم تعریف کرد که دیشب علی تصادف کرده بود و حسابی وضعش خراب بوده. از ظهر که تصادف کرد تا شب که شکستگی هایش را گچ گرفتند و زخم ها را باند پیچی کردند خیلی طول کشید . علی نمیخواست آلاله با سر و وضع خونی و وحشتناک او را ببیند. به همین خاطر به خانه پدر رفت. اما بیهوش شده بود. آنها هم تعلل کردند تا این علی بتواند صحبت کند و بگوید چیزی نیست و خیال آلاله را راحت کند چون آلاله سابقه ی غش داشته به او آرامش میدادند که در خانه تنهایی بلایی سرش نیاید. تا این که کسی به دنبالش برود و قتی علی حالش جا آمد او را ببیند. خواستم موبایل را به خانه اش ببرم که گفت مادرش و خواهر علی خانه هستند و بهتر است با پیک برایش بفرستم و بگوید راننده تاکسی آن را فرستاده. موبایل به دستش رسید. خیلی تشکر کرد. دلم به حالش سوخت. خیلی زار بود و می گفت از دیشب سه بار غش کرده و زیر سرم بوده. حس بدی داشتم. انگار خودم بیمارم. انگار درد روحی عمیقی دارم. آنقدر وضع روحی بدی دارم که با وجود نبود علاقه و اعتماد به روانشناسی، به متن های روانشناسی و شاد زیستن رو آوردم!
۲۸بهمن
این طور که نمی شود. ترانه مرا نادیده گرفته. خودش که اهل صحبت نبود حالا هم که بیشتر به مسیح توجه می کند. رک و پوست کنده بگویم که حسادت می کنم. به بچه خودم حسادت می کنم. من تنها هستم. همین دیروز بود که تازه از اداره آمده بودم. ترانه به سلام کوتاهی بسنده کرد و با مسیح مشغول شد. بعد شام را روی میز گذاشت و به سراغ کتاب هایش رفت. راستی این را ننوشته بودم که ترانه دانشگاه قبول شد. غیر حضوری می خواند که به مسیح هم برسد. به تنها چیزی که نمی رسد من هستم.
دو ساعت بعد.
بعد از نوشتن قسمت اول و چغلی از ترانه، آنقدر گرفته بودم که ادامه ندادم. در بالکن نشسته بودم و فکر می کردم. دنبال راهی می گشتم که با ترانه صمیمی تر بشوم اما قبل از ترانه یاد آلاله می افتادم. آخر سر خطایی تقریبا جبران نشدنی از من سر زد:
به آلاله پیام فرستادم که: سلام شب خوش! حالت چطوره؟ خبری ازم نمی گیری؟ خواستم آن را نفرستم اما… غفلت و حواس پرتی تا کجا؟ پیام رفت. با ناراحتی به گوشی چشم دوختم. خوشحال بودم که آنتن ندارم و حتما پیامم تحویل نخواهد شد، اما… درست همین موقع، گزارش تحویل آن هم رسید. فکر می کنم رنگم پریده بود. این چه کار احمقانه ای بود که از من سر زد؟ اگر آلاله به تندی می گفت: من و شما ارتباطی با هم نداریم که بخوام حالتون رو بپرسم حقم بود. اما این جوابی نبود که آلاله داد. درست وقتی که پیامی نباید فرستاده شود به راحتی و سهوا فرستاده می شود و بر خلاف همیشه تحویل هم می شود و بد تر این که فرد هم سریعا آن را می خواند وجواب هم می دهد. او نوشت: سلام، خوبم، شما خوبی؟ مسیح جون خوبه؟ ترانه خانوم خوبه؟ ببخشید، آخه سرم شلوغ بود.شما هم که حالی نمی پرسی!
و عجیب تر واکنش من بود بعد از آن همه سرزنش کردن خودم و احمق خطاب کردن خودم، که تا پیام او را خواندم… گوشی را بوسیدم. حالا که می نویسم از خودم خجالت می کشم. اما به همین جا ختم نشد. من دوباره پیام دادم که: خوبن، علی آقا چطوره؟ چه می کنی؟
علی آقا هم خوبه. الآن دارم یه نقاشی می کشم. یه کارگاه آموزش نقاشی هم زدم. دانشگاه هم دارم میرم.
خیلی خوبه. موفق باشی.
و تا حالا که این برگه ها را سیاه می کنم بیش از پنجاه بار هر سه پیامش را خواندم.
۶اسفند
نمی فهمم. نمی فهمم چرا به آلاله دل بسته ام. ترانه خوب است. همسرم است. من فرزند دارم.آلاله همسر دارد. آخر حکمت این عشق چیست؟
این افکار امروزم بود، قبل از این که آلاله تماس بگیرد. وقتی تماس گرفت، مثل همیشه یادم میرود که چه جدالی با خودم داشتم. نمی دانم، شاید آلاله هم دوستم دارد. قرار گذاشت که با هم به پارک برویم. یعنی من پارک را پیشنهاد دادم. او تنها می خواست کمی صحبت کند و چیز هایی بپرسد.
به پارک رفتیم. او شروع به بلبل زبانی کرد. به زحمت خودم را کنترل می کردم که در جواب اعتمادش نگاه عاشقانه تحویل ندهم. سوال های می پرسید که مرا به خنده می انداخت، در مورد این که چه کند تا علی از او راضی تر باشد. علی کمی رفتارش سرد بود. چیزی شبیه ترانه با من. و این همه گرما و انرژی آلاله هدر می رفت. نمی دانستم چه بگویم آخر سر گفتم: خوب این طوریه دیگه، کاریش نمیشه کرد. خندید. خندید و انگار دریچه ی شادی به رویم باز شد. پیشنهاد دادم گاهی همدیگر را همین جا ببینیم. او هم قبول کرد. سعی می کردم(تنها برای شادی آلاله) که رابطه او و علی خوب شود. رابطه شان خوب بود اما گرمای لازم را نداشت. شاید هم من دوست داشتم این طور فکر کنم. دوست داشتم فکر کنم گرمای آلاله هدر می رود ، فکر کنم رفتار علی سرد است که آلاله به این فکر افتاده که چه کند تا علی راضی تر باشد.
15اسفند
آلاله امروز می گفت حرف هایم تا حدی کار ساز شده. به او گفته بودم که با علی درباره کارهای علی صحبت کند و او را به حرف بکشد تا علی با او صمیمیت حس کند. خود را از کار های علی بیگانه نکند تا او هم حس کند که همسرش همکار و هم صحبتش هست. خلاصه هر کاری که از ترانه می خواستم و از عهده اش خارج بود به آلاله می گفتم که برای علی انجام دهد. خوشحالم که آلاله راضی است. با هر که می خواهد باشد اما راضی و شاد باشد. گاهی و بیشتر از گاهی به علی حسادت می کنم اما با سماجت جلوی حسم را می گیرم.
۲۰ اسفند.
آخر نفهمیدم این خانه تکانی چه کار بیهوده ایست که زن ها با این حرص و ولع به آن می پردازند. چه فایده ای دارد؟ آخر چرا به کارگر نمی گویند؟
آلاله را امروز که دیدیم دلم آشوب شد. با مواد شوینده کار کرده بود که به پوست دستش به شدت آسیب رسانده بود. دستانش در دستکش بود. وقتی به اصرار من دستکش را در آورد دلم سوخت. سوخت و حرارتش را حس کردم. یک لحظه غفلتاً دستان مجروحش را در دستانم گرفتم که به وضوح خجالت کشید. من هم خیلی از رفتار خودم شرمنده شدم. گفت: آخر این چه کاریه کردی؟ کارگر می گرفتی! اون علی چکار می کنه پس؟ دکتر رفتی؟
آلاله با ناراحتی گفت: آره، گفت تا عید خوب میشه.
با اندوه گفتم: درد هم می کنه؟
آلاله کمی تردید کرد آخر سر دل را به دریا زد و شروع به گریه و ناله کرد که خیلی درد میکنه و خارش و سوزش هم داره. علی هم که کارای آخر سالو داره می کنه بهش توجه نمیکنه. واسه این همه جراحت فقط خندیده و گفته خب مجبوری مگه تمیز کنی؟ البته از وقتی که علی دیده تا حالا بیشتر و بد تر شده.
دیگر به جنون رسیدم وگفتم: می دونه درد و خارش داره واین حرف رو زد؟
آلاله با ناراحتی گفت: فکر می کنه دارم خودمو لوس میکنم. باهام کلی دعوا کرد که چرا دستکش دستم نکردم. بعد هم چند بار مسخره کرد که چقدر دستام زشت شده. بعد با هق هق ادامه داد: من از سوزش دستام ناراحت نیستم از این غصه می خورم که علی بهم توجه نمی کنه. احساس می کنم واسش کهنه شدم.
نفهمیدم چطور گریه اش بند آمد و از هم جدا شدیم اما فهمیدم که حالا ساعت دو نیمه شب است و من هنوز ناراحت دست های آلاله ام. ناراحت بی توجهی که به او شده. شاید وجه تشابه و دلیل صمیمیت بیجای ما همین بی توجهی از جانب همسر باشد؟ اما قبلا چرا این طور بود؟
شاید هم دل بیماری دارم که خودم می کوشم بگویم سالم است. اما بیماری اش… کمبود توجه است که … باز هم تمام تقصیر ها گردن یک همسر است. اما ترانه که خیلی هم به من بی توجه نبود! چه می دانم اصلا دست تقدیر و سرنوشت.
۲۶اسفند.
تلفن به صدا در آمد. گوشی را برداشتم.شماره آلاله بود اما صدای آقای غریبه ای بود. با عصبانیت صحبت می کرد و گفت که می خواهد مرا ببیند. خواستم خودش را معرفی کند که گفت به آدرس خانه ی آلاله بروم. من گفتم: چرا باید بروم که گفت: میخوام باهاتون صحبت کنم و با لحن تحقیر آمیزی گفت: نترس، نمی خورمت.
رفتم. در خانه آلاله،من و آلاله و علی بودیم، به نظر می آمد آلاله خیلی گریه کرده باشد. علی نگاهی به او انداخت و او به اتاق رفت. علی شروع به صحبت کرد. حالم بد بود و خوب نمی شنیدم. گاهی داد میزد، گاهی آرام صحبت می کرد. می گفت: خواهرش من و آلاله را در پارک هنگامی دیده که در ملا عام رفتار های عاشقانه داشتیم.(به گفته ی علی عشقبازی که این عبارت را با عصبانیت تمام گفت)و از من توضیح می خواست. اول منکر شدم. بعد گفتم که ارتباط بخصوصی نیست. خلاصه از او تکرار از من انکار، کار به جایی نرسید. علی به آلاله گفت بیرون بیاید. آلاله همچنان گریان بود. گفتم: علی آقا من مثل برادرشم(تنها خودم می دانستم این دروغ است اما، دروغ گفتم)علی با عصبانیت فریاد زد: بیخود کردی برادرشی! این حرفا چیه آقا؟ ما تو فامیل و آشنا از این حرفا نداریم. با تمسخر آمیخته با عصبانیت گفت:برادرشم!
گفتم شما می خوای چی بگی؟ آقا من همسر دارم. و این را با تحکم گفتم، که خاتمه بحث باشد. در آخر گفت: شما حیثیت من رو بردید. نمی تونم تو فامیل سر بلند کنم. گفتم: شما با این حرف به خانم خودتون تهمت می زنید. و خانه اش را ترک کردم.
در خیابان پرسه می زدم. داشتم از غصه می ترکیدم. علی هم حق داشت. من هم شاید جای او بودم همین کار را می کردم. غصه دار بودم. عصبی بودم.
حالا که دارم در آرامش و سکوت خانه این خاطره تلخ همچون زهر مار را می نویسم به سختی می توانم دعواو داد و بیداد علی و گریه های جان کاه آلاله را توصیف کنم. هق هق می کرد. هر بار علی فریاد می کشید صدای ناله ی آلاله هم بلند میشد. قسم می خورد که دیگه پارک نمیره. تند تند برای کار های معمولی هم قسم می خورد که دیگر انجام نمی دهد و التماس می کرد به دعوا خاتمه دهد. در آخر هم در حال نیمه غش روی مبل افتاد. در اثر دعوا داغ و سرخ شده بودم که با بیحال شدن آلاله کاملا یخ بستم و احتمالا رنگم پرید. شانس آوردم که علی متوجه آلاله شدو حالات مرا ندید.
آلاله به علی وفادار است.این را بار ها به علی گفتم. اما عصبانی تر از آن بود که بفهمد. آلاله در حالی که به زحمت حرف می زد گفت: علی بخدا هیچی نیست، چرا نمی فهمی؟ به جون مامانم من دوستت دارم، نه هیچ کس دیگه رو. علی به امام زمان دیگه تکرار نمیشه. نمی توانستم التماس و قسم هایش را برای نگه داشتن آدم سرد و بی احساسی مثل علی تحمل کنم. علی او را دوست داشت اما از سرش زیاد بود.
نظرات شما عزیزان: