20 مهر باران می بارید 4
❤ رمــانـی ها ❤
رمان های توپ از نویسنده های نود و هشتیا، دانلود اهنگ ،جمله های عاشقانه و......فقط این جا!!!!

۱فروردین
چرا من آدم نمی شوم. با آن همه دعوا و جنجال چند روز پیش پیام تبریک عید را برای آلاله هم فرستادم. اما… تحمل جواب بی مهرش را نداشتم: لطفا مزاحم من نشید. به اندازه کافی بی آبرویی تحمل کردم. خواهر شوهرم به همه خبر داده چی دیده، سرم رو نمی تونم بالا بیارم. چند لحظه بعد پیام دیگری دریافت کردم، نوشته بود: آقای بهزاد، این به اصطلاح رابطه خواهر برادری که من و شما داریم داره از حدش می گذره، توهمه، وجود خارجی نداره، من عاشق همسرم هستم، می پذیرم که نباید با شما ارتباط صمیمانه برقرار می کردم، لطفا تمومش کنید. زندگی خودتون رو هم خراب نکنید. 
دنیا روی سرم خراب شد. چرا من پیام به آلاله دادم. چه میگفت؟ توهم؟
۱۸فروردین.
دفعه پیش آنقدر حالم بد بود که نتوانستم ادامه بدهم. تحقیر شدم. خرد شده بودم. برای حفظ آبرو به زحمت می خندیدم. به همین خاطر عضلات صورتم درد گرفته بود. حتی مسیح هم سرگرمم نمی کرد. وقتی در آغوشم می نشست قلبم درد می گرفت، پاره ی تن من، حاصل زندگی با محبت من و ترانه، چه طور داشتم همه چیز را خراب می کردم؟ ترانه کمی نگران بود. می گفت به نظر می آید حالم بد است. فکر هراسناکی به ذهنم نیش می زد: اگر علی شکایت کند؟ اما می گفتم تنها شاهدش خواهرش است که آن هم کافی نیست اما کافی بود از باغبان های پارک بپرسند تا تمام دیدار های ما را ردیف کنند. آنگاه وضع افتضاح بود.
۲۰ مهر.
امروز سالگرد آغاز بد بختی است. تبریک.
۲۷ابان.
لاغر و نزار در خیابان قدم می زدم. ماشین نبرده بودم. به روز های گذشته فکر می کردم. در حالی که حس خفگی میکردم و روحم درد میکرد، چهره ای دیدم که آشنا آمد. مات وسط پیاده رو ایستاده بودم. کت از یکی از دستاتم آویزان بود که بعد از چند لحظه فهمیدم افتاده. کیفم به حال اسف باری از شانه ام آویز شده بود. حال خود را نمی فهمیدم تنها می دانستم که آلاله را دیدم به زحمت صدایی در آوردم که یعنی سلام. ابرو کج کرد و با انزجار سلام کرد و به سرعت رد شد. این یعنی تیر خلاص.
همان حس خفگی همراه با ده ها برابر حس اندوه به جانم برگشت. دستی روی شانه ام خورد. پیر زنی بود. گفت: پسرم این کت شماست؟ کت را که از روی زمین برداشته بود تمیز کرد و به دست های حیرانم داد. به خانه نرفتم. دنبال جای خلوت می گشتم. در ذهن کلافه و نا مرتبم دنبال دنجی می گشتم. به اطراف نگاه کردم به زحمت قدم از قدم بر داشتم. چشمم به سرعت به اطراف می نگریست تا گوشه ای پیدا کنم. کافی شاپی دیدم با چشمانی که به زحمت از باریدنش جلوگیری می کردم داخلش را پاییدم. پشت میز پیر مرد خوش سیمایی بود. از پشت پیشخوان گفت: بفرما پسرم. گفتم یه جای خلوت می خوام. گفت بیا تو گفتم میشه امروز در رو ببندید؟ تنها باشم؟ پولش رو بعدا می دم. مثل اینکه حال زارم را به خوبی شناخت. بی هیچ حرفی در را بست و تابلوی “بسته” را روی آن اندخت. کرکره شیشه ها را بست. و گفت راحت باش. خودش به پشت دخل برگشت. روی اولین میز نشستم. کمی به اطراف نگاه کردم: من اینجا چه کار دارم؟ یاد روزهای از دست رفته افتادم وشرع به زار زدن کرد. این همه تحقیر زیاد است. هنوز بی وفا هستم، هنوز در معرض بی آبرویی هستم، نابودم. حسابی گریه کردم و بعد ساکت شدم. پیرمرد کنارم نشست. به من نگاه کرد. گفت: چی شده؟ حس کردم پدرم با من صحبت می کند. پدر با بهزاد هجده ساله. دوباره گریه سر دادم. سر روی شانه اش گذاشتم. اطمینان داد که مرد هم گریه می کند. دلم سفره شد. از سیر تا پیاز را گفتم. لبخند زد. گفتم: چه کار کنم؟
لبخند زد و گفت: برای عمر رفته گریه می کنی؟ بر می گرده؟ پسرم دنبال درمان نگرد. نداره. معلومه حالت خیلی بده،بچه داری؟
بله. مسیح. یک سالشه.

صحبت بخصوص دیگری را به خاطر ندارم. تنها یادم می آید که گفت باز هم بیا.

 


29آذر
مدتیست پیش بابا می روم. از آن روز با هم صمیمی شدیم و من او را بابا صدا می زنم. آن روز(۲۷ آبان) قهوه خانه را به خاطر من تعطیل کرد اما پولی را که گفته بودم بابتش می دهم نگرفت. 
صحبتمان گل کرد. سالن تقریبا خلوت بود. بابا مرا می دید، اما مرا نمی دید. حواسش جای دیگری بود. لبخندی زد. رگ کنجکاوی ام بلند شد. گفتم: بابا! کجایی؟ لبخند زد و گفت: قدیما.
گفتم: قدیما خوب بود که می خندی؟
گفت: می خوای بگم چی جوری شد که کافه چی شدم؟
مشتاق بودم که بدانم. با لبخند گفت: دلدار کافر کیش. 
وقتی هم سن و سال تو بودم انقلاب بود. من دانشجو بودم. دانشجوی ادبیات. من اهل انقلاب هم بودم. ولی نه زیاد. راستش یه کوچولو ترسو بودم. ولی با همون ترسو بودنم، یه بار مجروح هم شدم که به مذاقم خوش اومد. اما تا بیام بجنبم و دوباره برم جبهه ، دلم انقدر لفتش داد که انقلاب پیروز شد. 
عاشقی تو ذات بچه های ادبیاته. ما هم از این قاعده مستثنی نبودیم. این کافه نزدیک دانشگاهمون بود. من تنهایی خیلی اینجا می اومدم. قهوه و بوی اونو خیلی دوست داشتم. دوستام قهوه دوست نداشتن، واسه همین همیشه تنها بودم. اینجا خلوت بود. مردم انقلابی و اوضاع مملکت بهم ریخته و… اوضاع واسه قهوه خوری خوب نبود. ولی من اینجا چه می کردم، خودم هم نمی دونم. بچه مذهبی بودم. ولی مثل بچه های دانشگاه قیافه ژولیده شاعری درست نمی کردم. هر کی منو می دید می گفت یا دکتری، یه مهندس، وقتی می گفتم شاعر می خندیدن. شاعر شاعر نبودم بیشتر نویسنده بودم. می اومدم اینجا و می نوشتم گاهی انقدر تو کارم غرق می شدم که صاحاب کافه مجبور بود بیاد و آروم صدام کنه تا به خودم بیام. همین بیخود شدنم کار دستم داد. بعد لبخندی زد و به جای نامعلومی خیره شد. بعد ادامه داد: یه روز از عصر تا شب مشغول نوشتن بودم. شب که شد سایه ای روی میز افتاد. می خواستم به گارنیک (صاحب کافه) بگم الآن بلند می شم. دیدم یه دختری بی روسری جلوم ایستاده. اول تعجب کردم. بعد یادم اومد که امروز اصلا گارنیک تو کافه نبوده و پیشخدمتش پشت دخل بود. ساعت چهار هم که همه می رفتن، معمولا گارنیک آخر همه می رفت و اون بهم می گفت که می خواد در رو ببنده. اما امروز که گارنیک نبود…
دختره با یه لهجه ای که اون موقع نمی دونستم ارمنیه، با لبخند شیطنت آمیزی گفت: می خوام در رو ببندم. منم بچه مذهبی، از لبخندش ترسیدم. از جا جستم که کاغذ هام نقش زمین شد. دختره شیطونی بود. خندید بهم. اصلا هم خم نشد حتی یه برگه رو جمع کنه. خودم تمامش رو جمع کردم. اینجا که رسید بابا لبخند زنان باز به یه نقطه خیره شد. گفت: تقریبا اونجا بود. برگشتم و نگاه کردم، هنوز هیچ تصویری از دختر نداشتم. بابا ادامه داد: برگه هامو سریع جمع کردم و مثل برق در رفتم. نمی دونم از چی می ترسیدم. شاید از همون که ترسیدم و فرار کردم سرم اومد. حدود پنج شش روزی به کافه نرفتم. راستش می ترسیدم. بعد از اون مدت بوی قهوه مستم کرد. رفتم کافه، آروم یه سرکی کشیدم. بعد وارد شدم. گارنیک خندید. نمی دونم قضیه رو فهمیده بود یا نه. از خندیدنش خجالت کشیدم. رفتم جای قبلی نشستم. اما دست و دلم به مطلبم نمی رفت. حواسم به هیچی و همه چی پرت بود. مثل آدمی که هر آن منتظر یه حادثه بد باشه. می ترسیدم دوباره سر برسه و … اما نیومد. یه مدتی گذشت. آب ها از آسیاب افتاد. منم مطلبم رو می نوشتم. یه شب که تا دیر وقت تو کافه بودم گارنیک اومد کنارم نشست. با همون لهجه گفت: چی می نویسی، هیچ وقت برام نخوندی. گفتم چیز قابل داری نیست. این که جلومه یه داستانه. اگه دوست دارین بخونم براتون. ولی هنوز تموم نشده. گفت: بخون. هر وقت هم تموم شد بقیشو بخون. شروع به خوندن کردم. داستانم درام بود. رنگ غم داشت. واسه انقلاب بود. می خواستم تو نشریه چاپ کنم. وسطاش بود که سرم رو بلند کردم و دیدم گارنیک گریه می کنه. خوشم اومد که انقدر تأثیر گذار نوشتم. آخرش یه کمک خوبی واسه انقلاب کنار گذاشت. بعدها فهمیدم که اون اولین بارش نبود که از این کارا می کرد. آدم خوبی بود. شب های بعد اصرار می کرد که بزارم دخترش هم بیاد و گوش بده. تو رو دربایستی مونده بودم اما تصمیمم رو گرفتم که بگم نه. آخرش گفتم: آخه چرا اصرار دارین؟ گفت: دخترم اصلا کافره، به هیچ چی اعتقاد نداره. گفتم باشه اشکال نداره. بهزاد جان باورت می شه که من از دخترش وقتی گفت کافره تصور یه آدم زشت رو داشتم . چون تو ذهنم کفر یه کار زشت بود. اصلا فکر هم نکردم که اون دختر که ازش ترسیده بودم همون کافر خودمونه. 
بابا می خندید. مکث کرد بعد ادامه داد: از شب های بعد دختر هم به جمع ما اومده بود. به هیچ چیزی اعتقاد نداشت. یعنی همه ی امداد های غیبی رو خرافات می دونست. به خدا هم به شیوه خودش معتقد بود که در بارش حرفی نمی زد. خیلی از متن های من در باره ی معجزه بود. در باره ی ماوراء بود اما اون اعتقادی نداشت. توجه نمی کرد. می خواستم بهش توجه نکنم و متن های خودم رو بنویسم اما … دست خودم نبود. رنگ و بوی نوشته هام عوض شد. دیگه یه جورایی عشق و عاشقی قاطیش می کردم. توجه «وارتوش» جلب شده بود.
وارتوش دختر خوبی بود. مهربون بود. خیر خواه بود. اما بهتر بود وارد اعتقاداتش نشی. چون کفر از همه جای فکرش می زد بیرون. کار بدی نمی کرد ولی ذهنش خراب بود. همون روزا بود که من تصمیم گرفتم یه جنمی نشون بدم و واسه انقلاب کاری کنم، بی خبر رفتم. تو درگیری خبری از قهوه نبود. یه جورایی دلم واسه کفر گویی های وارتوش تنگ شد. با خودم تو جنگ بودم. خدای به این خوبی دارم، اون وقت ناشکریه، کفره، که به یه کافر دل ببندم. اوضاع یکم آروم شد، اما کافه نرفتم. دوباره رفتم تو درگیری. دو ماهی بود که کافه نرفته بودم. یه روز یکی از رفقای دانشگاه رو دیدم. با هم گپی زدیم. گفت: بابا چه کردی؟ چرا نمی ری کافه؟ تعجب کردم که اون چرا دنبال من تو کافه می گرده. گفت: یه روز رفته بود کافه گارنیک از من پرسیده چون چند بار من و کاظم رو با هم دیده بود. گفتم دیدیشون بگو خوبم. گفت: دیدمشون؟ مگه چند نفرن؟ دیدم وارتوش فقط شب ها از پستو میاد بیرون. عروس پشت پرده بود. کسی اونو نمی دیدم. گفتم: گارنیک رو. فقط همین. یه جوری قضیه رو ماست مالی کردم. 
اونم پیغامم رو رسوند. که کاش نمی رسوند. پسره ی لا مذهب از هیچی خبر نداشت، رفته بود با آب و تاب گفته بود که دلم می خواد برگردم ولی وطنم در خطره، من لذت قهوه ی این کافه رو ندیده می گیرم و جونم رو می دم که از وطنم دفاع کنم.
یه کمی خراش برداشتم. که الآن فقط جای سوختگیش مونده. دور و بر کافه قدم می زدم، ولی تو نمی رفتم. آخرش انقدر قدم زدم خودمو وسوسه کردم. شیطون درون خودم منو وسوسه کرد.شب بود.توی کافه کسی نبود. رفتم تو، بوی قهوه مستم کرد. صدای زنگ آویز جلوی در که بلند شد گارنیک حواسش اومد پیش من. ور اندازم کرد. دستم بسته بود. اون موقع ها استیل دار بودم. 
بابا وقتی اینو گفت ادای آدمای عضلانی رو وقتی فیگور می گیرن در آورد. الآن حدود پنجاه و پنج سالش بود ولی هنوز استیل داشت. ادامه داد: دستم از آرنج به پایین تو گچ بود. ولی بازم قشنگ بود. بقیه زخم هام خوب شده بود. یعنی بد نبود. می تونستم صاف صاف راه برم. نمی دونم چرا قلبم داشت سوراخ می شد. بوی قهوه منو یاد موهای قهوه ای وارتوش انداخته بود. بیتاب شده بودم. نمی تونستم خودم رو آروم کنم. این همه تلاش برای فراموش کردنش نتیجه نداده بود. بی فایده بود. گارنیک با خوشحالی فریاد زد و به سمتم اومد. گفت: ایمان! پسرم، اومدی؟ دستت چی شده؟ خندید و من رو به میز همیشگیم برد. رفت برام قهوه درست کنه. در پستو باز شد. وارتوش اومد. لاغر شده بود. تا منو دید، شروع به دویدن کرد. می دونستم می خواد چکار کنه اما جلوشو نگرفتم. یه آن به خودم اومدم که داشتم موهاشو نوازش می کردم. گریه می کرد. با چشمای گریان و لحن شاکی و اون لهجه ی قشنگش گفت: معلوم هست کجایی؟ ایمان! من شاید کفر بگم ولی دل دارم. بعد خواست ازم جدا شه، کار هام ارادی نبود. اونو برگردونم و دوباره به سینه ام فشردم. قدش تا نزدیک شونه ام بود. موهاش تا آرنجش. تو این مدت هر کی بغلم می کرد جای ترکش می سوخت اما با این که وارتوش خیلی محکم منو فشار می داد اما دردی حس نمی کردم. بهزاد کافر نجسه و وارتوش کافر بود، اون حتی ارمنی هم نبود، ولی من اون شب توی بوسه های اون غرق بودم و جواب بوسه هاشو می دادم، بدون این که به این چیزا فکر کنم. بعدا که فکر می کردم دیگه واسه استغفار خیلی دیر بود. دچار شده بودم. 
بابا ساکت شد. اشکی از گوشه چشمش پایین غلطید و لابلای ریش های خاکستری اش گم شد. 

الآن که دارم اینا رو می نویسم دلم گرفته. حس می کنم با درد دلتنگی توی کافه ی کم نور بابا هستم و بوی قهوه توی مشامم پیچیده.

 


30آذر
از بس هول شنیدن بقیه داستان بودم مهلت ندادم که کار بابا تموم بشه و کافه خلوت بشه. بابا هی می گفت : آروم باش پسر، اول مشتری هامو راه بندازم بعد. کمکش کردم تا شب شد. کافه خلوت شد. بابا گفت: کجا بودیم؟ گفتم، تو کافه، بعد از مدتی برگشتین. 
آها! از اون روز به بعد خیلی می رفتم کافه. دیگه عشقی می نوشتم. برای وارتوش می نوشتم. از طعم و بوی قهوه می نوشتم. برای وارتوش می خوندم.برام فرقی نمی کرد که کافر نجسه و وقتی با دست تر بهش دست می زنیم باید دستمون رو آب بکشیم حاضر بودم شب تا صبح تو آب باشم ولی وارتوش رو ببینم، بغلش کنم، واسش چیز بخونم، نازش کنم و ازش تعریف کنم. یه شب بهش گفتم: وارتوش، بازم عقایدت همونه که بود؟ 
وارتوش خندید، دندوناش صاف صاف نبود ولی وقتی می خندید و پیدا می شد خیلی خوشگل می شد. خندید، یه تکونی به موهاش داد. بعد گفت: نه… دیگه اون طوری نیست. اون وقت برام چیزای جدیدی گفت: می گفت، خدا رو دوست داره، کار های خوب رو دوست داره، تصوراتش از خدا رو برام گفت، شاعرانه و قشنگ بود. گفتم چرا مسلمون نمی شی؟ تو که خیلی از عقاید ما رو قبول داری و بهشون عمل می کنی؟ گفت: چرا مسلمون بشم؟ خجالت کشیدم، عشق خجالت بردار نیست ولی یه خورده حیا کردم، بعد گفتم: آخه می خوام زنم بشی. خندید. 
به ظاهر کفر می گفت ولی کارهای ما رو می کرد. حجاب نداشت، نماز نمی خوند. می گفت سخته. دستورات اخلاقی رو انجام می داد. اما می گفت مسلمون نیست. دوستش داشتم. می خواستمش. کشمکش عشق و دین داشت دیوانه ام می کرد. عقل که اصلا تعطیل شده بود. گریه می کردم. آخرش پدر خدا بیامرزم گفت: پسر چته؟ عاشق شدی؟ بهش گفتم آره، می خوام با یه ارمنی ازدواج کنم. خندید. جدی نگرفت. ولی بعد که فهمید جدیه، گفت: یه کاری کن مسلمون بشه. گفتم اعتقاداتش خوبه، ولی اسما مسلمون نیست. بابام گفت: نمی تونی باهاش عروسی کنی. ببینم پسر خدا رو بیشتر می خوای یا خلقشو؟ سوالش داشت دیوونم می کرد. خودمو حبس می کردم و فکر می کردم. خدا یا خلق خدا، خدا یا خلق، خدا یا خلق؟؟؟
نقشه کشیدم که به وارتوش می گم باید مسلمون بشه وگرنه منو فراموش کنه، اونم زوری مسلمون می شه بعد می بینه خیر و صلاحش همین بوده و همه چی به خوبی و خوشی تموم می شه. این کارو کردم. گفتم هر وقت مسلمون شدی بیا بهم بگو. دو هفته سراغش رو نگرفتم. ولی دلم آروم نمی شد. در اتاقم رو قفل می کردم و کلیدش رو به خواهرم می دادم خواهش می کردم در رو باز نکنه اونم گوش می کرد. ولی دل… 
طاقتم تموم شد، شب از پنجره رفتم بیرون. صاف رفتم کافه. بسته بود. خونشون رو بلد بودم. رفتم خونشون. وارتوش در رو باز کرد. غمگین. افسرده، لاغر، فکر کردم بخاطر من این طوری شده. گفتم: چی شده؟ گفت: گارنیک مرد. حس کردم له شدم، زیر بار خبری به این سنگینی داشتم کمرم شکست.
زار می زد. گریه می کرد. می گفت، مادرش مریضی داشت و مرد.پدرش هم سکته کرد. وارتوش من از تنهایی گریه می کرد. براش از خدا می گفتم. گوش می داد و گریه می کرد. تا صبح پیشش بودم. آروم تر شد. می گفت این خدا خیلی خوبه. می خواست مسلمون بشه. قرار شده بود دستور های اسلام رو بهش یاد بدم بعد بره پیش یه روحانی و ایمان بیاره و با هم عروسی کنیم. کافه رو به نام من کرده بود. می گفت، کارایی که براش کردم بیشتر از اینا می ارزه. به من اشاره می کرد و می گفت هم این ایمان رو بهم دادی بعد به قلبش اشاره می کرد و می گفت: هم این ایمان. روسری رو قشنگ سر می کرد. مثل قبلا زورکی سر نمی کرد. شب ها تا صبح تو کافه یا خونش می نشستیم و شعر و داستان و متن های مذهبی می خوندیم. می خواستم چشمش رو باز کنه و مسلمون بشه. قدر دین رو بدونه. هنوز رسما مسلمون نشده بود. منم دیگه بهش دست نمی زدم. 
یه روز رفتم کافه، دیدم در کافه شلوغه.
به اینجا که رسید بابا گریه سر داد. با حزن تمام گریه می کرد. شانه هایش می لرزید. وسط گریه گفت: وارتوش منو کشته بودن. یه درگیری بین منافقین و پلیس بود. منافقین وارد کافه شدن. وارتوش مقاومت کرد، کشتنش. گریه اش شدت گرفت و گفت: نذاشتن تو قبرستون مسلمونا دفنش کنم. نذاشتن. 
یه ساعت پیش از زور گریه نتونستم خاطره رو تکمیل کنم. تمام دفترم خیس شد. خوب شد با خود نویس نمی نویسم وگرنه سیاه میشد. عجب حال و روزی داشته این بابا. هیچ وقت ازدواج نکرد. نزدیک بود به عشقش برسه که نشد. هیچ وقت هم نگفت خدایا چرا این بلا رو سرم آوردی، حسرتش این نیست که چرا وارتوش مرد، حسرت می خوره که چرا تو قبرستون مسلمونا دفن نشد. 
۲۵دی
امروز با بابا سر قبر وارتوش رفتیم. به بابا گفتم، بابا،غصه نخور، اون که باید مسلمون و غیر مسلمون رو جدا کنه آدما نیستن. بابا خندید. خوشش اومد. 
۳بهمن
امروز دو سه بیت شعر نوشتم. رفتم پیش بابا. ذوق زده شده بودم. اونم خیلی خوشحال شد. شعرم رو خوند. ایراد ازش گرفت ولی خوشحالم که ازم ایراد گرفت، این یعنی که من بازم بنویسم و سعی کنم این اشکال ها رو بر طرف کنم. 

مسیح بزرگتر شده و شیطونی می کنه. تصمیم گرفتیم خونه رو عوض کنیم.

 


14بهمن
چه زود و چه بد، خونه ای که پیدا کردیم، کوچه پشتی آلاله هست. یعنی من مقصر نبودم ایراد از خونه گرفتم ، اما ترانه دست گذاشت روی این خونه، خوشش اومده.پنجره آشپزخونه آلاله از بالکن ما پیداست می ترسم و مطمئنم ترسم بیجا نیست. نه اینکه اون بخواد به ترانه همه چیز رو بگه، ترسم از اینه که دوباره بی ارادگی کنم، دوباره درگیر توهمات احساسی بشم. احساساتم مثل گذشته نیست، تحقیر شده و شکسته ام. نمی خوام ادامه بدم.
۹اسفند. 
جابجایی و همه چی خیلی وقته تموم شده. امشب برای رفع خستگی رفتم توی مهتابی، دروغ چرا، از کنجکاوی رفتم، میخواستم ببینم اون هم هست؟ نبود، خیلی سوت و کوره، اصلا معلوم نیست اینجا زندگی می کنند یا نه، توان این رو ندارم که از کسی بپرسم این همسایه وجود دارد یا نه، شاید هم رفته باشند. شاعری شدم واسه خودم. بابا شعر هامو می خونه و اصلاح می کنه. به شعرام میگه «دریغ از عمر رفته»، بیشتر وقتا تا قلم دست می گیرم به شعر فکر می کنم این دفتر رو باید دیگه از رده خارج کنم. فکر نکنم چیزی برای نوشتن توش باشه.
۲۱تیر
امروز داشتم با ماشین بر میگشتم.ماشین رو عوض کردم و ال نود خریدم. بارون می بارید. یه خانم با یه بچه توی بغلش کنار خیابون بود. ترمز کردم. خانم سوار شد. گفتم هوای بهاری اعتباری نداره. تو آینه نگاه کردم… آلاله بود. چشمانم گشاد شد. خودش هم خیلی تعجب کرد. ترمز کردم. خواست پیاده شود. خواهش کردم این کار را نکند. به او چشم دوختم. فرزندش را نگاه کردم. کوچک بود. خیلی کوچک بود. به زحمت خندیدم. او هم به زحمت خندید. لاغر شده بود. به نظر غصه دار بود. گفتم: چرا انقدر شکسته شدی؟ بغضش ترکید. کنار همان پارک قدیمی کذایی نگه داشتم. خواهش کردم بیاید کمی صحبت کنیم. قسم میخورم این بار هیچ منظور خاصی نداشتم، دلم سوخت، خیلی سوخت، نمی دانم این حال زار برای چه بود؟ بر خلاف گذشته ترجیح نمی دادم که با علی مشکل داشته باشد، فقط میخواستم بدانم چه شده، پیاده شد. هنوز گریه می کرد. بچه را از بغلش گرفتم. به یک صندلی رسیدیم و نشست. همچنان گریه می کرد. گفتم بگو چی شده. قدم نو رسیده مبارک. گریه اش شدت گرفت، ترسیدم، نکند برای فرزندش مشکلی باشد، کمی که آرام تر شد گفت: بهزاد، علی، سرطان داره. یه ماه پیش فهمیدیم. تازه بچم به دنیا اومده بود. بهزاد دارم دیوونه می شم. علی از اون طرف، فک و فامیل از یه طرف که همش می کن نسیم بد قدمه. علی داره جلوی چشمام نابود می شه. یه ماهه سرطانش به جایی رسیده که علاج نداره. دوباره گریه سر داد. حدود یک ساعت طول کشید تا آروم بشه. سعی کردم با حرفام آرومش کنم. اما فایده نداشت. می گفت دائم یاد خاطرات روزهای خوبش با علی می افته. 
بهم ریختم، چرا تا اوضاع درست می شود از جای دیگری خراب میشود، نمی توان به سرنوشت گفت چرا اما درک هم نمی کنم. مغزم گیج می زند، گنگم، کاری نمی توانم بکنم، اگر بگویم هیچ از عشق و علاقه گذشته در من اثری نمانده دروغ محض است، اما به آن شدت و حدت هم نیست. ناراحتی شدید من برای این داستان غم انگیز است. روی خوشی را ندید. یک انسان که این طور به استیصال و ناچاری و تسلیم رسیده. عاشق من نبود اما علی را خیلی دوست دارد. یعنی خوب میشه؟ از صمیم دل میخوام خوب بشه و اوضاع تموم بشه.
دیگه حوصله خاطره نوشتن ندارم. 
۲۰مهر.
سالروز آشناییمون. یک هفته از چهلم علی می گذره. چهل و هفت روزه که روز و شب صدای زجه های دلخراش آلاله میاد. تصمیم نداشتم دیگه چیزی بنویسم اما این زجه ها که ترانه رو هم ناراحت و دلگیر کرده به این دفتر مربوطه. و امروز ۲۰مهره، چه علاقه ای داشتن به هم، فکر می کنم اگه من بمیرم ترانه چه کار می کنه، ازش پرسیدم، سردرد داشت و کلافه بود، گفت خدا نکنه، مزخرف نگو، ادامه دادم، گفت نمی خوام بهش فکر کنم، باز هم بس نکردم و ادامه دادم، گفت گریه می کنم دیگه، ولی نه انقدر! ۴۷روزه که زندگی نداریم، هفته ای دوبار زار میزنه میان ساکتش می کنن،مامانش تند تند میاد پیشش، خانواده شوهرش خوبن اما یه خواهر شوهر داره هر دفعه خبری ازش میشه دوباره زار زدن این بدبخت شروع میشه، نیش زبون می زنه بهش، سر بچه هم همش باهاش بحث دارن، مثل اینکه میخوان سرپرستی بچه رو بگیرن. با همسایه شون که حرف می زدم میگفتن همچین قبل عروسی عاشق و معشوق هم نبودن، ولی بعد از عروسی همو خیلی دوست داشتن.اما گریه هاش بیشتر واسه بچه شه، حق هم داره، تورو خدا مردی بچه رو ندی دست کسی ها! من بی مسیح می میرم، لبخند زد، میخواست صحبت رو عوض کنه.
۲۰مهر
یک سال گذشت. در این مدت حوصله ی نوشتن نداشتم. اتفاقی نیفتاد که بنویسم. آلاله کلاس آموزش نقاشی گذاشته. منتظر شدم تا کلاسش تموم بشه و بخواد به خونه بره. بعد از کلاس باهاش صحبت کردم. خواستم که مسیح رو تو کلاسش ثبت نام کنم. یه کارت ازش گرفتم. اما چقدر بزرگ شد. مرگ چقدر آدم ها رو بزرگ می کنه. دخترش نسیم، یک سال و نیم داشت. قشنگ بود. با نمک بود. مسیح چند وقت دیگر سه ساله می شود. 
۲۰آبان
تولد مسیح را در کافه بابا گرفتیم. معلمش را هم دعوت کرده بود. خوابش را هم نمی دیدم. همه چیز عالیست. می ترسم بهم بخورد.
۳۰دی
حالا می فهمم که در ثبت نام مسیح در کارگاه آلاله حماقت بزرگی کردم. چون آنقدر آلاله و ترانه با هم صمیمی شدند که هر بار بخواهم آلاله را ببینم خودش معذب می شود و ترانه هم بیشتر حواسش به آلاله است. و از طرفی دوباره دارد بیدار میشود، احساس های احمقانه ام. اما مسیح خوب نقاشی را می آموزد.
۱۸خرداد
چند وقتی هست که بابا حالش بد است. سکته کرد و جراحی قلب کرد. من و ترانه خیلی مراقب بابا بودیم. حتی آلاله هم به او سر زد. وقتی با هم تنهاییم بابا چند بار گفت که خواب وارتوش را می بیند. نمی توانم تصور کنم بابا از بین ما برود. هر بار دلتنگ می شوم بابا به من آرامش می دهد. خودم حرف هایش را سانسور میکنم، حوصله وعظ و نصیحت ندارم، حوصله ندارم بگه ترانه رو بهتر ببین، اونم در حالی که آلاله انگار داره از همیشه بهم نزدیک تر میشه. گاهی بابا با تنفر نگاهم می کند، میگوید این رسمش نیست، این هنر زندگی نیست که دل به کسی بدهی که حق تو نیست، و بیازاری کسی را که حقش نیست. مسیح را بهانه نکن، بچه ها خوب تر از تو می فهمند، این عشق نیست، همیشه می گوید این عشق نیست، میگویم آن موقع که عاشق وارتوش شدی عشق بود؟ گفت من تعهد نداشتم، گفتم دین تعهد نبود؟ گفت ابهام داشت، راه دور زدن داشت، گفتم من هم دوستش دارم اما ابراز نمی کنم، گفت این طور دور نزدی، راه دور زدن ندارد، خرابش می کنی، نفسش می گیرد، گاهی مرا بیرون می کند، دلخور می شوم،این چند وقت با خواب هایی که برایم تعریف می کند دیوانه ام می کند. اگر نباشد خیلی تنها می شوم.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









ارسال توسط بارانــــ