مقدمه
عاشق شدن چیز ساده ایست…
مهم عاشق ماندن است
بی انتها…بی زوال…تاابد…بی منت…!
من گریزانم از این خسته ترین شکل حیات
و از این غربت تلخ
که به اجبار به پایم بستند
می گریزم از شب
می گریزم از عشق
و تو ای پاک ترین خاطره ها
همه جا در پی تو میگردم …
سرمو به دستم تکیه دادمو با پا شروع به ضربه زدن به صندلی شدم ای خدااااا من اگه نخام با این اسکلت پوسیده صالحی کلاس داشته باشم باید کیو ببینم هااان؟؟؟یهو مهناز با ارنج استخونیش یکی کوبوندتو پهلوم اومدم چنتا بارش کنم که با ابروش اشاره داد تازه گاگولیم افتاد همه ی کالس ساکت بودن و استاد هم منتظر بم نگاه میکرد…د بیا اینم اولین سوتی روز اول ترم جدید صدامو صاف کردم-ببخشید استاد متوجه نشدم
عینکشو روی بینی کجو کلش جابه جا کرد-معلومه که متوجه نمیشید با مشغله ی زیادتون که تاکلاس هم کشیده
همه خندیدن صالحی از بالا عینک به کلاس نگاه کردو نیشخندی زد من نمیدونم این چه پدر کشتگیی با من داره
صالحی-بحثمون در مورد شاهنامه بود؟
ای اون شاهنامه تو فرق سرتتتتت من چه میدونم شاهنامه چی هس فردوسی کی هس حافظ کی هس بالاخره به هر جون کندنی کهبود خزعبلاتی سر هم کردمو تحویلش دادم کلاس تموم شد.مهناز-بیاین بریم بوفه یه چیزی کوفت کنیم هلاک شدم به خدا
یه نیشگون از بازوش گرفتم-نپوکی توووو از اول صبح تا حالا کلی روونه ی اون شکمپاره ی انباریت کردی
سارا-بزار انقد کوفت کنه تا خیکی شه،مهناز خانوم از من گفتن تو این بی شوهری کسی نمیاد بگیردتا حالا بلنبووون همین طورررر
مهناز-گم شین دوتاتووون
بعد زودتر ما رفت سمت بوفه ولی خدایش هیکلش حرف نداشت من که نگاش میکردم اب دهنم راه میفتاد دیگه پسرارو خدا دردشونو میدونه بعد از اتمام کلاسا رفتم سمت ماشینمو راه افتادم دم در دانشگاه مسعودو دیدم که پیاده داشت میرفت رفتم پشتش یه بوق زدم پزید هوا برگشت-دیوونه سکته ناقصو زدم
خندیدم-گل پسر بپر بالا برسونمت بیمارستان تا خونت نیفتاده گردنم خندیدو سوار شد
-ببینم پس پیکان جوانانت کو؟
-دادم به مهران با دوستاش رفتن شمال
مسعود ۲۸ سالش بودو امسال فارق التحصیل میشدو یه ۲ سالی باهم دوس بودیم البته یه دوستی ساده ااونم به خاطر اینکه ازش خوشم میومدو مثه پسرای ژیگوی دانشگاه نبود مسعودو رسوندم شرکتش بعدشرفتم خونه درو که باز کردم نیما(برادر خل وچلم)توی حیاط داشت با مبایلش حرف میزد که با شرف یابی من قطع کرد
-به به جناب نیما خاااااان جی اف گرام خوبن؟؟سلام برسونید خدمتشون دورادور جویای احوالشون هستیم
-هه هه بامزه تا حالا کجا بودی؟بعد به ساعتش نگاه کرد-یه ساعت تاخیر،من فک کردم اگه خدا بخاد رفتی زیر تریلی هیجده چرخ از دستت راحت شدیم
-خوش حال نباش من تا حلواتو نخورم از این دنیا دل نمیکنم چه فک کردی؟
در خونه رو باز کردم یه سلام بلند دادمو رفتم بالا تا لباسامو عوض کنم از نردها سر خوردم اومد پایین مامانم همیشه با این کارم کفری میشد مامانم توی اشپزخونه بود نادیا(خواهرم)رسیده نرسیده از مدرسه داشت با تلش حرف میزد-نادی جون یه التفاتیم به ما بکن بدمون نمیادااا
محل نزاشت منم تلشو از دستش قاپیدم حالا من بدو این بدووو ماشالا اینجام خونه نبود دشت بود دنبال هم میدویدیمو سرو صدا میکردیم که مامانم با چاقو اومد بیرون با چاقو به من اشاره کرد-ببین نیومدهبازشروع کردیااا
-خب خب تسلیم یه دونه دختر خوب بیشتر تو این خونه ندارین میخاین پاره پارش کنید؟
اخماشوبازکرد-نه عزیزم ما تو رو نداشته باشیم چه کنیم
صدای نیما از پشت اومد-هیچی برین خداروشکر کنید که یه نونخور کم شده
-بامزههههههههه ۸ تومن پول خردددددددد
بابام طرفای عصراومد خونه بابام دندونپزشک بودومامانم دکتر زیبایی همیشه هم دوس داشتن ما دکتر شیم ولی هیچ کدوممونعلاقه ای نداشتیم نیما که مهندس کامپیوتر بودو یه شرکت داشت نادیا هم رشتش ریاضی بودو امسال کنکور داشت منم که گل سرسبد واسه دکترای معماری میخوندم
رفتم سمت بابام کتو وسایلشو ازش گرفتمو یه ماچش کردم-باباجونم خسته نباشی
-ممنون گلم
نشست روی مبل مامان واسش یه چایی اورد نشستم کنارش-بابا چی شد؟
-دوستم مهندس صبوری واست جورش کرد فقط باید بری شرکت واسه استخدامو اینکارا البته اگه خوشت اومد
-مررررسی بابایی
چند روزی بود که دنبال کار میگشتم .بیشتر شرکتا محیط درستی نداشتن مثه شرکتی که قبلا کار میکردمو به خاطر محیط بدش استعفا دادم یا بیشتر شرکتا مهندس خانوم قبول نمیکردن اصلا لیاقت نداشتن که انقد لجم میگرفت وقتی میگفتن ما کارخانوما رو قبول نداریم اه اه یه مشت بساز بفروش اشغال سبزی
رفتم توی اتاقم تا بخابم چون جدا داشتمهلاک میشدم با صدای نادیا از خواب بیدار شدم-خرس قطبی بیدار شو بیدارشو دیلینگ دیلـــــــینگ
-زهرماااااااااااااااار نادیا ببند اون گاله رو خواب از سرم رفت
-چرا خانوم ۵ ساعته کپیدن پس بیدار نمیشن؟
-برو بیرون خوابم میاد
-هوووووووی پاشو خرررررررره وقته نونه گوشنمونه
-مگه ساعت چنده؟
-با اجازتون ۱۰
پریدم بالا-چـــــــــــــند؟
-کوفت زود بیا پایین میخاییم شام بخوریم
گیجو ویج ابی به سرو صورتم زدمو رفتم تو اشپزخونه.نیما دوباره شروع کرد-خانوم بالاخره از خواب نازشون بیدار شدن میگفتی گاوی گوسفندی قربونی کنیم
-نه گاو نه گوسفندچه قد خرج خرج خرج خودتو گردن بزنیمکافیه
-دست شما درد نکنه لطف داری واقعاااا
-دستم که نه ولی اگه کمرمو ماساژبدی ممنوم میشم
-امری دیگه؟
-نه فعلا همینارو انجام بده
-اخـــــــــــــی چه کم توقع
-چه کنیم دیگه
بعد شام فیلمی رو که نادیا خریده بودو دیدیم همه رفتن لالا کیش کیشمنمکه خوابم نمیومد رمان خوندم تا وقتی خوابم ببره
فردا ظهر مثه همیشه یه تیشرتو شلوار جین پوشیدمو موهای خرمایی لختموهم دم اسبی کردمو رفتیم خونه مامان جونم کلا جمعه ها جمع میشدیم اونجا وقتی رسیدیم امید پسر دایی شهرام پرید جلوم-سلاااااااااام بنده انگشتــــــــــی
-سلام غول بیابونی
بوی کله پاچه خورد تو بینیم…امیدو زدم کنار زدمو رفتم تو هالو ماچو بوسه و…اول از همه رفتم طرف مامان جانم دس انداختم دور گردنشو بوسیدمش اونم دوته ماچ ابدار نشوند روی گونه هام-مادرجون چرا انقد دیر کردین؟
-مامانجون تقصیره این نیماییه هی به خودش ور میرفت دیگه اخرش به زور از اینه کشیدمش کنار
نیما از اون طرف گفت-بسکه یه تیکه ماهم هی دلم میخاد خودمو نگا کنم
-اره اونم یه تیکه ماه !همون قسمت که دچار ماه گرفتگی شده
-این چشای توِ که دچار برق گرفتگی شدن
-نچ نچ داری اشتباه میکنی
فامیل پدرم کم جمعیت بودن بابام دوتا خواهر داشت که یکیشون فوت کرده بود وتنها یه عمه داشتم که یه دخترو یه پسر داشت شادیو شهاب شهاب همسن خودم بودو با هم خواهر برادر شیری بودیم.فامیل مامانم پرجمعیت بودن مامانم ۳ تا خواهر داشتو ۲تا برادر.بزرگتریشون خاله سیمین بود که شوهرش مسعود بودو مهردادو مهرشاد دوقلوی افسانه ای مه با هم کپ نمیزدن و۲۷سالشون بودبعدش دایی شهرام و خانمش فیروزه جون و امیدو مبینا رو داشتن و من با اونا خیلی جور بودم مبینا همسن من بود یعنی ۲۵ امیدم دو سال بزرگتر بودو همیشه به من میگفت بنده انگشتی که کفرمو در میاورد البته حق داشت چون مامان جان بابا جان کرد بودنو همه قد بلندو درشت بودن جز من که ریزه میزه بودم قدم به زور به ۱۶۰ میرسید وزنمم که ۴۴ اینطورا بود.بعدش مامانم بود و بعدشم خاله نازنین و شوهرش مهران(که با اقا مسعود برادر بودن) ارزو بهروز هم بچه هاشون بعد خاله شیرین و اقا فرهاد و شبنم هم که ۲۲ سالش بود دخترشون بود و اخریم دایی بهرام عزیزم که ۲۹ سالش بودو نامزد کرده بود با دختری به نام بیتا که مثه خودش پایه و شوخ بودحالا دیگه نتیجه و نبیره و افتاب لب بوم نداشتیم که واستون بگم خدارو شکرررر
رفتم توی اشپزخونه -عجب بویی به به
مهردادومهرشادتو ی اشپزخونه نشسته بودن رفتم سمت گاز تا به غذای محبوبم سر بزنم
مهرداد-دختر خاله ی گرام چه طورن؟
قبل از جواب دادن در قابلمه هارو باز کردم
مهرشاد-مهرداد دیدی ضایع شدیم بُزیه رو تحویل میگه بعد ما اینجا چغندریم
-اِاِاِاِاِ مهری جون اِ مَشی جون توام که اینجایی گرمتون نشه تو قابلمه یه وقت
امیدو مبینا که پشت سرم اومده بودن زدن زیر خنده. مهرشاد-جوجه ما تورو با یه فوت می فرستیم اون تو مواظب باش
زبونی واسش در اوردم و رفتم تو هال نشستم ور دل بهرام-خــــــــب چه میکنی ……..خانوووم
-هییییییییی هنوز نفس میکشیم
-خسته نشی یه وقت بیام کمکت؟
-نه بهرام جون تو خودتو خسته نکن
بعد از ناهارجوونا دور هم جمع شدیم و با هم کل کل میکردیم ولی وقتی بهروز بام کل مینداخت اعصابم خرد میشد منم هی تیکه می نداختم اونم خودشو به نفهمی میزد اخرش دید حریفش قدره به نیما گفت-ای بابا نیما این خواهرتو جم کن سرمونو خورد از بس حرف زد
اخ که اون موقع دلم میخواست چَک وپُک و بارش کنم که دیگه نتونه از جاش بلند شه نیما که انگار از حرف بهروز خوشش نیومده بود گفت-خوب داره حرف حقو میزنه کم اوردی چرا اینو میگی
منم گفتم-بله بهروز خان حرف حق برا بعضیا تلخه شرمنده
مبینا بم چشمک زد یعنی موضوع چیه منم سرمو بالا انداختم مامان مانتو روسری پوشیده اومد سمتم
-جایی داری میری؟
-اره پاشو بپوش بریم مهمون داریم
-خب شما برین من می مونم
-نمیشه مهمونمون ویژه هس
مبینا با شیطنت گفت-اوه اوه پاشو برو تو این بی شوهری می پره خواستگارهاا
-گم شو مگه من مثه تو هولم
روکردم به مامان-مامان برو زنگ بزن کنسلش کن
-نمیشه زشته خواستگارت مهندس بهمنیه میدونی که باهاشون رودر بایستی دایم
اه اه از تصورش حالم به هم میخوره این هر دفه که منو میبینه ازم خواستگاری میکنه این دفه هم با خانواده اومده ایندفه دیگه بهش میگم باباب من از این قیافه چلغوزت بدم میاد وسلام نامه تمام
دلخور صورتمو برگردوندم همه هر هر میخندیدن بهروزم که سرخ شده بودو میدونستم چرا مهردادو مهرشاد دلقک که بادا بادا میخوندنو بشکن میزدن یه نگا از اون حرفیا کردم که ساکت شدن مهرداد صداشو بچگونه کرد-خاله مهرشاد من از این خاله بد اخلاقه میترسم .
مهرشادبغلشو باز کرد-جوووووووون بپر بغل خاله
پاشدم با غرغر لباسامو پوشیدمو از همه خداحافظی کردیم تو ماشین نیما هی مسخره بازی در میاورد-دخترجون تا وقتی صدات نکردیم از اشپزخونه نمایی بیرون اون چادر گل گلیه رو هم سرت میکنیو میگیری جلو صورتتو سرتم میندازی پایین…
همینطور واسه خودش حرف میزد که دستشو تو هوا قاپیدمو محکم گاز گرفتم
-اااااااااااخ دیوونه ول کن دستمو
با هزار زحمت دستشو کشید بیرون-بیچاره اقا دوماد اصلا وقتی اومد خودم جا گازتو نشونش میدم که بدونه با چه دیوونه ی خلی طرفه
-لطف میکنی اگه نکنی خودم این کارو میکنم
-غلط کردی عروسم عروسا قدیم تا اسم دوماد میومد سرخ میشدن
-مرض نیما انقدر عروسو دوماد نکن
-چشــــــــــــــــــــم
رسیدیم خونه چشم غره ای بهش رفتمو از ماشین پیاده شدم رفتمت توی اتاقم سر وقت موبایلم یه اس ام اس داشتم از مهناز-مییایی دیگه؟؟؟
-کجا؟!
-سر قبر من
-ااااااااااااااا به سلامتی مردی؟چرا مردی؟؟حالا ادرس قبرتو بده بیام واست حمدو سوره بخونم گناه داری
-خفه شو خره مشنگ
-خب تو مثه ادم بگو کجا؟
- یکم به اون مغز مشنگیت فشار بیار یادت میاد قرار بود کجا بریم
-اهاااااااااان نه بابانمیتونم بیام
-چرا مشنگ جون؟
-این مرتیکه بهمنی بودا داره میاد مراسم کفن دفنمم
بلند بلند خندید-اِاِاِ به سلامتـــــی کی هس ایشاا…
-امشب ساعت ۷اینطورا
-نه بابا پس ادرس بده بیام یه حمدو سوره فاتحه ای بخونم روحت شاد شه حالا از همه گذشته چی میخای بپوشی
-راستش گفتم اون کت شلوار مشکی رو بپوشم
-نه بابا مثه اینکه هنوز حاذق نشدی
-خب خوبه دیگه پس میگی چه بپوشم؟
-یه لباسی که دارو ندارتو بندازه بیرون تو هم که خوش هیکلی در نتیجه اقا دوماد هل میشه تو هم از ترشیدگی در میایی
-مرگگگگگگ فک کردی من مثه توام
-نه عزیزم شما تکی من سگ کی باشم
- سگ عمت کاری نداری
-نه گلم نصیحتم یادت نره،بای
-کم فَک بزن بای
حالا کی حوصله قیافه اینو تحمل کنه؟ایشالا حلواتو دو لپی بخورم بهمنی… اخه خدا نه اینکه از راز درونم اگاه بودو میدونست من عاشقشم به خاطر همین یه کاری کرده بود که من هر روز باید ریخت نحسشو ببینم ادم حسابی هم بودا ولی یه خرده هیز بود بنده خد اااا تقصیر بچم نبود که خدا کلا مردا رو اینجوری افریده بود بگذریم حالا همون کت شلواره رو پوشیدم با یه کفش پاشنه تخم مرغی تا یکم بیاد رو قدم بعدشم یه ارایش ملایم کردم خدا روشکر بعد کنکورم مامانم اجازه داده بود از شر ابروهای پاچه بزیم خلاص شم موهامم که دیگه به کمرم رسیده بودو پیجوندمشونو گوجه ایشون کردم به به ماشالا به خودم یه اسفند برا خودم باید دود کنم یه وقت چش نخورم مامان صدام کرد –اوااااا عزیزم اگه کاراتو کردی بیا پایین
پایین رفتم پایینو نیما وایساده بود جلوی نرده ها-می خاستی وقتی میان بیایی پایین شرمنده که خواستگاری منه شما دارین زحمت میکشین
-وظیفته کلفت جان بعدشم یه خواهر که بیشتر نداری
نادیا-منم چغندررررررر
-دقیقااااااا
-گوسفند
مامان-وایسادی اونجا به کل کل؟بیا کمک
-باشه مامان این گوسفند که نمیزاره
کمک مامانم میکردم که اومدن رفتم دم در مثه این مشنگااستقبالشون اول مامیو ددی بعدشم خودش اومد تو با یه سبد گل اااااااای واااای چرا زحمت کشیدین من خودم گلم اونم چه گلییییی
بدونه اینکه بهش نگا کنم سبدو زش گرفتم نزدیک بود با کله چپه شم سبد گلشم این خودش چُله وااای کمرم پوکید چن تُنه این؟
دست گلو گذاشتم روی میز کنار راهرو و نشستم کنار نیما. ارش(بهمنی میگم)نشست روبرومو به صورتم خیره شد….همون که گفتم حقته بعد از کمی صحبت از این درو اون دراقای بهمنی رفت سر اصل مطلب منم که انگار نه انگار خواستگاریمه به یه نقطه ی نامعلوم خیره شده بودمو هر از گاهیم به نیما نگاه میکردم که با اخم به ارش نگاه میکرد خانم بهمنی از مامان بابام اجازه خواست که با ارش برم تو اتاق با هم حرف بزنیم مامان با ترس نگام کردو منم خودمو زدم به بی خبری سکوت برقرار شد بابام اهمی کردو سر حرفو باز کرد اون وسط مامان بیچارم با التماس بم نگاه میکرد چیکا رکنم دیگه باید افتخار بدم بابام بعد چند لحظه با نگاه معنی داری تو چشام زل زد-خب فکر کنم بهتره برن باهم حرفاشونو بزنن
با بی میلی بلند شدمو به ارش از بالا یه نگاه کردم اونم عین میمون بلند شدباهم رفتیم توی کتابخونه ی طبقه ی پایین ارش روی مبل سه نفره ی کتابخونه لم داد و مثه یه جغد به من خیره شد منم روبروش روی مبل یه نفره دست به سینه نشستم تا خودش شروع کنه صداشو صاف کرد-خب آوا خانوم شما تقریبا یه چیزای در مورد من میدونید یا بلاخره در مورد من کنجکاوی کردین گوسفندو باش چه خودشو دس بالا میگیره می خواستم بگم نه من با گوسفندا کاری ندارم ولی دیگه به بزرگوااری خودم نگفتم
-ببین من خونه دارم ماشین دارم،پولم به اندازه ای هس برای زندگی مشترک و……
وهزازان شرو ور دیگرررررر یواشکی به صورتی که نشنوه یه صدای عُق براش در اوردم اینم که همین طور عر عر میکرد اخرش دیدم نه دیگه نمی تونم صدای انکروالاصواتشو بشنوم حرفشو قطع کردم-خب اقای بهمنی برای چی اومدید خواستگاری من؟
چشاش تا اون حدی که میشد گشاد کرد-چی گفتی؟!
همین که شنیدی بلدم نیستی جه جوری حرف بزنی اخه…
-اقای بهمنی من که از همون اول جوابتونو داده بودم پس چرا…؟
نزاشت حرفمو تموم کنم یه خنده که بی شباهت به صدای گوریل نبود کرد –مطمئنم نظرت درمورد من عوض میشه کافی فقط یکم تو در موردم فک کنی
اسممو میزارم بوزینه اگه در مورد تو یکی فک کنم…منم واسه خودم باغ وحشی راه انداختم
-اولا تو نه وشما دوماً منظورم کدوم خصوصیات منو شما پسندیدید چون هر چی فک میکنم هیچ خصوصیت مشترکی باهم نداریم
-راستش اول زیباییتون منو جذب کردو اخلاقیاتتون ولی بعد متوجه حجب وحیاتون و نجابتتون شدم
جااااااان حجب و حیاااا؟! تو اصلا میدونی حیا رو با کدوم “ح” مینویسن؟مرتیکه کم زر زر کن …حیف که نمیشه وگرنه با یکی از همون فحشای ک دار( که که ،کثافت و…)ازت پذیرایی میکردم هی خدااااااا
با قاطعیت گفتم-اقای بهمنی شما مرد ایده الی هستید ولی نه برای من و جوابم منفی
روی مبل صاف نشست –حرف اخرتونه؟
-حرف اولمم بود
-بسیار خوب
و بلند شدو از اتاق رفت بیرون
به سلامت رفتی از کنار برو ماشین بت نزنه
دو سه تا فحش ابدار نصیبش کردم …اخیش خدا پدر اونکه فحشو به وجود اورد بیامرزه …و همچنین رفتگانش رو
پشت سرش از اتاق اومدم بیرون
چند دقیقه بعد رفتن نیما-خیلی خوب کردی که جوابشون کردی مرتیکه داشت قورتت میداد اگه جاش بود لتو پارش میکردم
باباو مامانم هم همین نظرو داشتن
**********
وارد کلاس که شدم سارا مثه همیشه روی صندلیش نشسته بودو کتاب تو دستش رفتم از پشت زدم زیر کتاب ،کتاب خورد تو صورتش
-ها ها چه طوری خررررخون؟
-بیشعورررر خرش خودتی ولی باقیشو هستم
-بیخی کتابوووو
-خب دیروز چه شد؟
-ابشو کشیدن چلو شد
-ااااااا چه خُنُک شدی عزیــــــــــــــــزم
-چاکر شوماااااااااا
-خب……؟
-خب به جمالتون گلمممم
مهناز از پشتم گفت-بنال دیگه بابا جونت دراد
-نمیگم تا تو خماریش بمونید
اومدن چک و لقتم کنن که گفتم –ای بابا هیچی فقط گفت آوا جوووووووووووون دیوووووووووونتم
-خب بعدش؟
منم گفتم ما بیشتررررررر و یکم ابراز احساسو ماچو بوسه
مهناز زد تو سرم-خاک تو تنت آوا ما رو مچل خودت کردیییییی
مسعود از صنذلیش پا شد اومد سمت من-به به خانوم سیامکی ،حالتون خوبه یه سلامی علیکی بلاخره با ارنج زدم به بازوش –جون مَسی از بس که ریزی ندیدمت حالا خوفی؟
-نه به خوبی شما
مهناز-اِ راستی آوا برا امتحان خوندی؟
سرمو خاروندم-مگه امتحان داریم؟
-حسابان دیگه،نخوندی؟
-باهوشیا میگم نمیدونستم امتحان داریم بعد تو میگی نخوندی..خداشی
-مسعودی حالا چه کنم؟
-غصه نخور میرسونم
-ا قربون ادم چیز فهم
مهناز-کاشکی یکیم برای ما پیدا میشد دیشب خواستگار بازیشونو کردن حالا تقلب هم بهشون میدن ای خدایا شکرت
سود با تعجب-خواستگار؟!
اخ اخ حیف شد مهناز که تو دانشگاهیم وگرنه الان اون دنیا بودی دهن لقققق
-اره بابا همین پسره ارش بهمنی
مسعود با اخم پرسید-خب،جواب؟
به تو چه فوضوووول
-معلومه منفی فک کرده خیلی ازش خوشم میاد پا شده اومده خواستگاری
مسعود سرشو تکون داد و اخماشو باز کرد
نشستم روی صندلی که کنار صندلی مسعود –مَسی مرده و قولش
سرشو تکون داد برگه هارو پخش کردن ۴ تا سوال بود ۳تای اولشو بلد بودم که اگه درست حلشون میکردم ۱۵ نمره میگرفتم البته اگه درست در میودن
پیست پسسسسست سرشو بلند کردو چشمکی زد یعنی کدوم؟ با دستم ۴رو نشون دادم سرشو تکون داد یه کاغذ از جیبش برداشتو جوابارو روش نوشت وقتی نوشت یه نگاه به استاد مبینی کردو تظاهر به ور رفتن به برگه ش کرد به سمت استاد نگاه کردم مرتیکه ی هیز انچنان به من زل زده بود که دلم میخواست بزنم ناکارش کنم یه نگاه از اون حرفه ایا بهش کردم که سریع روشو برگردوند مسعود که اخم کرده بود سریع کاغذو گرفت سمتم منم مثه میمون اونو قاپیدمش با پر رویی برگم انتقال دادم بعد یه چشمک به معنی پیروزی زدمو اونم لبخند زذو با هم برگهامونو تحویل دادیم
عاشقتممم شاید نمره ی کاملو بگیرم
-وظیفم بود بانووووو
-بلهپس جی معلومه که وظیفت بود
-رو رو برمممم من
**********
برای اخرین بار توی ایینه نگاه کردم.یه تیپ رسمی زده بودم یه پالتوی جیر مشکی که کوتاهیش تا بالای رونم میرسید با یه شلوار جین مشکی و چکمه ی جیر مشکی پاشنه ۷ سانتی جلوی موهامو زده بودم بالاو پوشش داده بودم موهامو بالای سرم جمع کرده بودمو یه خط چشم مشکی توی چشای عسلیم کشیده بودمو جلوش بیشتر شده بود با ریمیل مژه هامو حالت دادمو یه رژ لبم به لبام تیپمو با شال مشکیو کیف خز مشکی کامل کردم
به شرکت رسیدم یه برج ۲۰ طبقه که شرکت مورد نظرم طبقه ۱۲ بود
وارد ساختمون شدم جلوی اسانسور منتظر ایستادم یا علـــــــــی اسانسور طبقه ی ۱۷ بود اینجا صندلی نیمکتی نیس یه چرتی بزنم تا بیاد؟
اسانسور که اومد میخاستم داخل شم که یه مرد هیکلیو قد بلند همزمان داخل شد هوووووووی مگه هولی چته مردکککک
چشم غره ای رفتم-چه خبرته اقا مگه نمی بینی منو؟
ابروهاشو انداخت بالا -به من حق بده که تو رو نبینم خانوم کوچولو ولی تو چرا منو ندیدی؟
مردک پرو خوبه فقط هیکل دارها
-اولا که خانم کوچولو عمتونه ثانیا امروز صبح عجله داشتم یادم رفت چشما پشت سرمو تنظیم کنم ثالثا من فک نمیکردم شما با این هیکلتون فکر کنید تو این اسانسور جا میشین رابعا شما…
دستاشو گرفت جلوم-بسه خانوم…چوب بدم
-نخیر شما زحمت نکشین
کنارش داشتم له میشدم نه من میکشیدم عقب نه اون چه حق به جانب نگاهم میکرد فکر کرده صاحاب اینجاس-مال کدوم ساختمونی تا حالا ندیده بودمت
ابروهامو انداختم بالا-مگه شما مفتش این شرکتین؟
خندید-نخبر
-خب پس به کارتون برسین
بعد با ارنجم یه ضربه زدم به سینه ی ستبرشو خودمو هل دادم تو اسانسور اونم وارد شد دستمو بردم تا دگمه ی ۱۲ رو بزنم که اونم دستشو دراز کرد با حرص زودتر دگمه رو فشار دادم اونم دستش تو هوا معلق موند بعدش دگمه ی ۱۲ رو که من زده بودم رو دوباره فشار داد
نچ نچی کردمو زیر لب طوری که بشنوه گفتم-ضایع عقده ای
از اسانسور به بیرون نگاه کردم شهر زیر پام بود یه نگاه به تیپش انداختمجلل خالق خدایا دمت گرم…اا چیزه یعنی خیلی به درگاهت شاکریم عجب تیکه ای افریدی یه پلیور خاکستری با شلوار مشکی و یه پالتوی بلند مشکی و شال گردن دو رنگ خاکستری و مشکی لامصب لالیکم زده بود که داشت مستم میکرد صورتشو نگاه کردم رنگ پوستش فوق العاده بود یه رنگی بین گندمی و سفید . چشاشو که دیگه نگو مشکیو نافذ بود با لب و بینی که با صورتش متناسب بود در کل قیافه ی جذابی ذاشت و هیکلش که …اب دهنم راه افتاد…دختر پرو خودتو جمع کن پسر مردمو قورت دادی
بالاخره آسانسور وایساد دوباره مردک رَم کرد ای بابا این جا که رنگ قرمز نیس پَ چرا این همینطور رم میکنه یه لنگ کوشولو واسش گرفتم که نزدیک بود کله پا شه!یه نگاه عصبانی بم انداخت منم یه لبخند ژکوند تحویلش دادم گه چاله گونم پیدا شد.
رفت توی شرکتی منم با کمی نگاه به در اون سه تا شرکت،شرکت افق رو پیدا کردم …اه این که همونیه که اون مرده رفت توش…بیخیال…رفتم تو شرکت.
به دور و ور نگاه کردم یه سالن گرد که یه میز منشیو چند تا مبل قهوه ای که با دیوارهای نسکافه ایش ست بود.
یه مرد با یه قیافه ی کریه با سینیه چای وسط سالن ایستاده بود و با چشای هیزش بم زل زده شیطونه میگه بزنم زیره سینی هر چی چایه بریزه تو صورتش تا قیافه ی سه در چارش از اینی که هس بدتر شه!
به طرف میز منشی رفتم
منشی-بفرمایید
-سلام برای استخدام اومدم
کمی فکر کرد و گوشیو برداشت-آقای مهندس یه خانومی برای استخدام اومدن…بسیار خوب.
رو کرد به من-چند دقیقه منتطر بمونید
روی مبل نشستم …۵دقیقه…۱۰دقیقه…۳۰دقیقه…و بالاخره،منشی-خواهش میکنم همراه من بیاین مثه جوجه ها پشتش راه افتادم
به سمت اتاقی که روش نوشته بود مدیریت رفتیم منشی در زد با صدای بفرمایید وارد شدیم
یه اتاق که همش پنجره بود کنار اتاق هم یه میز نقشه کشی بود از کی تا حالا بساز بفروشیا میز نقشه کشی دارنرییس اوووو ژستو عشقه ه ه یه دستشو به دیوار تکیه داده بودو داشت از پنجره ی بزرگ که یه تیکه از شهر کاملا پیدا بود نگاه میکردبعد از چند ثانیه برگشت فکم افتاد پایین این که همون مردس
خداجون مگه من چمه که این عمله بنا باید رئیسم بشه؟
پس به خاطر همینه که یه ساعت منو معطل کرد؟
با حرص نشستم رو مبل
ابروهاشو با حالت زیبایی انداخت بالا-من به شما گفتم بشینید؟
-نخیر خودم
-اهااان
اهان نه اوهون
-شما هم اگه دلتون میخاد بشینید
دهنش وا مونده بود که من چه پررو ام
-چایی یا قهوه میل دارین؟
-خیر ممنون
تلفونو برداشت-خانوم مبینی به اکبر اقا بگید یه قهوه بیاره
کری من که قهوه نخاستم چند لحظه بعد اکبر اقا اومدو فنجونو گذاشت جلوم
مهندس-اکبر اقا اون قهوه واسه منه
خاک توسرت چه قد بی تربیتی اییییییییی بدم اومد ازت
ادر حالی کبر که با چشای هیزش بم زل زده بود قهوه رو از جلوم برداشت چشم غره ای بهش رفتم
مهندس که بم خیره شده بود گفت-برای استخدام اومدید؟
نه ننت فدات شه اومدم چهره ی نورانی تورو ببینم خجسته شم خب معلومه خنگ خدا-بله ظاهراً که این طوره
به پروییم عادت کرده بودخب خانومه…؟
-سیامکی هستم
سرشو تکون داد-چندسالتونه؟به نظر کم تجربه میایید؟
-۲۴ سالمه و…
-میدونید که ما اینجا زیر لیسانس قبول نمیکنیم و به نظر میاد که…
حرفشو قطع کردم-خیر من فوق لیسانس دارمو برای دکترام میخونم
با تعجب پرسید-مگه نمیگید ۲۵ سالتونه؟
-بله ولی چند بار جهش دادم
سرشو تکون داد چند تا بهترین نمونه کارامو گذاشتم روی میزشبرشون داشت میتونستم بفهمم از نمونه هام خوشش اومده ولی از اونجایی که از اول با هم دشمنخونی بودیم گفت-نمونه کاراتون در حد یه دانشجو خوبه
ای کوفت بساز بفروش بد بخت
-والا این نقشه هایی که اینجان همه مورد تایید بهترین استادای دانشگاهمون هستن اگه شما خوشتون نمیاد حتما این استادای دانشگاه هستن که سوادشون به سواد شما نمیرسه!
روی کلمه ی سواد خیلی تایید کردم چند ثانیه تو چشام خیره شد-من توی این شرکت بهترین مهندسارو استخدام کردم اینجا کسی زیر لیسانس نداریم و…
این وسط فهمیدم خودشم دکترا داره اونم از چه دانشگااااهی… مخم سوت کشید
-فعلا چند روز میتونید توی اینشرکت کار کنید تا من کارای شمارو ارزیابی کنم که برای انتظارات منو این شرکت مناسب هستید یا خیر
سرمو گرفتم بالا -اینجوری خیلی بهتره منم باید محل کارمو بهتر بشناسم و با لحن معنی داری اضافه کردم-راستش شخصیت کسایی که باهاشون کار میکنم خیلی مهمه
-بله منم شخصیت کارمندام واسم خیلی مهمه
ااااااااا چه جالب باریــــــــــک
تلفنو برداشت-خانوم مبینی لطفا فرم استخدامو به خانوم بدین
بعدش به من نگاه کرد انگار که من خرمگسمو میخاد منو بیرون کنه-میتونید تشریف ببرید
حیف که از اینجا خوشم اومده وگرنه میدونستم با یه غوزمیت باید چه جوری رفتار کنم
بدون خداحافظی به سمت در رفتم صدای یواششو شنیدم -همچین اون زبون صد متریتو کوته کنم من..
برگشتم -چیزی فرمودید؟
با تعجب سرتاپامو نگاه کرد-خیر گفتم چه خوب میشد اگه بیشتر از این خانوم مبینیو نتظر نمی زاشتین
-اهااااان یعنی گوشای من ایراد داره؟
-بله می تونید تشریف ببرید
-مثل اینکه شما خیلی عجله دارید منتو شرکتتون استخدام شم
بعدم سریع درو بستم صدای خندشو شنیدم فرمو از منشی گرفتمو نگاه کردم ساعت کار از ۹ بود تا ۵ عصر روز های فرد حقوقشم خیلی خوب بود همهی شرایط بر وفق مرادم بود امضا کردمو تخویل منشی دادم منشی که دختر خوشگلی بود لبخندی زد-اقای بهراد گفتن شمارو باقسمتای شرکت اشنا کنم
شرکت شیکی بودو بخشای زیادی داشت احساس خوبی نسبت بهش داشتم به ادم انرژی مثبت میداد
با رضایت از شرکت اومدم بیرونو شادو شنگول به سمت خونه حرکت کردم
نظرات شما عزیزان: