اسمان مشکی 5
❤ رمــانـی ها ❤
رمان های توپ از نویسنده های نود و هشتیا، دانلود اهنگ ،جمله های عاشقانه و......فقط این جا!!!!

*************

اِ تموم شد واااااای بچها میکنم-

نغمه-حنــــاق اون صداتو بیار پایین بعد ادامو در اورد میکنم…هر کی ندونه فک میکنه ما داریم درمورد چی میحرفیم

مبینا-خوب حقیقته دیکه نغمه یکم به اون مخت فشار بیار شب عروسیو

زدم تو سرش-خاک تو سرت من باید به اون فک کنم تو چرا فک میکنی

بعد کل بیچاره ی پرپر شده رو گراشتم کنار چشامو بستم -رسید میکنم….نرسید نمیکنم

مبینا-خب اونکه معلومه اگه نرسید چجوری میخایی بک…..

یه لگد زدم تو پاش ساکت شد خوشم میاد جذبه دارم!!

-خب شروع میکنم

مبینا با مسخره بازی سرشو اورد بالا-شروع میکنه…بینندگان شروع میکنه همگی تمرکز

نغمه کشیدش کنار-دلقک!!

چشم غره ای به مبینا زدم

دوباره چشامو بستم انگشت اشارهامو گرفتم روبه روی هم با هیجان بهم نزدیکشون کردم..خووووورد!!!

با ذوق چشامو باز کردم

-هوووووو نیشتو ببند شوهر ندیده

-فعلا که بهم رسیدن

-اخه کی برای جواب خاستگاری از این کارا میکنه اقلا یه استخاره ای چیزی کن احمق جان

از روی تخت بلند شدم زبونی براش دراوردم- احمدو زنش دادیم رفت من رفتم به مامانم بگم تا چن مین بای

رفتم مامان بابارو کشیدم کنارو جوابمو یواش گفتم برق رضایتو تو چشای دوتاشون دیدم بابا بغلم کردو پیشونشمو بوسید مامانمم با محبت بغلم کرد

**********

بعد از شام مامان جوابمو به خاله ثریا گفته بودو یه بار دیگه توی جمع از من خاستگاری کردنو منم وقتی میخاستم جواب بدم ناخوداگاه توی چشای بهروز زل زدمو جوابو دادم بهروز به وضوح سرخ شدو دستاشو مشت کرد

با خوش حالی به سپهر نگاه کردم که دیدم چشاشو باریک کرده و نگاش بین منو بهروز چرخید همه برام دست زدنو خاله هم انگشترشو دراورد به عنوان نشان به سپهر داد تا دستم کنه سپهر با دستپاچگیو بی تفاوتی کنارم نشست دستام از هیجان میلرزید سپهر دست چپمو گرفت تو دست گرمش از تماس دستاش با دستام دلم لزرید توی چشام چند لحظه خیره شدو بعد حلقه رو توی انگشتم جا دادو یه بار دیگه همه برامون دست زدنو تبریک گفتن….اخـــــــــی منم دارم متاهل میشمااا…..سپهرم همینطور….سپهرو بی خیال منو بچسب

فردا صبح زودتر از همه بیدار شدم شب که خوابم نبرد صبحم که نمیدونم چرا بعد اینکه بیدار شدم دیگه خابم نبرد از جام بلند شدم روی نغمه رو درست کردم سویی شرتمو پوشیدم و رفتم سمت دریا ساعت تازه ۷ بود اخی چقد هوا خوبه نشستم روی سنگی که همیشه سپهر روش مینشست نفس عمیقی کشیدمو به اسمون ابی خیره شدمو بعد به خط بی انتهایی که اسمونو از دریا جدا میکرد چرا من این حماقتو کردم؟از همین اول زندگی راهو اشتباه رفتم چجوری باید سپهرو عاشق خودم میکردم؟من که اصلا تو فاز این چیزا نیستم…ولی همه میگفتن تو با چشاتو رفتارو اخلاقت همه رو جذب خودت میکنی….اینا همه چرته کی میره اینهمه رااااهو ذهنم پر علامت سوال بود و فقط به یک کلمه فکر میکردم:سپهر اونقد که فک کنم سلولای خاکستری مخم حالشون بهم خورده باشه

اونقد توی فکر بودم که متوجه سپهر که بالای سرم ایستاده بود نشدم سرمو گرفتم بالا و چند لحظه نگاش کردم-میخام بدونم چرا بهم جواب مثبت دادی؟من گه بهت گفته بودم علاقه ای به تو ندارم

دور همی گفتم یکم باهم بخندیم

-تو چرا ازم خاستگاری کردی که من بهت این جوابو بدم؟

-جوابمو با سوال جواب نده

شونه هامو بالا انداختم حرصش گرفت-ببین قرار نشد از همین اول لجبازی کنی هاا

-من دلایل خاص خودمو دارم

-اگه این جوابو نمیدادی مجبور نبودیم بدبختیامونو شروع کنیم

هی که چقد دلم میخاست جفت پا بیام تو صورتش

-اگه اینقد ناراضی بودی میتونستی خاستگاری نکنی تقصیر من نیس فکرم نکن که خیلی عاشقتم که ردت نکردم

حرصی شده بود داشت پوست لب پایینشو میکند از روی سنگ بلند شدم لب دریا قدم میزدم گاهی تا زیر زانوهام میرفتم تو اب سپهر کاپشن شلوار مشکی ریباک پوشیده بود نشسته بود روی سنگو انگشتاشو تو هم گره کرده بود به روبه رو خیره شده بود یهو احساس کردم دلم براش تنگ شده ناخوداگاه به سمتش کشیده شدم جلوش ایستاده بودمو خیره نگاش میکردم با تعجب به من نگاه کرد به خودم اومدم پلکی زدمو وانمود کردم میخام دمپاییامو بردارم-تو که هنوز بچه ای چرا میخای ازدواج کنی؟

واه واه پدربزرک مکه اون چند سالش بود؟۲۸ –نخیزم اصلا هم بچه نیستم خوبه سه سال اختلاف سنی داریم

نیشخندی زد-بشین باید یه چیزیو بهت بگم

با فاصله نشستم کنارش به من زل زد-از من انتظار نداشته باش دوست داشته باشم چون نمیتونم یعنی من یکیو دوس دارم

دستام سرد شده بودن قلبم یخ کرده بود من که میدونستم اون دوست دختر داره و اونو دوس داره نگاه یخیمو به سپهر دوختم-خب؟

با تعجب براندازم کرد-اینو گفتم که مثلا منصرف شی

-خب منم که گفتم از روی علاقه بهت جواب ندادم

-خب پس چرا لعنتی حالا دوتامونو بدبخت کردی

-گفتم که دلایل خودمو دارم

کلافه دستی تو موهای پرپشتو کوتاهش کشید-یکی از این دلایلو بگو؟

-نمیتونم

چشاشو تنگ کردو به من خیره شد نمیدونم چرا از نگاهش ترسیدمو گفتم-میتونیم در ظاهر زنو شوهر باشیم اگه…اگه دوست داری؟

پوزخندی زد-منم میخاستم همینو بکم…ببین هنوزم وقت داری میتونی جوابتو پس بگیری تو داری اینده ی خودتو خراب میکنی

اهی کششیدم خاستم حرفی بزنم که مامان صدام کرد .

دوران نامزدیمون بود ولی هر کی مارو تو یابون میدید فک میکرد دشمن خونی هستیم ولی جلوی مامان اینا خیلی خوب رفتار میکردیم ثریا جون که هر بار میدید سپهر دست انداخته دور کمرم یا … ذوق زده میشد

امروز قرار بود بیاد دنبالم تا بریم رستوران

یه شلوار جین چسبون سفید پوشیدم با یه مانتوی کوتاه سرمه ای که یه کمر بند خوشگلو شیک روش میخورد با یه کفش پاشنه بلند سرمه ایو کیف سرمه ای ستش کردم یه شال خوش رنگم که به تیپم میخورد سرم کردم موهامو بالای سرم جمع کردم یه خط چشم دپشم تو چشام کشیدم که جلوه ی چشام چند برابر شد با یه ریمیلو رژ کرمی ارایشم تکمیل شد رفتم پایین منتظر سپهر شدم

نیما که منم دید یه سوت کشید-خانم کجا تشریف میبرن

-با سپهر قرار دارم

سرشو تکون داد-خوشا به حال شما

چشمکی زدم همون موقع صدای ایفون اومد مامانم به سپهر تعارف کرد بیاد تو ولی نیومد منم خداحافظی کردمو رفتم پایین سوار ماشین شدم-سلام

برگشت براندازم کرد میتونستم تو چشاش برق تحسینو ببینم-سلام

و حرکت کرد سمت ماشین از گوشه ی چشم براندازش کردم تیپ قهره ای زده بود که خیلیم بهش میومد عطرشم که دیگه نگو حسابی پیچیده بود تو ماشین یه ساعت رولکس خوشگلم به مچش بود نگاهمو به صورتش دوختم داشتم خیره خیره نگاهش میکردم که غافلگیرم کرد باتعجب براندازم کرد-چیه؟

خودمو جمعو جور کردم-هیچی

ها خوب شد ادم ندیده؟دیگه تا وقتی رسیدیم رستوران دیگه گردنمو نچرخوندم همش نگاهم به بیرون بود هیچ حرفی با هم ردو بدل نکردیم رسیدیم وای که این گردن من خشک شد بس که تکونش ندادم

رفتم دستشویی تا دستمو بشورم رژمو هم تجدید کردم شالامو هم صافو صوف کرد اومدم بیرون

چند دقیقه ای اونجا نشسته بودم ولی گارسون هنوز نیومده بود-چرا گارسون نمیاد؟

نگاهشو بی تفاوت به من دوخت-اومد سفارش دادم

تو غلط کردی به جای من سفارش دادی-چی سفارش دادی

موزمارانه نگاهم کرد-کباب

چـــــی؟تو بیجا کردی خوبه میدونه من از کباب بدم میاد هنوز موزمارانه به من نگاه میکرد شیطونه میگه یه مشت بزنم پا چشاش بادمجون سبز شه-چیه

-هیچی

غذارو اوردن گارسون خواست بره که صداش زدمو سفارش غذا دادم گارسون با تعجب براندازم میکرد حتما با خودش میگفت عجب قحطی زده ایه

-میشه بگی ار کدوم قسمت سومالی فرار کردی که قحطی اینقد بهت قشار اورده؟

-از همون قسمت که تو فرار کردی

اخمی کرد خواست جوابمو بده که موبایلش زنگ زد اول به صفحه نگاه کرد لبخندی اومد رو لبش به من نگاهی کرد-سلام گلم

دوباره دوست دختر کذاییش بود هر وقت زنگ میزد حرص میخوردم ولی به روی خودم نمیاوردم قربون صدقه که میرفت به من نگاه میکرد..نکبت فکر کرده خیلی ازش خوشم میومد…-گوشی فدات شم از سر میز بلند شد با نگاهم دنبالش کردم گارسون غذا رو اورد نگاهی به غذای سپهر کردم یه لبخند خبیثانه اومد روی لبم چون وقت کم بود در کوچیک زیر نمکونو باز کردم و ریختم روی غذاش چون برنج تزیین شده بود با احتیاط غذارو قاطی کردم تا تزیینش بهم نخوره از اونجا که من خیلی باهشو زیرک هم هستم بااون یکی غذا هم همینکارو کردمو بعد با اشتها مشغول خوردن غذام شدم بعد از چند دقیقه سپهر اومد با نیش باز ای ایشالا با معراج ببرنت همون ماشینا هستنا که جنازه هازو میبرن بهشت زهرا…ایشالا باهمونا ببرنت که دیگه نیشت باز نشه

اولین قاشقو که گذاشت تو دهنش قیافش رفت توهمو به من نگاه کرد منم خودمو به غذا خوردن مشغول کردم

بعد چند ثانیه یه پوزخند به من زدو اون یکی غذارو برداشت گذاشت جلو خودش که دوباره همون اشو همون کاسه با حرص به من خیره شدو نفسشو داد بیرون

غذامو قورت دادم-چرا غذاتو نمیخوری

چشاشو تنگ کرد-بچه ی نادون

با دهن پر جواب دادم-خودتی

بعد گارسونو صدا زدو دوباره سفارش غذا دادو اون دوتا غذا روهم داد به گارسون ببره سیر که شدم بلند شدم-سوییچ ماشینو بده

-غذا چسبید بت نه؟

-خیلی…سوییچ

سوییچو داد نشسته بودم تو ماشین اینم که از عمد طولش میداد داشبوردو باز کردم چشمم به یه سری کارت پستالو عکس افتاد کارت پستالو برداشتم….هاله ی عزیزم دوستت دارم… اب دهنمو فرو دادم عکس روبرداشتم عکس سپهر بود با یه دختر که احتمالا هاله بود درهمون لحظه ی اول متوجه جذابیتو زیباییش شدم چشای سیاهی داشت که از چشای سپهر هم بیشتر برق میزد با ابروهای هشتی با یه بینی عقابی کوچیک ه عوض اینکه صورتشو زشت کنه جذابیت صورتشو بیشتر کرده بود لیای قلوه ای زیبایی داشت با گونه های پرتز شده

یه دکلته ی مشکی پوشیده بود که از همه طرف هیکلشو ریخته بود بیرون هیکلش حرف نداشت کشیده ولی تو پر دست سپهر روی کمرش بودو اونم خودشو به سپهر تکیه داده بود یا بهتره بگم خودشو رو سپهر انداخته بودمتوجه شدم که سپهر داره میاد سمت ماشین سریع گذاشتمش تو داشبورد سوار ماشین شد سوییچو بهش دادم-منو برسون خونه

-همین کارو میخام بکنم

رسیدیم خونه بابا داشت سوار ماشین میشد مارو که دید ایستاد پیاده شدم-سلام بابایی

گونمو بوسید-سلام دختر گل بابا خوش گذشت؟

-بله جاتون خالی سپهرم پیاده شدو ابهم دست دادن بابا چند بار به سپهر تعارف زد تا بیاد تو تا اقا بلاخره قبول کردن بیان تو ….تحفه… زودتره سپهر وارد شدم ثریا جون ایناهم اونجا بودن بعد از اینکه ثریا جون کلی قربون صدقم رفت مامان رو کرد به من-آوا جان پاشو با اتاقتو نشون سپهر بده

-وا؟مامان هزار بار دیده

چشم غره ای رفت-پاشو برین تو اتاق استراحت کنین تازه رسیدین

پووفی کردم به سپهر اشاره کردم ثریا ون با ذوق به ما نگاه کرد سپهر دستشو انداخت روی شونهام باهم رفتیم سمت پله ها یواش یه نیشگون از بازوش گرفتم-بردار اون دستتو

-فک کردی خیلی خوشم میاد یه لحظه ببند اون دهنتو تا از جلو اینا رد شیم

از جلوشون که در شدیم گفتم-بردار

حال خوبه از خدامم بود نگاهی به من کرد-انگار دارم جونشو میگیرم

تا رفتیم تو اتاقم خودشو انداخت روی تختم با تعجب نگاش کردم…پررروووو-چیه ادم ندیدی؟

-ادم پرروووو ندیدم

-برو جلو ایینه حتما میبینی

-لازم نیس تو جلو چشامی

رفتم سر کمدم یه تی شرتو شلوارک دراوردم..خوب حالا من کجا لباسمو دربیارم؟-پررو خان یه لحظه برو بیرون میخام لباس عوض کنم

-توبرو بیرون میبینی که خوابیدم

باحرص رفتم تو اتا نیما لباسمو عوض کردم برگشتم نبود دستشویو اتاق مهمانو بقیه جاهای طبقه ی بالا رو دید زدم نبود از پاگرد به پایین نگاه کردم دیدم پایین نشسته دره با بابام صحبت میکنه…بدبخت…رفتم پایین سپهر یه نیشخند تحویلم داد بی توجه بهش نشستم کنار نیما.نیما دستشو انداخت دور گردنم لپمو بوسید-خوش گذشت جوجو؟

لبخندی زدم-جات خالی

مامان-آوا پاشو چایی بیار

-چششششششم

رفتم تو اشپزخونه چایی ریختم سینیو برداشتم برم که دوباره برگشتم یکی از چاییارو خالی کردم توی ظرفشوییو دوباره رفتم تو هال به همه چایی رسید غیر از سپهر با بی خیالی نشستم کنار نیما که مامان گفت-آوا سپهر چایی نداره

-اِ؟نچ یکی کم ریختم

مامان-حالا پاشو برو یکی براش بریز

پامو انداختم روپام-مشترک مورد نظر قادر به پاسخ گویی نمیباشد لطفا مجددا تماس نگیرید

مامان اخمی کردو لبشو گذید چشم غره ای رفت شونههامو بالا انداختم-ای مامان جان اگه خواست خودش میره برا خودش میریزه دیگه اصلا سپهر چایی دوست نداره

دوران نامزدیمون همین بود یا من حرص اونو درمیاوردم یا اون

-……ایا وکیلم؟

صدای عاقد بود که داشت صیغه رو میخوند…بار دوم بود یا سوم نمیدونم…خدایا من اینجا چیکار میکنم؟نشستم کنار سپهر اونم پای سفره ی عقد؟ چه تصمیم احمقانه ای گرفته بودم من چجوری میتونستم سپهر رو عاشق خودم کنم؟ احساس ناتوانی و درماندگی کردم

بار دیگر به تصویر تو ایینه خیره شدم سپهر از روزهای قبل خوشگلتر و خواستنی تر شده بود به خودم نگاه کردم تور روی صورتم بود خوشگل شده بودم پشت چشام سایه ی ماتی زده بودن که به چشای عسلیم میومد یه لباس عروس دکلته ی ساده اما خوشگل پوشیده بودم ثریا جون اومد کنارمو ست برلیان شیکو گرون قیمتیو به عنوان زیرلفظی داد…

به صفحه ی تار قران که جلوم باز بود خیره شده بودم-هووووووی مگه کری بار سومه

خاستم لجشو دربیارم-یعنی من باید بگم بله؟

-نه لطف کن نه رو بگو منو از این بدبختی نجات بده

-باشه پس فقط به خاطر تو میگم

-لطف میکنی البته اگه جرئت داری

-حالا که تو میگی…و بلند گفتم-با اجازه ی بزرگترا بله

-دیدی جرئتشو نداشتی

-جرئتشو دارم ولی نمیخاستم از همون اول جوونیت شکست عشقی بخوری

-اونم از تو لابد

-مگه غیر من عاشق کس دیگه ایم هستی

-نه بسکه زیبا و دلروبایی

-اره دیگه از سرتم زیادیم حیف من که باید به پای تو بسوزم

بعد یه چشم غره اونم بله رو گفت

صدای کیل و دست بلند شد بعدشم سپهر تور رو از صورتم کنار زد چند ثانیه تو صورتم خیره شدو بعد چند ثانیه یه لبخند کوچولوی نامحسوس روی لبش اومد البته بار اول توی اتلیه که میخاستیم عکس بگیریم حسابی شوکه شد

هستی که خواهر داماد بود جام عسلو جلوی ما گرفت نگاهی به سپهر کردم اوه اوه چه اوقاتشم تلخه خیلیم از خدات باشه که عسل بزاری توی تو دهنم

سپهر انگشت کوچیکه ی دستشو توی عسل کرد و گرفت جلوی من انگشتشو خاست بیاره بیرون که محکم گاز گرفتم جا خورد انگشتشو عقب کشید ولی من دندونامو دور انگشتش سفت تر کردم بلاخره انگشتشو اززیر دندونام کشید-روانی

نوبت من شد انگشتمو گرفتم جلوی دهنش کینه توزانه توی چشام خیره شد سریع انگشتمو از توی دهنش اوردم بیرون ولی اون در لحظه ی اخر انگشتمو چنان گاز گرفت که چشام زد بیرون انگشتمو کشیدم عقب که بد تر دندوناشو روی انگشتم فشار داد فک کنم انگشتم فلج شد با پاشنه ده سانتیو میخی کفشم کوبیدم رو پاش که انگشتمو ول کرد حالا این مهمونا که تصور میکردن ما به شوخی اینگارارو میکنیم میخندیدن نمیدونستن به خون هم تشنه ایم که خلاصه همه اومدن به ما تبریک گفتن بهروز که به بهانه ای به جشن نیومده بود اما امید اومده بود ولی وقتی میخاست تبریک بگه صداش بغض داشت وقتی از کنارمون رفت سپهر پوزخندی زد-پشیمون میشی از ازدواج با من این همه عاشق داری چرا چسبیدی به من

بهم برخورد-هوووو بفهم چی میگی من هیچوقت به هیچ پسری نچسبیدم که حالا بخام بهت بچسبم همیشه این پسرا بودن که به من میچسبیدن

اخمی کرد-پسرا غلط کردن

با تعجب نگاش کردم این حرفا از این بعید بود ثریاجون اومد کنارمون ایستاد بعد اعلام کادوها دورمون خلوت شد ماهم دست تو دست هم توی باغ راه میرفتیمو خوش امد میگفتیم همه ریخته بودن وسطو میرقصیدن درسته که عروسم ولی جلوی خودمو که نمیتونستم بگیرم این غر لامصب تو کمرم خشک شد دست سپهرو کشیدم باهم رفتیم وسط همه به افتخارمون دست زدن و دورمون دایره زدن

سپهر پایه رقص خوبی بود حرکاتشو با حرکات من هماهنگ میکرد هیجان زده شده بودم برق خوشحالیو برای چن لحظه تو چشای سپهر احساس کردم کمی امیدوار شدم کم کم پاهام درد گرفتن با اون کفش پاشنه بلندی که پوشیده بودم قدم به زور تا سرشونه ی سپهر رسیده بود بعد چند لحظه سپهر از کنارم رفت پیش دوستاش مهنازو سارا و نغمه و مبینا ریختن رو سرم نغمه کرکری میخوند-امشب چه شبیست شب مرادست امشب..

منم فقط خندیدم مهناز-میگم چه گازی ازت گرفت خدا شبو به خیر بگزرونه

پاشو لگد کردم-خفه بی تربیت خب دیگه منم برم بشینم خسته شدم

مهناز-نههههههه نمیشه عمرا بزاریم بشینی شب حسابی برو بخواب

سارا-نه بابا مهناز چی میگی شب تازه باید…هه هه

-کوفت من به ایناش فک نمیکنم که شماها میکنین

نغمه-جون عمت تو از هر چی مرده هیزتری

-باز تو صفت خودتو به من نسبت دادی

رفتم نشستم کنار سپهر سپهر پوزخندی زد-خوب خوشی واسه خودت

-خب اره باید خوش باشم چون ادم یه بار عروسی میکنه

پوزخندی زد

کم کم وقت شام شد مهمونا رفتن سمت میزهای غذا ماهم که یه میز جدا برامون درست کرده بودنو گیر این عکاس افتاده بودیم هی میگفت اقا داماد غذا بزارن تو دهن عروس خانوم، عروس خانوم بزارن،عروس خانوم لبخند بزنن،عروس خانوم این ارو بکنن… بابا این غذا کوفتمون شد خب

بعد چن دقیقه شرشون کم شد منم بااشتها مشغول شدم که باچشم غره ی سپهر اشتهام کور شد اه یکی نبود بیاد یه من بگه نونت کم بود ابت کم بود شوهر کردنت چی بود اینم با این برج زهرمار… خاله ثریا اومد کنارمون-آوا جان عزیزم با غذا بازی نکن خوب بخور که امشب باید انرژی داشته باشی و لبخند معنا داری زد غذا پرید تو گلومو شدید به صرفه افتادم

ثریا جوون خندیدو یه لیوان اب برام ریختو رفت سپهرم زد پشتم-چیه دستپاچه شدی؟

با چشای اشکی بهش خیره شدم-بی تربیت

خندید-مگه چی گفتم؟

چشم غره ای رفتم-خودت بهتر میدونی

بعد از شام دوباره همه ریختن وسط من که نشسته بودم کنار این برج زهرمار و به بقیه که اون وسط ورجه وورجه میکردن نگاه میکردم این وسط خیلیا از فرصت استفاده میکردن از جمله خواهر بنده که با پسری خوشگلو خوشتیپ حدودا ۲۲ ساله میرقصید این خواهر ماهم دیگه زرنگ شده اصلا این نادیا ی بیشعورم خوشگلها چشای سبز با پوست برنزه و موهای قهوه ای روشن قدوبالاهم که دیگه نگو یکی دیگم مبیناو سیاوش اهنگ لاو که میشد این دوتا فقط تو چشای هم نگاه میکردنو میرقصیدن

بلاخره نوبت رقصیدن پایانی منو سپهر شد همه رفتن کنار من که حسابی زوق زده شده بودم رفتیم وسط سپهر خیلی خوب نقش بازی میکرد انگار که واقعا به من علاقه داشته باشه یکی از دستاشو گذاشت بالای کمرم و یکی از دستامو گرفت تو دستش منم دستمو گذاشتم روی شونش توی چشای هم خیره شده بودیم این وسط منم که رو هواااا

شبا مستم ز بوی تو خیالم خو ز روی تو

خرامونم ز خیال خود گذر کردم ز کوی تو

بازم بارون میزنه نم نم دارم عاشق میشم کم کم

بزار دستاتو تو دستام عزیز هر دم عزیز هر دم

بازم بارون میزنه نم نم دارم عاشق میشم کم کم

بزار دستاتو تو دستام عزیز هر دم عزیز هر دم

گناه من تویی جادو نگاه من تویی هر سو

مرو از خواب من بانو تویی صیاد منم اهو

شب تنهایی زارو کسی هرگز نبود یارم

خراب یاد تو بودم تو بردی از نگات مارو

بازم بارون میزنه نم نم دارم عاشق میشم کم کم

بزار دستاتو تو دستام عزیز هر دم عزیز هر دم

بازم بارون

خیلی خوب میرقصیدو کاملا منو دراختیار داشتو به این سمتو اون سمت حرکت میداد من که تو نگاش غرق شده بودمو از رقص هیچی نمی فهمیدم کمی خم شد زیر گوشم گفت-درست برقص

منم مثه خودش یواش جواب دادم-بهتره تو میرقصم

-اره پیداس داری قورتم میدی

-اعتماد به سقفت منو کشته

-هیچ گفته بودم تا حالا ازت بدم میاد؟

-تا حالا بهت گفته بودم از دیدنت عقم میگیره؟

و بعد با پاشنه ی کفشم رو پاش کوبیدم که یه اخ کوچولو گفت من موندم اگه امشب این پاشنه کفشو نداشتم چیکار میکردم سپهر به چشام طوری نگاه کرد که داشت با زبون بی زبونی میگفت گردنتو بشکونم یه دفعه دستمو که تو دستش بود محکم فشار داد دستش قوی و بزرگ بود دست کوچیکو ظریفم داشت له میشد ولی تسلیمش نشدم سرشو اورد نزدیک-ببین چه دست ظریفی داری با یه حرکت میتونم بشکونمش بگو غلط کردم تا ولش کنم

-عمراااااااً

-باشه و محکم تر فشار داد به طوری که نزدیک بود از درد جیغ میزنم-سپهر جیغ میزنما

-بزن

دهنمو باز کزدم خاستم یعنی جیغ بزنم که فشار دستشو کم کرد-دختره دیوونه دهنتو ببند

-خودت دیوونه ای روااانی و یواش زبونمو براش در اوردم چشاش گرد شدو به اطراف نگاه کرد-ابروریزی نکن

-نترس من ابرو دارم توکه نداری که میترسی براش

اهگ تموم شد همه برامون دست زدن-دوماد عروسو ببوس یالا دوماد عروسو ببوس یالا یالا یالا

منم که از خدا خاسته خدا از کور چی میخاد دوچشم بینا سپهر مجبوری خم شد تو صورتم مکثی کردو گونمو بوسیدو سریع سرشو کشید عقب مورمورم شدو تنم لرزید

-دوباره،دوباره

سپهر دوباره روی صورتم خم شد لباشو که گذاشت روی گونم چشامو بستمو سعی کردم این لحظه رو برای همیشه توی خاطراتم حفظ کنم سپهر بعد مکثی لباشو از روی گونم برداشت جای لبای سپهر روی صورتم اتیش گرفت مطمئن بودم لپام گل انداخته قلبم به تپش افتاده بود همه به افتخارمون دست زدنو ما دست تو دست هم از صحنه اومدیم بیرون من که اونقدر سرمو انداخته بودم پایین که فقط پایین لباسمو میدیدم

وقت خداحافظی شد همه ی مهمونا رفتن فقط خودمونیا موندن برای عروس کشون یه جایی نزدیک عروس کوه صفه همه پیاده شدیم از همه خداحافظی کردیم فقط خانواده ی منو سپهر موندن بابام دستای منو گذاشت توی دست سپهر با لحن بغض داری گفت-سپهر جان تو هم مثه نیما پسرمی امیدوارم خوشبخت شی آوا رو سپردم به تو مواظبش باش از جونم بیشتر دوسش دارم

سپهر لبخندی زد-چشم پدر مواظبشم

منم دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم پریدم تو بغل بابا بابام پیشونیمو بوسید منم اشکام سرازیر شد-بابایی دوستتون دارم

-قربونت برم دختر عزیزم

مامانمم بغل کردم نیما در حالی که صداش از بغض میلرزید گفت-بلا گرفته عین عروسک شدی…چطوری میخایی بریو منو تنها بزاری دلت میاد؟

دماغمو کشیدم بالا-تقصیر خودته قدر منو ندونستی

محکم بغلم کرد-خیلی تحفه ای دوستت دارم تحفه

-ما بیشترررر

-جوجه دلم برات تنگ میشه

-نمیخام که برم سفر قندهار اصلا هر روز بهتون سر میزنم

نیما رو کرد به سپهر-اقا سپهر خواهرمو سپردم دست تو یه مو از سرش کم شه زندگیتو سیاه میکنم

به شوخی این حرفو زد ولی میشد فهمید یه جور اختار هم هست

نادیا روهم بغل کردم-نادیا من میرم شیطونی نکنیااااا

-چه شیطنتی دختر به این ارومیو سربه زیری

یواش زیر گوشش گفتم-اره خر خودتی به بهنام خان سلام برسون

بهنام همون پسری بود که باهاش میرقصید اسمشو از سپهر پرسیده بودم پسر دختر خاله ی ثریاجون بود

اخرشم ثریا جون بغلمون کردو عمو سیامک هم پیشونیمو بوسیدو سپهرو مردونه بغل کرد.

بلاتکلف با لباس سفیدو دنباله دارم توی هال ایستاده بودم ولی سپهر بیخیال روی مبل لم داده بود و گریه کراواتشو شل میکرد-چرا عین مترسک ایستادی؟

خندم گرفت یه مترسک با لباس سفید عروس!!

-چار دیواری اختیاری

-ببین جوجه خیلی زبون درازیا اصلا خوشم نمیاد

- شما کی باشین که بخایین از من خوشت بیاد یا بدت بیاد؟

نفسشو داد بیرون-هنوز بچه ای

شونهامو دادم بالا رفتم تو اتاقم…یعنی اتاقمون خیلی خوشگلو شیک بود با سرویس خواب بنفش و دیوارای کاغذ دیواری شده معرکه و رویایی شده بود خیلی خسته شده بودم یعنی اگه کسی کاری به کارم نداشت همونجا تو عروسی میخوابیدم خب اول باید موهامو باز میکردمو میرفتم حموم داشتم با هزار زحمت دستمو میرسوندم به زیپ لباسم که بازش کنم که سپهر اومد تو تا من دید خاست برگرده که صداش کردم-سپهر میایی زیپ لباسمو بکشی پایین دستم بهش نمیرسه

بعد از کمی مکث قدم توی اتاق گذاشت زیپمو کشید پایین نصفشو که کشید پایین گفتم-مرسی بقیشو خودم میتونم

بدون حرف از اتاق رفت بیرون تورو تاجمو با هزار زحمت از سرم برداشتمو روی صندلی میز ارایش نشستم ارایشگر موهامو نصفشو با حالت قشنگی بالای سرم بسته جمع کرده بودو بقیشو فر درشت کرده بود به صورت کج ول کرده بود روی یکی از شونهام

به تصویر توی ایینه خیره شدم اصلا باورم نمیشد این منم…اصلا باورم نمیشد اون دختری که لباس سفید پوشیده بودو یه دسته گل با گلای رز سفید دستش بودو همه بهش میگفتن عروس خانوم من باشم چجوری میتونستم باور کنم وقتی قلب مردی که الان شوهرم شده بود مال من نیس؟…لباس عروسی روکه هر عروسی ارزو داره شوهرش اونو از تنش دربیاره خودم دراورده بودمو الان گوشه ی اتاقم افتاده بود…تورو تاجمو خودم از سرم باز کرده بودم گیرهای موهامو خودم باز کرده بودم به جای اینکه سپهر با عشقو محبت از سرم باز کنه….کدوم عروسی شب عروسیش بغض میکرد که من الان بغض کرده بودم؟

من عروس تنهایی بودم که الان به جای معاشقه با تازه دامادش به تصویر چشای اشکیش توی ایینه خیره شده بود…دوتا چشم گربه ای عسلی از پشت هاله ای از اشک به من میگفتن قوی باش…قرار نشد از همین اول ناامید باشمو گریه کنم…پلکامو بهم فشار دادم نفس عمیقی کشیدم بلند شدم سرم چند لحظه گیج رفت چشامو بستمو نشستم وقتی احساس کردم دیگه سرم گیج نمیره بلند شدم رفتم توی حمومی که توی اتاقمون بود موهام حال اومد حوله رو دور خودم پیچیدم اومدم بیرون انتظار داشتم سپهر توی اتاق باشه ولی نبود این سپهر کجا بود؟

توی هال سرکی کشیدم روی مبل دراز کشیده بودو ساعد دستشو روی چشاش گذاشته بود در اتاقو بستم رفتم سمت پاتختی تا لباس بردارم…به به چه لباسایی اینا که لباس زیرای سپهر بودن در کشو رو هل دادم…رفتم سمت اون یکی پاتختی کلا مادوتا گل کاشتیم با این لباسامون

لباس خواب فقط لباس خوابای خودم از همه رنگ مشکی،سرخابی،ابی،زرشکی،صور تی،پوست پلنگی،سفیدحالا یکیشون بالا تنه داشت پایین تنه نداشت یکیشون پایین تنه داشت بالا تنه نداشت اینارو نمی پوشیدم سنگین تر بود این مامی جون ماهم بلهههه خوش به حال بابا…کلا بی خیال این لباسا شدمو رفتم یکی از لباس خوابای سفید خودمو که روش عکس خرس بودو بلندیش تا زانوم میرسیدو پوشیدم اخی چقد این لباس خوابمو دوس داشتم

از اتاق اومدم بیرون رفتم توی اشپزخونه تا یه لیوان اب بخورم سپهر روی مبل نشسته بودو کراواتشو توی هوا میچرخوند-چه عجب!!

-چی چه عجب؟

-بلاخره از اتاق اومدی بیرون

لبامو دادم جلو-خب تو میخاستی بیایی تو اتاق به من چه طلب کار

-فک کردم تو خوشت نمیاد و بعد بلند شد رفت توی اتاق

کمی صبر کردم تا لباساشو عوض کنه بعد رفتم تو اتاق روی صندلی نشسته بود از موهاش اب می چکید موهای مشکیش براق شده بود داشت موهاشو با حوله خشک میکرد اخه تو مو داری که با حوله افتادی به جون موهات؟منم با این همه مو از حموم که میام بیرون حوله رو نزدیکشونم نمیکنم منو که دید نگاهش رفت سمت لباس خوابم خندش گرفت به زور جلوی خندشو گرفت

کووووفت رو اب بخندی میخاستی یکی از اون لباس خواب خوشگلا رو برات بپوشم از خود بیخود شی…مرتیکه هیز چشم چرون

چراغو خاموش کردمو شیرجه زدم تو تخت که صدای اعتراضش بلند شد- چرا چراغو خاموش کردی؟

-چون میخاستم بخابم

مگه کوری نمیبینی دارم موهامو خشک میکنم ؟

خنده ی الکی کردم-چیو؟مگه تو مو داری که بخایی خشکشون کنی؟

چراغو روشن کرد-نه فقط تو مو داری

عمدا لفتش میداد منم خودمو وسط تخت ول دادمو دستو پاهامو از دوطرف باز کردم بعد ده دقیقه بلاخره تشریف اوردن که بخوابن-هی بلند شو یه گوشه بخواب

خودمو به خواب زدم-هوووی مگه باتو نیستم؟

…………..

خم شد روم-خوابی؟

نفسای گرمش صورتمو قلقلک میداد اگه یکم دیگه سرشو نگه میداشت خودمو لو میدادم ولی سرشو برد عقب-خرس قطبی…فک کن پسر اگه قرار بود امشب اتفاقی بیافته چی کار میکرد؟

بعدم خودش با خودش خندید..هه هه خوش خنده خب دیگه چی؟

یه زانوشو تکیه داد به تختو اروم منو بغل کردو گذاشت یه طرف تخت-اندازه یه بچه ده ساله هم وزن نداره…ولی خوشم امد هیکلش حرف نداره…بغلیه بغلیه

یکم دیگه حرف میزد بلند میشدم یکی میزدم تو سرش ولی خفه شدو هیچی دیگه نگفت پشتشو به من کردو خوابید چشامو باز کردم چی میشد اگه سپهر دوستم داشتو کاری میکرد که امشب باهمه ی شبای دیگم متفاوت باشه…اهمو تو دلم خفه کردم…من به این چیزاش فکر نمیکردم من فقط عشقو علاقه ی مردی رو میخاستم که بی هیچ علاقه ای پشتشو به من کرده بودو در فاصله کمی از من نفس میکشید….این سهم من از یه عشق یک طرفه…

اتاق تاریکه تاریک بودو من توی سکوت به صدای منظم نفس های سپهر گوش میکردم…کم کم پلکام سنگین شدو روی هم افتادو خوابم برد

 

 

صبح که بیدار شدم سپهر نبود کجا بود؟امروز که جمعه بود به ساعت نگاه کردم ساعت ۱۱ بود به به چقدر خوابیده بودم پاشدم لباس خوابمو با یه تاپو دامن کوتاه عوض کردم رفتم سر یخچال یه چیزی برای خوردن پیدا کردم بعد از اینکه گرسنگیم برطرف شد یه غذایی برای ناهار درست کردم اابته این وسط همه زنگ زدن با لحنی معنی عندر معنی حرف میزدن که منم خجالت میکشیدم اخه اش نخورده و دهن سوخته؟هـــــــی

غذا که اماده شد منتظر سپهر شدم تا بیاد باهم بخوریم ولی هر چی صبر کردم نیومد چیشششش حتما رفته با هاله جونش…بهتر کی دلش میخواد با این آرانگوتان غذا بخوره…تنهایی غذامو خوردم

خونه سوتو کور بود حوصلم حسابی سر رفته بود نمیدونستم چیکار کنم ۱۰ روز تعطیلی میان ترم داشتیم امروزم که شرکت تعطیل بود خونه هم که مرتب بود البته من از کارای خونه به جز اشپزی هیچکاری بلد نبودم که بکنم الانم که دیگه ازدواج کرده بودم نه میشد چت کنم نه میشد زنگ برنم سرکار بزارمو مزاحم شم…اخــــی یادش به خیر چقد با مهنازو سارا پسرارو سرکار میزاشتیم…هــــی…

رفتم توی حیاط خونمون قدم زدم خونمون ویلایی بود یه استخر بزرگ هم وسط حیاط بود نشستم لب استخر پاهامو کردم توی ابو تکون دادمو دورس قدم زدم بعدم بلند شدم باغچه ی بزرگی که اون طرف حیاط بود رو اب دادم…دیگه واقعا وصلم سر رفته بود نشستم جلوی تیوی خودمو با فیلم دیدن مشغول کردم بعد از چند ساعت فیلم دیدن تیوی رو خاموش کردمو همونجا روی مبل خوابیدم

وقتی بیدار شدم هوا تاریک بود بوی عطر سپهر میومد با هزار امید چراغو روشن کردم سرکی به اتاقا کشیدم ولی نبود سرخورده با بغض نشستم روی مبل زانوهامو تو دلم جمع کردم و سرمو گذاشتم روشون چشامو بستم…صدای اب حمومو شنیدمو بعد صدای در اتاق که بسته شد وااای…پاشدمو به سمت اتاق رفتم بدون هیچ فکری درو باز کردم…که چه دیدم… سریع دستمو گذاشتم رو چشام-چرا عین گاو میایی تو اتاق؟

در اتاقو بستم-ببخشید

۵ دقیقه بعد اقا تشریفشونو اوردن و نشستن روی مبل-شام میخوری گرم کنم؟

-نه خوردم

ای کارد بخوره تو اون شکمت…مرتیکه شکم گنده

برای خودم غذا گرم کردمو خوردم اونم روی مبل لم داده بودو با موبایلش ور میرفت بعد از غذا ظرفارو شستم و رفتم تو اتاقم یکی از رمانای جدیدیو که خریده بودمو برداشتم روی تخت دراز کشیدم

ساعت از ۱ گذشته بود که اومد بخوابه بدون توجه به من چراغو خاموش کرد-ااااااااا چرا چراغو خاموش کردی؟؟

-میخام بخوابم

اباژور روی پاتختیو روشن کردم-خاموشش کن

-نچ دارم کتاب میخونم

۱۰ دقیقه ای گذشت که یهو بلند شدو سر جاش نشست-برو بیرون کتابتو بخون

نگاهم به کتابم بود-راحتم

-ولی من ناراحتم

-به من چه

-ببین داری عصبانیم میکنیااااا

-خب عصبانی شو

-اونوقت شاید یه کاری کنم که مطابق میلت نباشه

-منم چون بی دستو پام می شینمو نگات میکنم

نفسشو با حرص بیرون دادو بعد روم خم شد با تعجب به صورتش که دو وجب با صورت من فاصله داشت نگاه کردم به من خیره شده بود دست برد اباژورو خاموش کرد حالا من خاموش کن اون خاموش کن اونکه خانوش کرد بلافاصله من دست بردم که اباژورو برای بار هزارم روشن کنم که کتابمو از دستم کشیدو پرت کرد روی پاتختی سمت خودش

با لجبازی خم شدم که کتابمو برش دارم که دستمو گرفت-مثه بچه ی ادم بگیر بخواب

-ای وای شرمندتم اااااادم

-هر چی باشم بهتر توام

اداشو دراوردمو بلند شدم چراغو روشن کردمو یه کتاب دیگه برداشتم دیگه کاردش میزدی خونش در نمیومد بلند شد-لعنتی پاشو برو بیروووووووون

-مشکل خودته پس خودت پاشو برو بیرووووووون

خواست دوباره کتابمو بقاپه که گرفتم پشتم-هر پی ازم بقاپی یه کتاب دیگه در میارم بالشتو پتو رو برداشت خاست بره بیرون که پتو رو کشیدم سمت خودم-پتو مال منه

یه نگاهی به من کرد که خودمو خیس کردمو بعد زیر لب یه چیزی گفتو بدون پتو رفت بیرون خودتی هرچی گفتی به خودت برگرده

بعد از اینکه اون رفت سریع کتابو گذاشتم کنار چراغو خاموش کردمو بلند گفتم-اخیـــــــــش رفت

صدای پاش متوقف شدو احتمالا میخاست برگرده که سریع درو بستمو قفل..یعنی اگه این در قفل نبود من اون دنیا بودم

…فقط یه شب بود که کنار سپهر روی این تخت خوابیده بودم ولی همون یه شب هم بدعادتم کرده بود…حالا هی غلت بزن هی غلت بزن حقته اونموقع که سپهرو از اتاق بیرون کردی باید به این فک میکردی….هـــــی اگر ارانگوتان بودیو رفتی اگر نا ارانگوتان بودیو رفتی…دیگه حسابی به غلط کردن افتاده بودم رفتم دروباز کردم به این امید اینکه هنوز نخابیده باشه نیم ساعتی گذشته بود…سرکی کشیدم تو هال سایه ی کسیو توی راهرو دیدم یه لحظه ترسیدم ولی بعد با خودم گفتم کی میتونه باشه غیر سپهر از کنار در اومدم کنارو شیرجه زدم توی تخت صدای نفسای تندم نمیزاشت صدای پاشو بشنوم ولی سایش که داشت میومد سمت اتاق پیدا بود چند ثانیه بعد بوی شدید الکلو احساس کردم چشام سریع باز شد صورت سپهر تو فاصله ی چند سانتی صورتم بود چشای مشکیش توی چشام خیره شده بود صدام در نمیومد سپهر زانوشو به تخت تکیه داد خواست خودشو روی تخت یا در واقع روی من ولو کنه که خودمو کشیدم کنار کنارم روی تخت خوابید بعد دست انداختو منو کشید سمت خودش-اووووم عزیزم خودتـــــی

تو دنیا اگه از چیزی می ترسیدم ادم مست بود سعی کردم خودمو بکشم عقب-برو کنــار به من نزدیک نشو

منو دوباره کشید سمت خودش لباشو گذاشت روی گلوم-اووووم بیـــا دلم برات تنگ شده بود

بعد با لحن کش داری گفت-دوستت دارررررم

خندم گرفت اونم با دیدن خنده ی من بلند خندیدو سرشو کرد توی موهام-چقد موهات خوش بوهه..موهاتو رنگ زدی ارررررررره؟چرا به من نگفتی ناااامرد..خیلی…خوشرنگ…شده

چنگ توی موهام انداخت دوباره موهامو بو کردو بوسیدو سرش افتاد کنار سرم چند لحظه بعد خرناسه ای کشیدو سرشو اورد بالا-هـــــــــــــالــــــــه

ای مرض و درد حادو هاله…هاله بخوره تو سرت یعنی با هاله هم همین کارا رو میکرد…لعنتی با بیزاری از خودم دورش کردم-برو گمشو من هالت نیستم

دوباره سرشو اورد نزدیکمو گذاشت روی سینم بغضم گرفت به صورتش خیره شدم چقدر معصومانه خوابیده بود اشکم روی گونه هام سرازیر شددستمو روی موهای پرپشتو مشکیش کشیدم گریه ام به هق هق تبدیل شد..لعنت به من،لعنت به سپهر،لعنت به هاله،لعنت به هممون،لعنت به من که اونو از اتاق بیرون کردم چقدر دوستش داشتم چقدر عاشقش بودم بوسه ای دزدکی به گونش زدمو دستمو روی گونه ی تیغ تیغیش کشیدم از روز عروسی تا حالا ته ریش گذاشته بودو خیلی بهش میومد داشتم عقدهامو توی مستیش خالی میکردم یه دفعه از خودم بیزار شدمو سرشو از سینم کنار زدمو پشت بهش خوابیدم

 

********************


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









ارسال توسط بارانــــ